eitaa logo
از شرح بی نهایت (منبر مکتوب، آیات و روایات اهل بیت)
495 دنبال‌کننده
3 عکس
2 ویدیو
5 فایل
«احادیث اهل بیت، آیات قرآن، کلمات علما و اشعار» فضایی برای ارائه معارف و کمک به فضلای عزیز جهت منبر همچنین ببینید: کانال روضه های مکتوب @rozehayemaktoub و متن روضه اهل بیت: @rozehayemaktoubb
مشاهده در ایتا
دانلود
ایشان در ادامه وارد سیره پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله می شوند: (شامل يكصد و هشتاد و سه روايت راجع به اوصاف، احوال و سنن پيامبر گرامى اسلام6) https://lib.eshia.ir/50081/6/433
رواياتى چند در باره پاره‌اى از سنن و آداب آن حضرت در معاشرت https://lib.eshia.ir/50081/6/447
از جمله سنن و آداب آن حضرت در امر نظافت و نزاهت https://lib.eshia.ir/50081/6/454
رواياتى در باره آداب حضرتش در پوشاك و متعلقات آن https://lib.eshia.ir/50081/6/458
از جمله آداب حضرتش در نماز و ملحقات آن https://lib.eshia.ir/50081/6/475
آداب آن حضرت در خوردنيها و آشاميدنى‌ها https://lib.eshia.ir/50081/6/464
جمله‌اى از آداب آن جناب در قرائت قرآن و دعا https://lib.eshia.ir/50081/6/486
برات گرفتن از شخص امام رضا(ع) مرحوم شیخ عباس داستان حیدر قلی سرخسی را  نقل می‌کند، کاروان مردمی باصفا و نورانی از سرخس،شهری در مرز، به محضر حضرت رسیدند، در هنگام برگشت در هوای سرد کنار آتش، جوانان می‌خواستند سربه‌سر حیدر قلی سرخسی، این پیرمرد نابینا بگذارند، خسته بودند و از زیارت برمی‌گشتند، قرار قبلی هم گذاشته بودند که سر به سر این آقا بگذاریم. با همدیگر شروع کردند آقا گرفتی؟ تو گرفتی؟ تو گرفتی؟ حیدر قلی مدام گوشش تیز می‌شد، یک‌دفعه گفت: شما چه می‌گویید؟ گفت: داریم راجع به آن براتی که وجود نازنین علی بن موسی‌الرضا (ع) به قافله داده است بحث می‌کنیم. گفت: چه براتی؟ گفتند: مگر به تو نداده است؟ گفت: نه من خبر ندارم.  بعضی ها گفتند ما براتمان را گرفتیم. حیدرقلی فروریخت، خیلی خراب شد، گفت: شما می‌دانستید من نابینا هستم از چیزی خبر ندارم، چرا هوای من را نداشتید و مواظب من نبودید؟ خوش انصاف‌ها همه شما گرفتید، منِ پیرمرد نابینا محروم شدم! سپس رو کرد به سمت امام رضا(ع)؛ شما چرا؟ شما که دیدید من پیرمردم، چرا هوای من را نداشتید؟ گفت: باید بروم از آقا بگیرم. باورش شد و شک نکرد. جوانان دیدند کار خراب شد، گفتند: حیدر قلی شوخی کردیم، می‌خواستیم خستگی‌مان در برود. گفت: نه! شما گرفتید، حالا متوجه شدید من نگرفتم می‌گویید خبری نبوده است. بلند شد راه افتاد. کجا؟ نابینا، شب، پیرمرد، پیاده، می‌خواهم بروم، هر چه خواستند مانعش شوند، زورشان نرسید. حیدرقلی راه افتاد رفت، خیلی نگذشت، دیدند حیدر قلی شکفته، خندان، مسرور، برات در دست، برگشت! قضیه کاملاً برعکس شد؛ تا به حال تصور بر این بود که حیدرقلی برات نگرفته است بقیه گرفتند، حالا معلوم شد واقعیت امر خلافش است. این در دستت چیست؟ گفت: برات است. از چه کسی گرفتی؟ از خود آقا گرفتم. چطور؟ ما دو سه روز درراه بودیم تا به این منزل رسیدیم، تو یک‌ساعته رفتی، برات گرفتی و برگشتی؟ با این چشم نداشته؟! گفت: بله! چشم نمی‌خواهد. راه افتادم، رفتم، امام را صدا می‌زدم، گلایه می‌کردم، یک‌دفعه دیدم آقای عزیزی مقابل من آمدند گفتند: حیدر قلی کجا؟ گفتم: می‌خواهم بروم از امام رضا(ع)برات بگیرم. گفت: نمی‌خواهد بروی، من خودم آمدم، من امام رضا(ع) هستم. برات را به دستش داد. به نقل از سخنرانی استاد مصطفایی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
کیسه‌ی پولی که از دست امام گرفته شد اعتقادات و صفای نفس خیلی کار می‌کند. حضرت آقا نقل می‌کنند: روستایی در اطراف مشهد یک حاج‌خانم مکتب داری برای بچه ها  کلاس قرآن داشت، به بچه‌ها جایزه می‌داد جایزه‌های خیلی گران‌قیمتی! پیرزنی که خودش هم فقیر بود. مدام می‌گفتند: از کجا می‌آورد؟ عالم آنجا گفت: حاج‌خانم از کجا می‌آوری؟ گفت: آقا می دهد. عالم آن روستا فکر می‌کرد این آقایی که حرفش را می زند، یک بازاری است. به خاطر ارادتش به حضرت رضا (ع) پولی به خانم می‌دهد و می‌گوید: امام رضا(ع)داده است. خانم هم گفت خود آقا می‌دهند. زمانی حاج‌خانم مکتبی می‌خواست به مشهد برای زیارت برود، می‌گوید این عالم محله پشت سرش راه افتاد که ببیند این پولی که آقا می‌دهد را از چه کسی می‌گیرد؟ چون پول خیلی زیاید بوده است! پشت سرش رفت، وارد حرم شد، صبر کرد، زیارت کرد، از حرم بیرون آمد، وانمود کرد تصادفی او را دیده است، سلام‌علیک حاج‌خانم کجا بودی؟ نمی‌گوید: زیارت، می گوید خدمت آقا بودم؛ زیارت را این می‌دانست که خدمت آقا برود. بعد گفت: از آقا گرفتی؟ گفت: آره. خیلی گرفتم. گفت: از خود آقا گرفتی؟ گفت: بله. نگاه کرد کیسه‌ای که مبلغ زیادی پول داشت! گفت: از خود آقا گرفتم. خیلی‌ها گمنام هستند، ناشناخته هستند. حداقلش می‌گوید آقا خارج از این روابطی که ما می‌فهمیم و عالم بر اساس آن بناشده است حساب باز می‌کنند، یک رابطه‌های دیگری با این معیارهایی که دستمان است خیلی همخوانی ندارد ولی درعین‌حال واقعیت دارد، ساختگی نیست. این باروح انسان و با درون انسان چه‌کار می‌کند؟ ما اصلاً خود امام را چقدر شناختیم؟ به نقل از سخنرانی استاد مصطفایی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
حکایت سرباز خوزستانی در مشهد سربازی اهل خوزستان بود. خانواده‎اش فقیر بودند و پدرش هم پیر بود. به همین جهت، او در تأمین هزینه‎های زندگی به پدرش کمک می‎کرد. برای محل خدمت، سهمیه‎اش به مشهد مقدس افتاد. گاهی آدم در برهه‎هایی در یک دوگانۀ عجیب قرار می‌گیرد. از یک‌طرف اوج سعادت است، کمال لطف آن‌هاست که انسان در محضر آن‌ها باشد. از یک ‌طرف هم خانواده‌اش تنها و بی‌پناه بودند. پدر پیرش هم از عهدۀ مخارج برنمی‌آمد. بالاخره رفت. در همان روزهای اول که رفته بود مشهد، از پادگان مرخصی گرفت تا به حرم برود. وارد حرم شد. چند ساعت در خلوت خودش با امام رأفت و مهربانی‌ها عقده گشایی کرد. گریه کرد و به سمت بیرون رفت. با لباس سربازی هم رفته بود. به طرف کفشداری رفت تا پوتین‎هایش را تحویل بگیرد. دید کفشدار یک آقای با جذبه و با هیبت است که موهایی جوگندمی دارد. جلو که رفت، دید پوتین‎هایش را واکس زده است! کفشدار به او گفت سرباز، ناراحتی چرا؟! حس کرد می‌تواند با او سفرۀ دلش را باز کند. گفت قصۀ من این است. از یک‌ طرف افتخاری نصیب من شده است که در محضر حضرت باشم، از طرف دیگر در خوزستان پدر پیرم از عهدۀ مخارج خانواده بر نمی‎آید و باید آنجا باشم. مانده‎ام چکار کنم؟ کفشدار به او گفت خود این آقا، صاحب این قبر غریب است، ولی درعین‌حال غریب‎نواز است. برو و ناراحت نباش. درست می‌شود. آن سرباز به پادگان برگشت. چند روز بعد، نامه‎ای برایش آمد! خود او می‌گوید در ساعت اداری هم آمد. از طرف فرماندهی نیروی زمینی ارتش بود که من از مشهد منتقل شوم به خوزستان! می‌گوید تنها خودم می‌دانستم، خدا می‌دانست، حضرت رضا(ع) هم می‎دانست، به آن کفشدار هم گفته بودم. ولی دیگر هیچ‌کس خبر نداشت! دست چه کسی در کار بود؟! چه کسی پیگیر کار من بود؟! مدت زیادی گذشت. سربازی‎ام هم تمام شد. یک بار در خوزستان که بودم، برای برنامۀ رژۀ نیروی زمینی ارتش به پادگان رفتم. در بین مراسم چهرۀ سخنران را دیدم. یک دفعه یادم آمد که این آقا همان کفشدار حرم است که در آن شب دلگیریِ من پوتین‎های مرا واکس زده بود و به من گفت غصه نخور این آقا غریب است، ولی غریب‌نواز است! آن آقا امیرسرتیپ احمدرضا پوردستان بود که آن موقع که مشهد بود، فرمانده لشکر ۷۷ خراسان بود. اکنون هم فرمانده نیروی زمینی ارتش شده بود. به نقل از سخنرانی استاد مصطفایی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
حکایت زائری که در مشهد پا به حرم نگذاشت! وقتی می‎گویم شعاع رحمت و اوج عنایت اهل‎بیت(عهم)، به ویژه رأفت وجود نازنین حضرت رضا(ع) گسترده است، از آنجاست که خودش را در ماجراهای مختلف نشان داده است. آقا و خانمی در ایام عید به مشهد رفته بودند. اما خانم در آن مدت، اصلاً به حرم نرفت! همسرش به حرم می‌رفت، اما او معمولاً در بازار به دنبال خرید بود. دوازدهم فروردین شد. روز آخری بود که در مشهد بودند. اما باز هم پا به حرم نگذاشت. سوار ماشین شدند تا از مشهد بیرون بروند. آن خانم، از دور گنبد آقا را دید و گفت آقا امام رضا(ع) خیلی ممنونم. خیلی به من خوش گذشت! از مشهد خارج شدند و نزدیکی‎های نیشابور، خانم خوابیده بود. اما یکدفعه گریه‌کنان از خواب بیدار شد. گفت برگردیم! شوهرش گفت کجا برگردیم؟ گفت برگردیم مشهد، حرم امام رضا(ع). شوهرش گفت ما که ده ـ دوازده روز مشهد بودیم حرم نرفتی، الان برگردیم؟! خانم با گریه گفت من در خواب آقا را دیدم. یک به یک زائران را نام می‌بردند و شخصی در کنارشان اسامی را می‌نوشت. اما نوبت که به من رسید، نام مرا برد. گفتند نام ایشان را هم بنویسید. آن کسی که منشی حضرت بود، گفت آقا، این خانم که اصلاً حرم نیامد! آقا گفتند مگر نمی‌دانی وقتی داشت می‌رفت، رو به ما کرد و گفت خیلی به من خوش گذشت. خیلی ممنونم. آقا، این سعۀ توجه خیلی مهم است. دنیا به این سمت دارد می‌رود. ظاهرش را نگاه نکنید. این دنیا که پر از فساد است، یک روی دیگر هم دارد. یک حقیقت دیگر هم دارد. به نقل از سخنرانی استاد مصطفایی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
حکایت نادرشاه و گدای جلوی حرم حضرت رضا(ع) حکایتی است مربوط به نادرشاه افشار. می‎گویند روزی وارد حرم مطهر ثامن ‌الحجج(ع) شد. دید گدایی بر در آن آستان نشسته است. خوب که نظر کرد، دید ناتوان و کور است. خیلی تعجب کرد! رو به آن گدا کرد و گفت چند سال است که اینجا گدایی می‌کنی؟ گفت شش سال.گفت شش سال در این آستان گدایی می‌کنی؟!گدا هم با شرمندگی گفت آری. منظور نادرشاه این بود که همه از راه دور می‌آیند و حاجت می‎گیرند، اما تو شش سال است اینجا گدایی می‌کنی و نتوانسته‌ای حاجتی بگیری؟ نادرشاه به او گفت من می‌روم زیارت و برمی‌گردم. اگر شفایت را از آقا نگرفته باشی، حتماً سرت را از بدنت جدا می‌کنم. دو سرباز هم مراقب او گذاشت تا فرار نکند. آقا، تا نادرشاه داخل حرم شد، دیدند آن گدا با یک اضطراری به امام رضا(ع) متوسل شد. شروع کرد به زاری و التماس. آنقدر اصرار کرد تا شفا گرفت. به نقل از سخنرانی استاد مصطفایی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
دوستدار اهل‌بیت باش، هرچند فاسق باشی! روایتی است، راجع به ساربانی که در خدمت امام رضا(ع) بودند «من نواحي اصفهان كان جَمّالا لمولانا أبي‌الحسن الرضا علیه الصلاة و السلام»[۱] چه سعادت و افتخاری است، در محضر نور خدا و خدمتگزار ولی حق بودن. «عند توجهه الى خراسان». وقتی حضرت به سمت خراسان و مرو می‌رفتند. «فلما أراد الأنصراف» ماموریت این آقا به اتمام رسیده بود و حال زمان برگشت بود. از امام رضا(ع) درخواست کردند «قال له: شَرِّفني بشيء من خطِّك أتبرَّك به» گفتند آقا دوست دارم مطلبی، حدیثی، موعظه‌ای، سفارشی از دست مبارکتان با خط نورانی‌ به یادگار داشته باشم. اینجا معلوم می‌شود این آقا متعلق به هر چه که بوده، هر مرامی که داشته ، این معرفت و بصیرت را هم داشته، گوهر شناس بوده «فأعطاه مكتوباً ما هذا صورته» امام حدیثی با خط مبارک به ایشان داد «كن مُحِبّاً لآل محمد(ص) وان كُنتَ فاسقاً ومُحبّاً لمحبّيهم وان كانوا فاسقين»! دوستدار اهل‌بیت محمد(ص) باش، حتی اگر فاسق باشی و دوست‌دار دوست‌داران آن‌ها باش‌، حتی اگر فاسق باشند. به نقل از سخنرانی استاد مصطفایی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
فضیلت زیارت حضرت رضا (ع) فرمودند «وَ يَجْعَلُ اَللَّهُ تُرْبَتِي مُخْتَلَفَ شِيعَتِي وَ أَهْلِ بیتی»[۹] خداوند متعال تربت مرا محل رفت و آمد شیعیان و اهل محبت من قرار می‌دهد. «فَمَنْ زَارَنِي فِي غُرْبَتِي»[۱۰] خود آقا برای خودشان لفظ غربت بکار برده‌اند. «فمَنْ زَارَنِي فِي غُرْبَتِي وَجَبَتْ لَهُ زِيَارَتِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ» چه می‌خواهیم ما؟ چه ضمانتی، چه تضمینی؟! «وَجَبَتْ» واجب است، لازم است رد خور ندارد. «والذي أكرمنا بعد محمد(ص) بالإمامة وخصنا بالوصية إن زوار قبري لأكرم الوفود على الله يوم القيامة»[۱۱] قسم به خدایی که ما را گرامی داشته بعد از رسولش و ما را به امامت اكرام داشته و به وصايت آن جناب مخصوص داشته، زوار قبر من گرامي‌ترند در روز قيامت نزد خدا بر جميع خلق! به نقل از سخنرانی استاد مصطفایی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
قصه حاج اشرفی و امام رضا علیه السلام یک بار حضرت استاد(ره) فرمودند این را من به واسطه از آن شاگرد مرحوم، شیخ اشرفی مازندرانی نامه نوشتم و گفتم خودت با دستخط خودت بنویس و به واسطه نوشتند و فرمودند برای من. مزار مرحوم شیخ اشرفی مازندرانی زیارتگاهی در بابل است؛ از اولیای الهی بوده، در حالاتش مطالبی نقل شده است. این‌ها اوتاد‌ الارض هستند، یعنی وتدهای هستی، آفرینش و عالم ممکن و میخ آفرینش هستند، همه چیز به هم می ریزد،«لولا الحجة لساخت الارض بأهلها».[۱۳] میخ هستی که خیمه عالم برپاست. یک عده هم هستند، آنهایی که توجه به آن مقام دارند آنها هم به اندازه ای که وصل هستند اثر دارند، به اندازه ای که قلب شدند، از قلب کل باید افاضه شود، آدم هر چقدر قلب شود از قلب کل می گیرد. چقدر دل شده‌ایم، چقدر قلب شده‌ایم. آیینه شو جمال پری طلعتان طلب شیخ اشرفی مازندرانی، شاگردش (که به او حکیم باشی یا طبیب باشی می‌گفتند) می‌آید پیش استاد می‌گوید من می‌خواهم به زیارت علی بن موسی الرضا بروم، اجازه می‌دهید؟ استاد مرحوم شیخ اشرفی مازندرانی اجازه می‌دهند، ایشان می‌گوید یک نامه به من داد، گفت این نامه را به آقا علی بن موسی الرضا برسان و جوابش را هم بگیر بیاور. ایشان می‌گفت برسان که مشکلی نبود، گفتم می‌اندازم در حرم. اما جوابش را بگیر بیاور خیلی برایم سخت بود. چطور جواب بگیرم؟ جواب، حرکت فیزیکی نیست. دل پاک نشود، تا موانع رفع نشود، نمی شود. ایشان نقل می‌کردند (در کتاب پاسداران حریم عشق) که رفتم دو ماه در مشهد ماندم هر روز و هر شب حرم می‌رفتم، هی میگفتم وقتی برگشتم به استاد چه بگویم؟ نامه را انداختم ضریح، اما جوابش چه می‌شود؟ می‌توان جواب گرفت؟ الله اکبر … می‌گفت روز آخر که رفتم حرم وداع کنم، باز گفتم به آقا که رفتم چه بگویم؟ یهو دیدم حرم خالی است و هیچ کس در حرم نیست، همه رفتند تنها خودم هستم. یک مرتبه دیدم آقا علی بن موسی الرضا با یک جلالی دارند می‌آیند نور وجود آقا حرم را پر کرده. وقتی رد می‌شدند رو به من کردند و گفتند به آقای شیخ اشرفی مازندرانی بگو آیینه شو جمال پری طلعتان طلب، جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب.  یک جارویی به دلت بزن یک رفتگری بکن، دل را یک تکانی بده. یعنی بیرون ریختن آن آشغال ها و زباله ها، آغاز حیات جدید، دل آماده شود برای نفحات توحیدی. «انَّ لِرَبِّکُمْ فی ایامِ دَهْرِکُمْ نَفَحاتٌ فَتَعَرَّضُوا لَها».[۱۴] نسیم های قدسی می‌آید، دل را به این نسیم های قدسی عرضه بدارید. بگذارید زنده بشود. ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی، از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی. هنر روشن کردن چراغ دل است، از این باد، از این نسیم. خدایا چقدر تاریکی. از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی؛ آیینه شو جمال پری طلعتان طلب؛ تو آیینه باشی خوبان می‌آیند، موانع در خودمان است، خودمان مانع حقیقتیم. خودمان دست در چشم خودمان کرده‌ایم. خودمان، خودمان را کور کرده ایم. «بَغْيُكُمْ عَلَىٰ أَنْفُسِكُمْ».[۱۵] ما به خودمان ظلم کرده‌ایم. «وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ».[۱۶] «اولئِکَ هُمُ الظّالِمون».[۱۷]ما ظالمیم، ظلمت نفسی، خودمان خودمان را بیچاره کردیم. آقای اشرفی تو آیینه باش ما در دلت می‌تابیم، می‌آییم. در خودت نگاه کن، خودت. آن آقا می گفت من وقتی حرم می‌روم به دلم توجه می کنم می‌گویم السلام علیک یا … چون می‌فرماید قُبورُنا قُلوبَ مَن والانا؛ قلب ما در دلهای شماست. دوستان، به دلهایتان توجه کنید. هر که مهر می‌ورزد اهل مهر است، دل او خانه ماست، قبر ماست، «قُبورَکُم فِی القُبور ، اَسماءَكُم فِي الاَسماء».[۱۸] قبر آنها هم قبله همه قبور است، تا به همه عالم برسد. آینه شو، جارو کن خانه را آماده کن بعد بگو مهمان بیا، خدا بیا، ای انبیا و اولیای الهی بیا، ای امام زمان بیا. می‌گوید من پیام را گرفتم. حرکت کردم و به بابل آمدم، هنوز اوایل صبح بود رسیدم، گفتم بروم در خانه استاد را بزنم پیام امام را برسانم. خانه استاد دالان داشت، دیدم استاد از دالان می‌آیند خودشان می‌گویند آیینه شو جمال پری طلعتان طلب … دیدم خودشان شنیده‌اند، دیده اند، قبل از اینکه من بیایم خودشان پیام را گرفته‌اند. حضرت استاد می‌فرمود گشتم گشتم این شعر را در دیوان صائب تبریزی پیدا کردم. صائب تبریزی چهل سال قبل از اشرفی مازندرانی از دنیا رفته بوده. او چه مردی بوده که امام رضا با شعر او مترنم می‌شود و پیام می‌دهد. او در چه حالی سروده که مقبول واقع شده. پس اصل این است؛ اصل، دفع موانع است. به نقل از سخنرانی استاد فروغی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
یک شخص بزرگوار درخواستی از آقا امام رضا(ع) داشت و فتح باب معرفت را از آقا درخواست کرد. ایشان در جواب فرموده بوده است دل تو هنوز آلودگی دارد، دل شما غبار دارد. «آیینه شو، جمال پری طلعتان طلب، جاروب کن تو خانه، سپس میهمان طلب»[۱۱] [یعنی:] تو که طالب تابش انوار معرفت هستی، این انوار معرفت در دلی که آلودهٔ به غیر خداست،  نمی‎تابد. این دل هنوز آمادگی برای تابش آن انوار را معرفت ندارد. خانه، خالی کن دلا تا منزل جانان شود، برا آر آینه دل را ز زنگار در او بنگر فروغ عکس دلدار به نقل از سخنرانی استاد رخشاد در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
شفای فرزند در ازای تعهد به نماز اول وقت شخصی می‌گفت رفته بودم به عیادت یکی از رفقایم. دیدم شخص دیگری هم به عیادت دوستم آمده بود که من او را نمی‎شناختم. کراواتی شیک زده بود. یک کیف چرمی خیلی گران‌قیمت داشت و معلوم بود دستش پر است. آنجا که بودیم، ظهر شد و صدای اذان بلند شد. دیدم آن آقا که اصلاً ظاهرش نمی‎خورد، کیف چرمی‌اش را باز کرد و یک سجاده درآورد و پهن کرد و مشغول نماز شد! چون مسئله برای من خیلی جالب بود، گفتم آقا واقعیتش من قبل از اینکه شما نماز بخوانید، به ذهنم آمد که اصلاً شما اهل نماز نیستید تا چه رسد به نماز اول وقت. گفت آقا درست فکر کردی. من در این خط نبودم. پسری داشتم که سرطان خون گرفت. وضعش هم خوب بود، مهندس بود. خیلی هزینه کردم. او را خارج هم بردم. اما فایده‌ای نداشت. یک‌وقت خانمم گفت پسر را بردار برویم. گفتم کجا؟ گفت برویم مشهد، محضر نورانی ثامن‌الحجج(ع). گفت من خیلی این چیزها را قبول نداشتم، اهل نماز هم نبودم، ولی چون همسرم در این جریان، خیلی دل‌شکسته بود، گفتم برویم حداقلش این است که او آرام شود. راه افتادیم به سمت مشهد. وارد حرم شدیم. در یکی از صحن‎ها، همسرم گفت بچه را به کنار ضریح ببریم. گفتم من نمی‌توانم، خودت او را ببر. لذا من در همان صحن نشستم و منتظر ماندم. در همان حین، دیدم شیخی در کناری نشسته است و پیش رویش دستمالی پهن کرده است که مقداری انجیر خشک و نبات خشک در آن قرار داده. مردم هم در صف بودند و به او که می‌رسیدند، به یک نفر انجیر می‌داد، به یک نفر نبات شکسته. با خودم گفتم نگاه کن! این مردم چقدر جاهل‌اند. در این زمانه دلشان را به چه چیزهایی خوش کرده‌اند؟! می‌گوید تا این فکر از ذهن من گذشت، یک‌دفعه دیدم آن شیخ اشاره کرد که بیا جلو. حالا این شیخ که بود؟ مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی! گفت بیا، رفتم. گفت یک شرط با تو ببندم؟ گفتم چه شرطی آقا؟ گفت ان‌شاءالله اگر بچه‌ات شفا پیدا کند، تو تا یک سال نمازت را اول وقت بخوان. من با اینکه این چیزها را خیلی قبول نداشتم، ولی دیدم معاملۀ پرشوری است و ضرری در آن نیست. گفتم قبول می‎کنم. همین که قبول کردم، در همان صحن سروصدایی بلند شد! نگاه کردم دیدم مردم به دور فرزندم ریخته‎اند! همسرم هم  کنارش بود. گفتند این مریض را وجود نازنین ثامن‌الحجج (ع) شفا داده است! لذا من هم به عهد خود عمل کردم. من مسئول احداث تونل کندوان بودم. مسئولیتش با من بود. برخی از اطرافیان، حسود بودند. رفته بودند پیش رضاخان و از من بدگویی کرده بودند. من هم در جریان بودم. قرار بود رضاخان بیاید از این تونل و برنامۀ‌ من دیدن کند. به من خبر دادند که با قطار آمده است، حالا دیگر نزدیک است. من هم در این فکر بودم که دیدم وقت نماز ظهر است. گفتم چه کنم؟ از یک ‌طرف متعهد شده‎ام به این عهد، از طرف دیگر اگر من مشغول نماز باشم و رضاخان بیاید با من چکار می‌کند؟ حتما با خود می‌گوید حق با آن‌هاست. حرف‌هایی که پشت سر من زده‎اند، درست است. با خود گفتم نه، قول داده‎ام، باید وفا کنم! گفتم الله‌اکبر و مشغول نماز شدم. رکعت سوم نماز بودم، که سایه سنگین رضاخان را بالای سرم دیدم! کاملا حس می‎کردم که آماه است مرا نگاه کند. گفتم کارم دیگر تمام است. نمازم را تمام کردم. بلند شدم و سلام کردم. یک‌دفعه رضاخان رو کرد به یکی از همین کسانی که پشت سر من بدگویی کرده بود و به او ناسزا گفت. از من پرسید تو همیشه نماز اول وقت می‌خوانی؟ گفتم آره. گفت چرا؟ گفتم آقا قصۀ‌ من این است. دوباره رو کرد به همان شخص و گفت تو می‌گویی این آقا که امام رضا(ع) بچه‌اش را شفا داده است و مقید به نماز اول وقت است، کم‌کاری کرده است؟! خائن تویی، نه این مرد. ببینید، خدا اگر بخواهد، به دل یک انسان قلدری که می‌خواهد ریشۀ‌ دین را بزند، به دل او هم می‌اندازد که این کار ارزش دارد. همان هم حامی‌اش می‌شود. این وعده‌های الهی در مسیر زندگی خیلی بکار می‌آید. این‌ها را خیلی باید تقویت کنیم. به نقل از سخنرانی استاد مصطفایی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
قصه ابان بن صلت ابان بن صلت گزارش کرده است که من دربان حضرت رضا(علیه‌السّلام) در خراسان بودم به معمر گفتم اگر صلاح بدانى به آقا علی بن موسى الرضا(علیه‌السّلام) پیشنهاد كنى از لباسهایی كه پوشیده جامه‏‌اى به من ببخشد و مقدارى از درهم‌هایی كه به نام ایشان سكه زده‏‌اند، به من لطف فرماید. معمر به من گفت: خدمت حضرت رضا(علیه‌السّلام) رسیدم بلافاصله و قبل از این‌كه من چیزى بگویم فرمود: معمر، آیا ریان میل ندارد كه از لباس‌هاى خود به‌ او بدهم و از درهم‌هایی كه به نام ما سكه زده شده به او ببخشم؟ عرض‌ كردم سبحان اللَّه هم اكنون از من همین تقاضا را می‌كرد. امام(علیه‌السّلام) خندید و فرمود: مؤمن را خدا توفیق می‌دهد و وسیله بر آوردن حاجتش را فراهم می‌نماید، بگو بیاید. ابان می‌گوید: پس من‌را وارد كرد سلام كردم جواب داد و لباسی به من داد و همین كه از جاى حركت كردم سى درهم در دست من گذاشت».[1] به نقل از سایت بلاغ کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
برات از آتش جهنم به نیت زیارت: حضرت آیت‌الله «دستغیب» در کتاب «داستان‌های شگفت‌انگیز» نقل می‌کند: حیدر آقا تهرانی گفت: در چند سال قبل، روزی در رواق مطهر حضرت رضا(علیه‌السّلام) مشرف بودم پیرمردی را دیدم که حضور قلب و خشوعش ‍ من‌را متوجه او ساخت. وقتی که خواست حرکت کند دیدم از حرکت کردن عاجز است، او را در بلند شدن کمک کردم و آدرس منزلش را پرسیدم تا او را به منزلش برسانم. گفت: حجره‌ام در مدرسه خیرات خان است او را تا منزلش همراهی کردم و سخت به او علاقه‌مند شدم، به‌طوری‌که همه‌ روزه می‌رفتم و او را در کارهایش کمک می‌کردم و نام و محل و حالاتش را پرسیدم. گفت: نامم ابراهیم و از اهل عراقم و زبان فارسی را هم خوب می‌دانم. ضمن بیان حالاتش گفت: من از سن جوانی تا حال هر سال برای زیارت قبر حضرت رضا(علیه‌السلام) مشرف می‌شوم و مدتی توقف کرده، باز به عراق برمی‌گردم؛ در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود دومرتبه، پیاده مشرف شده‌ام؛ در مرتبه اول سه نفر جوان، که با من هم سن و رفاقت ایمانی بین ما بود و سخت به یکدیگر علاقه داشتیم؛ مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و این که نمی‌توانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من می‌گریستند و گفتند: تو جوانی و سفر اول پیاده و به‌زحمت می‌روی؛ البته مورد نظر واقع می‌شوی؛ حاجت ما از تو این است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام(علیه‌السّلام) نموده، در آن محل شریف، یادی هم از ما بنما. پس آن‌ها را وداع نموده، به سمت مشهد حرکت کردم. پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شدم. پس از زیارت، در گوشه‌ای از حرم، و حالت بی‌خودی و بی‌ خبری به من عارض شد؛ در آن حالت دیدم حضرت رضا(علیه‌السّلام) به‌دست مبارکش نوشته‌های بی‌شماری بود که به تمام زوار، از مرد و زن، حتی به بچه‌ها هم نوشته‌ای می‌داد؛ چون به من رسیدند، چهار نوشته به من مرحمت فرمود: پرسیدم چه شده است که به من چهار رقعه دادید؟ فرمود: یکی از برای خودت و سه تای دیگر برای سه رفیقت؛ عرض کردم این کار، مناسب حضرتت نیست و خوب است به دیگری امر فرمائید تا این نوشته‌ها را تقسیم کند. حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمده‌اند و خودم باید به آن‌ها برسم. پس‌ از آن یکی از نوشته‌ها را گشودم دیدم چهار جمله در آن نوشته‌شده بود. «خلاصی از آتش جهنم، ایمنی از حساب، داخل شدن در بهشت و منم فرزند رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله به نقل از سایت بلاغ کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
عنایت امام رضا به صاحبان ادیان و فرق دیگر نقل از مصاحبه آقای غلامحسین حیدری خادم و از مسوولین حرم رضوی با خبرگزاری رسانه معلم: بسیاری از حرف ها نیز گفتنی نیست. خوشتر آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث دیگران. به خدا قسم امام رضا(ع) از انسان به خودش بامحبت تر است، در یک کلام باید بگویم که ایشان مظهر رأفت و رحمت خداوند است. بنده صدای یک خانم معلم زرتشتی یزدی را ضبط کرده ام، آمد دفترم و گفت من زرتشتی ام هر سال به حرم امام رضا(ع) می آیم و تا به حال هرچیز را که از آقا خواسته ام ایشان به من داده اند و نذوراتی هم داده ام. ماجرای شخصی یهودی که شیعه شد و مورد عنایت امام رضا(ع) قرار گرفت دوست دارم خاطرات خانم یهودی را که از روی آن کتابی چاپ شده است گوش کنید. نام کتاب نیز” شاید کبوتر بودم” است. باید این کتاب را خواند و اشک ریخت. سرنوشت خانمی است که یهودی است، این خانم به دفتر ما آمد و ما خاطراتش را ضبط کردیم در این خاطرات بیان می شود که وی چه طور شیعه می شود و چه قدر مورد بی مهری خانواده و پدر قرار می گیرد تا حدی که از خانه بیرونش می کنند حتی قصد کشتنش را داشته اند، اما ایشان مقاومت می کنند و عنایات زیادی از امام رضا(ع) می بیند. من که یک بار به شیراز رفتم آیت الله ناصری به بنده گفتند که در اینجا خانمی است که یهودی بوده و شیعه شده است و تعداد دیگری را نیز شیعه کرده، ایشان خبر نداشتند که این خانم خاطراتشان در دفتر خود ما ضبط شده است. مسیحیان نیز گروه گروه به حرم می آیند یک بار که به رواق دارالرحمة رفتم، ظهر که شد دیدم عده ای گوشه ای ایستادند و نماز نمی خوانند، چهره شان نیز به ایرانی نمی خورد، احوالپرسی کردم و پرسیدم از کجا آمده اید پاسخ دادند از آمریکا. گفتم نماز نمی خوانید؟ گفتند مسیحی هستیم. دوباره از آن ها پرسیدم آیا توریست و گردشگرهستید؟ گفتند نخیر. آمده ایم از آقا(ع) تشکر کنیم. بعد یکی از آن ها شروع کرد به تعریف کردن و گفت: من مسیحی و تبعه آمریکا هستم. هر بچه ای از من متولد شد زنده نماند، 7 سال پیش همسرم مجددا و به رغم مخالفت پزشکان باردار شد و ما ماندیم که چه کنیم. در بین دوستان یک مسلمان شیعه مذهب بود که آدرس اینجا را داد، خانم باردارم را اینجا آوردیم و برخلاف پیشگویی های پزشکان فرزندم سالم به دنیا آمد. بعد هم عکس دخترش را درآورد و نشان من داد و گفت این دخترم است و خیلی هم زیباست. این فرزند را امام رضا(ع) به ما داده است، بعد از این هر سال برای تشکر به دیدن آقا به مشهد می آییم. کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
ماجرای دیدار علامه حسن زاده با امام رضا(ع) نمی دانم تا چه حد آقای حسن زاده را می شناسید. آقای حسن زاده فرمودند 16 سال چشمانم دچار بیماری شد و نهایتا دکترها جواب می کنند، اول اسفند 63 که در مشهد هم نبودم که امام رضا(ع) تشریف فرما می شوند و با نگاهی مملو از مهر و محبت فرمودند چرا کمتر خودت را به ما نشان می دهی و بعد فرمودند که ما ضامن چشم تو هستیم و بعد امام(ع) تشریف بردند، آقای حسن زاده همان جا بلند می شوند و وضو می گیرند. حضرت حافظ شعری دارد که می گوید آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند- آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند، من می گویم که هر گاه به حرم آمدید این شعر را این گونه نخوانید و آیا را حذف کنید و بخوانید حتما (حتما گوشه چشمی به ما کنند) مطمئن باشید که امام رضا(ع) حتما به شما نگاه خواهند کرد. خدا می داند که تمامی امامان(ع) به دنبال ما هستند، آدم که برایشان کار کند این را درک خواهد کرد. پیامبر اکرم(ص) می فرمایند که انا و علی ابواه هذه الامه (من و علی پدران این امت هستیم). آیا پدر در هیچ زمانی فرزندش را رها می کند، مسلما هرگز. پیامبر(ص) و امامان(ع) نیز هرگز ما را رها نمی کنند بلکه آن ها خودشان به دنبال ما هستند. آقای حسن زاده هم فرمودند امام رضا(ع) خودشان تشریف فرما شدند من خدمتشان نرفته بودم. مسجد جامع آمل نیز ایشان معتکف بودند که امام رضا(ع) تشریف فرما شدند و فرمودند آب دهانم را بمک. آب دهانشان را مکیدم، علم سرازیر شد و طی الارض را امام(ع) در همین مجلس عملا به من نشان دادند. الان آقای حسن زاده آملی فقیه، ادیب، طبیب (طب اسلامی، طب جدید)، عالم به علم نجوم، فلسفه، علم جفر،علوم غریبه، ریاضیدان و آشنا به زبان انگلیسی، فرانسه و عربی هستند و خط زیبایی هم دارند. به این گونه اشخاصی چشم برزخی عنایت شده است. نقل از مصاحبه آقای غلامحسین حیدری خادم و از مسوولین حرم رضوی با خبرگزاری رسانه معلم کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
تا زمانی که ایرانیان به زیارت ما می آیند و در مراسم عزای ما شرکت می کنند امنیت خواهند داشت آیت الله آشتیانی در زمان مشروطه ... از ایشان جریانی تعریف شده است که مکتوبش به دست ما رسیده است. ایشان زمانی برایش مشکلی پیش می آید و تصمیم می گیرد به مشهد برود، در بین راه در حالت مکاشفه 14 خیمه سبزرنگ را می بیند. می رود به خیمه اول آن جا پیامبر اکرم(ص) را می بیند و عرض می کند آقا من این مشکلات را دارم. حضرت می فرمایند چون زائر فرزندم رضا(ع) هستید بروید نزد خود ایشان. آقای آشتیانی می روند نزد امام رضا(ع) و به ایشان مشکلاتش را می گوید و بیان می کند من سه مشکل دارم یکی بیماری مزمن و طولانی است که دچارش شده ام، دوم این که کمونیست ها به ایران آمد ه اند و من می ترسم که ضربه ای به ایران بزنند و دین ما را از بین ببرند، در پایان نیز می گوید آقا از لحاظ مالی مشکل پیدا کرده ام و قرض دارم. امام رضا(ع) می فرمایند قرضت را ادا کردیم، بیماری مقدر است و به نفع توست، نگران کمونیست ها هم نباش و بعد می فرمایند تا وقتی شما با ما هستید و به زیارت ما می آیید و در مجالس عزاداری ما شرکت می کنید در امان هستید. بنابراین طبق گفته امام معصوم(ع) ایران به خاطر این موارد است که در امان است. الان نیز همه اطراف ما در آتش است اما ایران را امام ضمانت کرده است. نقل از مصاحبه آقای غلامحسین حیدری خادم و از مسوولین حرم رضوی با خبرگزاری رسانه معلم کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat
قصه شیخ محمود کاشمری سال ۶۴ یا ۶۵ بود که در مشهد درس می‌خواندیم، آنجا استاد اخلاقی داشتیم که ایشال نقل می‌کرد و می‌گفت آیت الله شیخ محمود کاشمری، شیخی در مشهد بود که رفت و آمد زیادی داشته و مدرسه‌اش خیلی شلوغ بوده و پدر ساده ای هم داشته؛ کاشمر تا مشهد یکی دو ساعت راه بوده، یک بار پدرشان سوار اسب می‌شوند و به مشهد می‌‌آیند تا ببینند پسرشان چه می‌کند، وقتی در حیاط مدرسه باز است نگاه می‌کند و می‌بیند حیاط و مدرسه پر است، همه قلم به دست و فرزندش بالای منبر نشسته، او می‌گوید و آنها می‌نویسند. پدر حیرت زده می‌شود. بعضی ها می گویند به به چه پسری دارم، او می‌کوبد بر سرش می گوید: بیچاره، چند تا گاو تو را بیچاره کرد، این پسر از دنیا برید، خدا چه جلالی به او داده، ولی تو بی‌سوادی، ای بی‌هنر. آدم باید از هر حادثه ای برگردد.«قُوا أَنْفُسَكُمْ».[۶] «عَلَیکُم اَنفُسَکُم».[۷]مراقب خودت باش، خودت را پیدا کن. همان جا سر اسب را برمی‌گرداند به حرم. آن موقع اطراف حرم کاروانسرا بود.به یک کاروانسرا می‌رود سر اسب را می‌بندد و وارد حرم می‌شود. می‌گوید آقا جان، من برای زیارت نیامده‌ام حادثه‌ای پیش آمده، این‌دفعه آمده‌ام چیزی از تو بگیرم؛ وقتی آن جلال و عظمت فرزندم را دیدم حسی به من دست داد که دیدم بی‌حاصلم، فرصت‌ها از دست رفته و ضرر کردم. «إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ».[۸] فهمیدن این معنا، آدم را عوض می کند. یعنی آخر سال حساب کنی که بی حاصلی باید از زندگی یک حاصل جمع بگیریم، اینقدر منها دارد این زندگی که صفر، بلکه کمتر از صفر می شویم. الان یک سال گذشته، حاصل جمع زندگی‌تان را ببینید، بین خودتان و خدای خودتان است، کسی نمی‌بیند. یک حاصل جمعی از زندگی که ببینم چه کردم و چه به دست آوردم، چه بودم و چه شدم. ایشان نقل میکرده. گفتم آقا جان، من پیر شدم، نمی‌توانم درس بخوانم و شروع کنم ضرب ضربا ضربوا… از اول شروع کنم تا بروم فقیه و عالم شوم، آن هم عالم ربانی شوم… آن عالم ربانی شدن، غایت است. ربانی شدن یعنی انسان منسوب به خدا می شود؛ دیگر خدایی است، فاصله ای بین انسان و خدا باقی نمی ماند؛ این می شود ربانی. حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو دیوانه شو، و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن، وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو[۹]   همخانه شدن، محرم راز شدن است، به حریم توحید، به حریم اهل الله شدن است. اول، میخواهم به من بگویی اقراء، یک لحظه بریزی توی سینه‌ام، اما صدر امین اگر صدر امین باشد، تا اینجا دزد است، چیزی نمی‌ریزند، بریزند هم هدر می‌رود. شما پیش بقال بروی یک کاسه بدهی که در آن شیر بریزد، بقال می‌گوید شیر در این کاسه خراب می‌شود. دل آلوده، دلی که طهارت ندیده، حالا آیا در آن می‌ریزند؟ حالا می‌گوید به من بده، یک بار به من بگو اقراء، بس است مرا؛ اما به حساب طبع بشری عالم عادی، من سیر بکنم عالم شوم شدنی نیست، دیگر حافظه ام از کار افتاده است، اینها امانت است دیگر حافظه از کار می‌افتد، بشر با یک چرت با یک خواب همه چیز از دستش می رود.«وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ».[۱۰] هر که را عمر می دهیم برعکسش می کنیم، آنچه داده‌ایم از دست می دهد. آدم اینطور است دیگر، عکس می شود. دوم، به من طی الارض بده. خیلی ها آرزو دارند دیگر. سیر در عالم داشته باشیم و … ما با یک اهل معنویتی که نابینا بود پیوندی داشتیم و میگفت که چه سیری داریم. از استادش نقل می کرد، نام امام زمان را می برد می‌دیدیم در کنار کعبه هستیم. ذکرش را هم به من داد، ولی گفت تنها این لفظ نیست؛ می‌گفت من خودم می‌گفتم نمی‌رفتم، استاد می‌گفت می‌رفتیم. آدم عجیبی بود، چهل سال نابینا همه‌اش می‌گفت الحمدالله، آدم فکر می‌کند تنها چند رکعت نماز شب است؟ نه .اندر این راه بسی خون جگر باید خورد. سوم، علم کیمیا می خواهم. گاو و شتر و طویله را رها کنم، آهن و مس ها را به زر تبدیل کنم. اینها را گفتم (استاد ما نقل می کرد به نقل از ایشان) نشستم. چشم دوختم به ضریح حرم. عجب اسراری. در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند … نظربازی آنجا برای آدم حاصل شود قیامت می‌شود. به نقل از سخنرانی استاد فروغی در سایت موسسه برهان کانال «از شرح بی نهایت» https://eitaa.com/azsharhebinahayat ادامه در پیام بعد👇👇👇