eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
646 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی (1).mp3
5.82M
زیارٺ " آل‌یس " با صداے " علی‌فانۍ "🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨😂↫ اولین عملیاتے بود كه شركت می‌كردم.🪖 بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوے مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند، دچار وَهم و ترس شده بودم..! ساكت و بے صدا در یك ستون طولانے كه مثل مار در دشتے می‌خزید جلو می‌رفتیم . جایے نشستیم ؛ یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند . كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهمیدم كه همان عراقے سرپران است . تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبیدم توے پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم:)) لحظاتے بعد عملیات شروع شد . روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبے افتاده ، معلوم نیست كدام شیر پاك خورده‌اے به پهلوے فرمانده گردان كوبیده كه همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده» از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر پاك خورده من هستم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿 هادے‌توڪل‌واعتمادعجیبۍ‌به‌خدا داشت؛یڪبار‌به‌هادے‌گفتم: تو‌ڪه‌شهریه‌نمیگیرے؛‌ براۍ‌ڪار‌هم‌پول‌‌نمیگیرے! پس‌‌هزینه‌هاۍ‌خودت‌‌روچطور تامین‌میکنے؟! هادے‌گفت: +بایدبراے‌خداڪارکرد؛ خداخودش‌هواے‌ما‌رودارد:)❤ -شھیدمحمدهادےذوالفقارے •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
(:♥️+ ......‌خداوندا° مارا‌به‌توفیقت‌‌نیروبخش؛ و‌به‌هدایتت‌استواردار؛ ودیدهٔ‌قلوبـمان‌را‌ازآنچه.. مخالف‌عشقِ‌توست؛♡ ڪورڪن! وبرایِ‌هیج‌یڪ‌ازاعضایِ‌مآ راهِ‌نفوذی‌به‌معصیتت‌.. قرارمدھ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَݪسلٰام‌عَلیڪَ‌ایُها‌اݪوَلۍ‌النٰاصِـح✋🏼💔🌱 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖐🏻 همیشھ‌بھ‌دنیـٰا، مثل‌یڪ‌مسـافرخونھ‌نگـاه‌ڪن!! -چَمِدونـات‌ڪھ‌آمـادست‌رفیق؟! نڪنھ‌یهویۍبگـن‌اتـاق‌روخـالۍڪنۍ...!シ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام علیکم🌿 نویسنده من نیستم، نمیدونم داستان واقعیت داره یا نه ولی داستان واقعا زیبایی هست خودمم گریم گرفت.
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
رمان زیبای از روزی که رفتی 🌿✨🕊 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 #درحال‌نوشتن✍🏻 رمان زیبای دو
سرگذشت ارواح من میترا نیستم از چیزی نمیترسیدم کشتی پهلو گرفته ماجرای حقیقی معجزه‌ی شهدا براساس واقعیتن☺️🌿
از روزی که رفتی دو مدافع تلنگر شهید فکر نکنم بر اساس واقعیت باشه☝️🏼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•☘•🦋•☘️•| خۅشبختے یعنے... تۅزندگیتـ امام زمانـ داࢪے... ❤ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استغفار‌یعنی‌چی؟!♥️⇩ -یعنی‌من‌و‌ببخش‌من‌خراب‌کردم جبران‌ڪن‌برام . . 🎙 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‏بـرای‌زیـارت‌خورشیـد بایـدنقـاب‌ازچھـره‌برداریـم‌و صادقانـه‌درمیـدان‌حضـورداشتـه‌باشیـم دوای‌دردغیبـت ، حضـوراسـت‌وبـس🔒♥️!! ـــــ‌حـاج‌حسیـن‌یکتـا🖇📒ـــــ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جُـمعہ‌هآشـَرحِ‌دلـَم‌یـِڪ‌غ‌َـزل‌کوتآه‌است کہ‌ردیفـَش‌هـَمہ‌دلتـَنگ‌تـوام‌مۍآیـَد...! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
+👤 میگن امام حسین {علیه السلام} رو غروب روز جمعه به شهادت رسوندن غروب روز جمعه شد🏜 یادت رفت سلام بدی حالا حالا باید بدویی... (:🚧 "؏"♥️ ⓙⓞⓘⓝ↴
📒͜͡❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |دم‌اذانی|🌱 _گفـتمـ: اینھمہ‌گناه‌ڪـردم ڪدومـش‌ࢪو‌میبخشـۍ!؟|☔️| +گفـت: ....♥ ....🕊💫 《وَ‌لا‌تَحجُبنی‌عَن‌رَافَتِك!》 آخدا..!!💛 مهربونیت‌و‌از‌من‌محروم‌نکن..(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه ‌" صبر " ‌دࢪ‌ زندگــے... 👌🏼✨ | •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌿|💚 فقط‌بلدیم‌جمعه‌که‌می‌رسه‌بگیم: "کی‌‌پایان‌می‌رسد،این‌جمعه‌انتظار" ‌در‌طول‌هفته‌‌به‌جز‌گناه،چه‌کاری‌ انجام‌دادی‌برایِ‌امام‌زمانت؟ ما‌غایبیم،وگرنه‌آقا‌همیشه‌منتظر‌ماست. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دیدن این ڪلیپ 🔹لطفا ۲ دقیقه وقت بگذارید و در سڪوت و خلوت این فیلم رو ٺماشا کنید. • مقدمہ‌ۍ شروع ارتباط با ما...بقیش با شما...🙂🌱 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. •| درعشـق‌،تواقتـدابہ‌زهـراڪردۍ •| صدپنجـره‌نور،برجهـان‌واڪردۍ✨ •| آرامـش‌ورستگــارۍدنیـارا •| درخیمـہ‌چـادࢪٺ‌مهیـاڪردۍ😌🌸 . . | ♥️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جوانی از یوگسلاوی که با خواندن نهج‌البلاغه شیعه شد. 👌🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- درایندھ... توڪتاب‌هاے‌تاریخ‌مینویسندوازما روایت‌میڪنندڪھ: یھ‌جمعیت‌خیلۍ‌زیادے‌بودن ڪھ‌خودشون‌روسینہ‌زن‌و نوڪرامام‌حسین(ع)میدونستن ڪلۍ‌بچہ‌حزب‌اللھۍ‌داشتن ڪلۍ‌بچہ‌هیئتۍ‌ومذهبۍ‌داشتن ڪلۍ‌حوزھ‌علمیہ‌داشتن ولۍ‌حتۍ۳۱۳تاشون‌واقعۍ‌نبودن‌ڪھ امام‌زمانشون‌ظھورڪنھ! همہ‌فقط‌مدعۍ‌بودن‌ڪھ‌خوب‌اند!(:🙄🖐🏿 😔💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤😔🌿••• -یه جاهایی از کارامون میلنگه💔 به نظرتون کجا؟ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
...👀 خونه‌ات‌ڪه‌اجاره اےباشہ ، دائم‌بہ‌خودت مےگے : میخ‌نڪـوب ؛ روےدیوارهانقاشےنڪش ؛ و مراقب‌خـونہ‌باش ... امااینهمه‌مراقبت‌برا چیہ ! چون‌خونہ‌مال‌تونیست‌مال‌صاحبخونہ‌ست ؛ چون‌این‌خونہ‌دست‌توامــانتہ ... خونه‌دلــت‌چطور خونه‌ے‌دل‌تمامش‌مال‌خــداست ؛ تو خونه‌خدا نقش " گناه " ڪشیدن‌و میخ " گناه " ڪوبیدن ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
↻📗🍀••|| نـٰااُمیداَزدَر،رَحمَت‌بہ‌ڪُجـٰاشـٰایَدرَفت یـٰارَب‌اَزهَرچہ‌ِخَطـٰارَفت‌هِزاراِستِغفـٰار 🍀⃟📗¦⇢ 🌼 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چون‌روآیتـی‌رآشنیدیـد؛آن رآبِفَھمیـدعمل‌ڪنید ، نہ‌اینکہ‌بشنوید ونقل‌كنید!' زیـرآ رآویآن‌علم فرآوآن؛وعمل‌کنندگآن آن‌اندکند!'💚🌿.•° ✨| •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سلام کردند. چشمان صدرا از شادی برق میزد. رو به مهدی گفت: مادرت فردا آزاد میشه. مهدی با ناباوری پرسید: چطور؟ رضایت داد؟ صدرا گفت: نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود. بعد از افتادن بچه، رامین میرسه و اونو مرخص میکنه. زن بیچاره وقتی فهمید مادرت این همه وقت زندان هست، خیلی ناراحت شد. این چند وقت درگیرش بودم. امروز حکم رو گرفتم. فردا صبح میریم دنبالش زندان. مهدی به سمت صدرا میدود و او را در آغوش میگرد. صدرا پدر بود و پدری میکرد برای برادرزاده عزیزش، یادگار برادرش. مهدی: عاشقتم بابا! صدرا محکم تر او را بغل کرد: فقط بخاطر تو. بخاطرت کوه رو هم جا به جا میکنم. مهدی از آغوشش بیرون آمد: حالا کجا میره؟ صدرا خودش را روی مبل انداخت و گفت: مادرت خیلی سختی کشید. با انتخاب اشتباهش، هم زندگی تو رو خراب کرد، هم خودش رو! گفت میخواد دادخواست طالق بده تو خونه پدریش زندگی کند. میخواد تو هم بری با اون زندگی کنی! مهدی اخم کرد: من نمیخوام برم. به سمت اتاقش رفت و در را بست. محسن گفت: من نمیخوام داداشم بره. صدرا چشمانش را بست و گفت: منم نمیخوام بره. اما این تصمیم رو خودش باید بگیره. امیدوارم رفتن رو انتخاب نکنه. رها بدون مهدی دق میکنه. ایلیا کنار صدرا نشست: عمو! صدرا چشمانش را باز کرد و با لبخند به ایلیا نگاه کرد: جان عمو؟ ایلیا: خدا کنه مهدی نره. از وقتی اومدیم اینجا، زینب حالش بهتره! با مهدی حرف میزنه و درد دل میکنه. مهدی بره، تنها میشه! مهدی پشت در اتاقش نشسته بود. از اینکه دوستش داشتند و او را میخواستند خوشحال بود. اما، شادی وسط قلبش، خواسته شدن از طرف مادری بود که از بدو تولد او را رها کرده بود. ********************************* زینب سادات ظرف غذا را در دست گرفت، در خانه را باز کرد و رو به زهرا خانم گفت: زود میام مامان زهرا! زهرا خانم غر زد: زود بیای ها! میخوایم شام بخوریم. زینب سادات خنده بی صدایی کرد: چشم مامان خانم! از پله ها پایین میرفت که صدای باز شدن در را شنید. با لبخند برگشت تا به زهرا خانم اطمینان بدهد که زود باز میگردد اما احسان را دم راه پله دید. لبخندش را جمع کرد و نگاه دزدید: سلام. بااجازه. از پله ها پایین رفت و احسان آرام پشت سرش رفت. زینب در خانه صدرا را زد و در انتظار باز شدن آن ماند. احسان با فاصله از او ایستاده بود. رها در را باز کرد و با لبخند از مهمانانش استتقبال کرد. زینب تعارفش را رد کرد و بعد از وارد شدن احسان به خانه رو به رها گفت: زود باید برم بالا برای شام. ایلیا داره سفره رو میچینه. این رو براتون آوردم. کاسه بزرگ آش را مقابل رها گرفت و ادامه داد: کلاس آشپزی امروز مامان زهرا! اینم سهم شما! انتقادی پیشنهادی اگه بود، بفرمایید استاد. رها آش را نفس کشید و گفت: عالیه! کاسه آش میان سفره قرار گرفت. احسان کمی برای خودش از آش در کاسه کوچکی که رها کنار بشقابش گذاشته بود، کشید و گفت: واقعا این آش رو زینب خانم پخته؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨