eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•|بــ‌ـــسم اݪرب گـݪ یـاس☘‌•.
🔗⃟ ⃟📷 ‌‌ •. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌️ࢪَۅابۅدڪہ‌گَࢪیبـٰان‌زهجࢪپـٰاࢪه‌ڪنَم دِلم‌هَۅاۍتۅڪَࢪده‌بِگۅچہ‌چـٰاࢪه‌ڪنَم •. ¦📷⃟ ⃟🔗¦ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل‌آن‌شیشھ‌ڪه‌در‌همهمۂ‌باد‌شکسٺ.. ناگہان‌باز‌دلـــ♡ــم‌یاد‌‌تو‌افتاد‌و‌شکست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🌱』 مردگانی که دفن نمیشوند •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❗️نرسیده‌بود‌برای‌امتحان‌خوب‌ بخونه!😥فقط‌دو‌درس‌اول‌رو‌خونده‌بود..✌️🏼چیز‌زیادی‌بلد‌نبود‌تقریبا میدونست‌این‌درس‌رو میافته!🚶🏻‍♂سرجلسه‌یه‌نگاه ‌به‌برگه‌کرد👀ازهرسوال‌چندتا‌جمله‌میتونست‌بنویسه!📝یادش‌افتاد‌جزوه‌این‌درس‌تو‌ گوشیشه📲گوشیشم‌تو‌جامدادیش‌کنار ‌دستش❗️گوشی‌آروم‌دراورد😶گذاشت‌کنار‌دستشچندبار‌خواست‌گوشی‌و‌باز‌کنه‌وجزوه‌رو‌بالا‌بیاره...اما‌همش‌میگفت‌به‌چه‌قیمتی!💰خدارو‌چیکارکنم‌داره‌میبینه!🌱توکل‌بر‌خداخودش‌کمک‌میکنه!♥️نمره‌اولیش‌شده‌بود۹🤦🏻‍♂نمره‌نهاییشو‌استاد۱۰داده‌بودخوشحال‌بود‌که‌قبول‌شده🤩گفتم‌انگار‌شق‌القمر‌کردی ! ۱۰اونم‌با‌کمک‌استاد‌ذوق‌داره؟😐گفت:نه‌اینکه‌تو‌شرایط‌سخت ‌دستم‌به ‌گناه‌وتقلب‌نرفت‌ذوق‌داره..😎۱۰‌با‌کمک‌استاد‌شرافت‌داره ‌به‌بیست‌ با‌تقلب...نداره‌؟؟✌️🏼ࢪفیق‌شرایط‌گناه‌کردن‌همیشه‌ فراهمه😈این‌تویی‌که‌باید‌‌با‌نفس خودت ‌بجنگیو‌شکستش‌بدی👊🏻💪🏻یادت‌نره‌خدا‌تورو‌میبین •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ 👤 استاد 🔺 یکی از خوبی‌های غیبت امام زمان... اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت پسر بچه فلجے را دیدم ڪه به مےگفت: "خدایا ممنونم ڪه مرا در مقامے آفریدے ڪه هر ڪس مرا مےبیند، مهربانیت را یاد مےڪند و تو را شڪر مےڪند... سکوت منقطی تره . . .🚶🏻‍♀ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت بیست و یکم گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آ
🌸 در برزخ ✍ قسمت بیست و دوم آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید. در همان لحظه نیک صدایم کرد و گفت: بیا برویم وقت را تلف نکنیم. در راه از نیک پرسیدم: تکلیف اینها چیست؟ گفت به فکر آنها نباش،در اینجا هرکس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا میخواهند و عده ای نیز اجازه عبور میخواهند و ...حتی یک مومن هم میتواند اینها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند. اینها در دنیا خدا را فراموش کرده بودند و شفاعت را انکار میکردند،در خواندن نماز هم کاهلی میکردند و نماز را سبک می‌شمردند. حالا که کارشان گره خورده یاد خدا و شفاعت افتاده اند. هنوز داشتیم قدم میزدیم که به نیک گفتم: کاش انسانها در دنیا به قدری خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند. نیک نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینطور نیست،همه ی انسانها نیاز به شفاعت محمد و آل او هستند، گروهی برای وارد شدن به بهشت و گروهی برای رسیدن به درجات بالاتر... از این سخن غرق در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم. پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک ادامه داد: بخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمیپذیرفتند، بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمیدادند و گروهی در دنیا همواره مشغول لهو و لعب بودند. چطور کسی اینها را شفاعت کند؟ مگر اینکه مدتی در عذاب بمانند تا تا شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود... سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشتیم و با شادی بیشتری به راه خود ادامه دادیم. احساس میکردم سبکتر از همیشه قدم برمیدارم. گویا میخواستم پرواز کنم و خودم را به وادی السلام برسانم. نگاهی به بالا کردم، اثری از اتش نبود.گاه گداری گیاهان سبز و زیبایی در راه به چشم میخوردند.با سرعت هرچه بیشتر به راهمان ادامه میدادیم و به اطرافمان کمتر توجه داشتیم.. رفتیم تا از دور دروازه ای دیدیم که جمعیتی پشت آن ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبه روی دروازه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم. گاه گاهی افرادی با دادن برگه ی سبزی، از دروازه رد میشدند. سرم را به سمت نیک که پشت من ایستاده بود چرخاندم و گفتم: اینجا چه خبر است؟ نیک گفت: اینجا مرز سعادت یعنی اخرین نقطه ی برهوت است. اینجا دروازه ولایت است هرکس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است. گفتم دروازه ی ولایت چیست؟ گفت: فقط افرادی میتوانند وارد دار السلام بشوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله سپرده باشند. به چنین افرادی برگه ی ولایت میدهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند.. با اضطراب به نیک گفتم: من در دنیا شیفته ی اهل بیت بودم ولی برگه ی ولایت ندارم! نیک به سمت راست اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به چادر رساندم. مرد سفیدپوش و خوش سیمایی گوشه ای نشسته بود و یکی از اهالی برزخ با او صحبت میکرد. گویا شخص از برگه ی ولایت محروم بود و میخواست با التماس برگه را دریافت کند. سفید پوش خطاب به برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، توباید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنهایی که بیرون اینجا ایستاده اند حل شدنی نیست. آن مرد با ناراحتی از آنجا رفت. من پس از عرض سلام روبه روی آن شخص بزرگوار نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم، دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد. از شدت اضطراب دست و پایم می لرزید.. اما طولی نکشید که دست مرد همراه با یک برگ سبز به طرفم دراز شد و با لبخند گفت:تو به سعادت رسیذی،این سعادت بر تو مبارک باد.. از خوشحالی حرفی نتوانستم بزنم و به این ترتیب ما دروازه ی ولایت را پشت سر گذاشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم. نگاهم به بالا افتاد، هرچه بود نور بود و نور بود و هرچه جلوتر میرفتیم به شدت آن افزوده میشد. زمین صاف و همه جا سبز و با نشاط بود. شادی امانم را بریده بود. به نیک نگاهی انداختم که از همیشه خوشحالتر و غرق سرور و شادی بود. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم. از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت قسمت تقسیم شد.. نمیدانستم چه کنم و از کدام طرف بروم. ایستادم تا نیک آمد. دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخند گفت: بهشتی که روز قیامت بر پا میشود هشت دروازه دارد... ✍🏻ادامه دارد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌹͜͡🍃 ٺوروایَت‌هَست‌بَعضۍبَنـده‌هـٰاوَقٺے خٌـداروصِدامیزَنَـن‌فِࢪشتہ‌هـٰامیگَـن صِـداش‌نـٰاآشنـٰااسٺ..! ایـن‌همونیہ‌ڪھ‌فَقَط‌مـوقِع‌گِرفتارۍبہ‌سَمتِ‌مـٰامِیاد..🚶🏻‍♀ 🍃¦⇠ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«📕🔗» فڪرڪن‌یڪۍقورمہ‌سبزۍروبزارھ‌ لاۍنون‌باگت‌بخورھ😐. یامثلاًروآبگوشت‌پنیرپیتزابریزھ😑! تاحالادیدۍیہ‌فوتبالیست‌معروف‌بادمپایۍ لاانگشتۍبرھ‌وسط‌زمین؟! هیچ‌ڪدومش‌تومغزت‌جانشد؟! خندھ‌دارھ؟!عجیب‌و‌مسخرس؟! آرھ‌همینطورھ!عجیب‌و‌مسخرس:/ درست‌مثل‌دخترۍڪہ‌چادرمیپوشہ‌بارژلب‌صورتۍ درست‌مثل‌یہ‌دخترمحجبہ‌باخط‌چشم‌گربہ‌اۍ/: آرھ‌اینجوریاس!!🚶🏻‍♂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⸾📕🔗⸾↫ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿⃟ ⃟✨ ‌‌ •. ‌ولۍآقا‌امام‌حسین‌جانم؛ دࢪستہ‌مابدیم‌...قبول ! ولۍبھمون‌گفتن‌ڪہ . . . پسࢪفاطمہ، خوب‌وبدࢪودࢪهم‌میخࢪه(: •. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌¦✨⃟ ⃟🌿¦ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تقلب یڪ‌جاجایزهست☝️🏻 اونم؛ درامتحاناٺ الهی‌وسختی‌ها... کہ‌بایدسرمونُ‌بگیریم‌بالاو از رو برگهٔ‌زندگۍشھـداتقلب کنیم🙂♥️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌹‌یکی یک دونه ی خدا! 👌گاهی مسیر یک و نیم کیلومتریِ مترو تا سر خیابان را پای پیاده می آیم 🌀نگاهی به دور و برم می اندازم 👈🏻یک وقت هایی می شود که 🌸خودم را 🌸تنها 🌸- چادریِ- کلِ خیابان می بینم! 😊لبخند می زنم ... رو به آسمان می کنم و می گویم: 🌺خدایا ! 💥ممنونم که بهم اجازه دادی،بین همه ی این آدمای رنگ وارنگ یه دونه باشم... ❣شک ندارم که این یه فرصتِ ویژه اس تا برایِ تو هم یکی یک دونه باشم! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی _خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه! رها صورت آیه را بوسید: _نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما برسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره داداش شما ُکل نقشه هاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه! صدرا دستش را روی شانه ی رها گذاشت و به سمت خود کشید: _پس بیا اینور که بدآموزی داره آیه خانم!، من زندگیمو دوست دارم. همه تبریک میگفتند و شوخی و خنده ها به راه بود. از پله های محضر پایین آمدند و آیه همانطور که زینب دست او و ارمیا را میکشید با رها صحبت میکرد. ارمیا متوجه شد که آیه کلافه شده است. زینب را بغل کرد و به سمت آیه رفت: _چیزی شده؟ آیه چادرش را مرتب کرد و گفت: _نه چیزی نیست، به آقا یوسف و آقا مسیح بگید برای ناهار بیان خونه؛ مثل اینکه تدارک دیدن برای ناهار! ارمیا سری تکان داد و از آنها دور شد، میدانست که کلافگی آیه برای چیز دیگریست اما کار ی از دستش برنمی آمد، آیه نمیخواست بگوید. همه میخواستند سوار ماشین ها شوند که محمد به سمت ارمیا رفت و کلید ماشینش را در دستش گذاشت: _موتورتو بده من، تو با خانومت با ماشین من برید! ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت. محمد دست روی شانه اش گذاشت: _سرتو بالا بگیر! این چه کاریه؟ باهات تعارف ندارم، تو عین مهدی ای برام! ارمیا لبخند دردناکی زد: _شرمنده تم به خدا! محمد ابرو در هم کشید: _این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زنداداش فراری من فرار نکرده! ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت: _هنوز ازم فراریه، خجالت نیست، میفهمم که به خاطر زینب راضی شده، اما همینم خداروشکر! کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد. در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت: _به خدا شرمنده ام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات بریزم! آیه هیچ نداشت که بگوید. سوار ماشین محمد شد؛ انتخاب سید مهدی بود دیگر! تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود. ارمیا چندبار خواست صحبت کند که پشیمان شد. آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود. آخر تمام این خیابان ها از او خاطره داشتند. از مردی که رفت و زنش شرمنده ی تمام خاطرات شد. قطره اشکی بر گونه اش افتاد. دستش را روی پلاِک در گردنش گذاشت. "کجایی مَرد؟ زنت نفس کم دارد. زنت زیر بارِ این زندگی کمر خم کرده است. کجایی تمام زندگی ام کجایی؟ کجایی که همسرت دیگر نای زندگی ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم! کاش من رفته بودم و تو زندگی میکردی! آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ شود و بگوید "من بچه بودم! تو چرا پذیرفتی؟" چه پاسخش دهم؟ خودم هم خودم محق نمیدانم، پس چگونه دفاع کنم از این کارم؟" ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد و نگاهی به صورت خیس از اشک همسرش انداخت. "گریه نکن بانو! گریه نکن جاِن من! گریه نکن که اشک هایت دلم را میسوزاند! گریه نکن! من آنقدرها هم بد نیستم!" ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد. آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه تنها بشنود گفت: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی _من نمیخوام شما اینطور باشید، اگه هنوز نتونستید قبول کنید، من میرم تا شما آماده بشید! میرم که حضورم اذیتتون نکنه، من اومدم که دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه اینکه خودم باعث ریختن اون اشکا بشم؛ میرم تا شما با این عقد کنار بیاید! حالا هم لطفا اشکاتونو پاک کنید که بریم پیش بقیه، منتظرن؛ بذارید فکر کنن همه چیز خوبه! آیه سکوت کرده بود؛ شاید همه گاهی که میشکنند، سکوت را دوست داشته باشند، شاید بعضی حرف ها را نتوان گفت، شاید گاهی نیاز است کسی را داشته باشیم که از ما دفاع کند؛ شاید چیزی در این زندگی کم داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع! شبیه همان مدافعان سبز پوشی که اسلحه در دست دارند... کمی شبیه سید مهدی! کسی که غیرتی شود و نعره ی َهل ِمن مبارز گوید. کسی که شاید شما او را بشناسید یا شاید نه، مثل رهگذری که به فریاد دردمنِد بی دفاعی میرسد! گاهی همه ی ما کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود برای بغض هایمان! عصای دستمان باشد، گاهی مقابلمان بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای خودمان مرثیه بخوانیم! بالای قبر آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم. ناهار را که خوردند، صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده و دبه ای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به مسخره بازی بود و خنده ی حاج علی هم بلند شده بود. زینب هم با آن لباس عروسش دست میزد و برای خودش بالا و پایین میپرید. مهدی فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد که صدرا او را از رها گرفت و با خنده گفت: _بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت پس معرکه است! آیه در افکار خود غرق بود. ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد. تلفنش را برداشت و به حیاط کوچک خانه ی محبوبه خانم رفت. همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانه ی محبوبه خانم می آمدند که بزرگتر بود. این خواسته ی خود محبوبه خانم بود! او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود! ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و گفت: _ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟ همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد: _راستش من باید برمِ کار، کار مهمیه! شرمندهی شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه، برگشتم! صدای اعتراض بلند شد. مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش داد، آخر چرا؟! ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد. ارمیا چشمانش را با درد بست و گفت: _دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام، حتی اگه بازم سه سال طول بکشه! ُ ایه بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر می شود؟! ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت: _شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
✍🏻 شهید مهدی باکری ؛ 🔻ای عاشقان اباعبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل کنیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکر گزاری بجا آورده باشیم. 😇¦⇔ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت پسر بچه فلجے را دیدم ڪه به مےگفت: "خدایا ممنونم ڪه مرا در مقامے آفریدے ڪه هر ڪس مرا مےبیند، مهربانیت را یاد مےڪند و تو را شڪر مےڪند... سکوت منقطی تره . . .🚶🏻‍♀ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📚 📚 ✨زن باحجـــاب✨ زن هنوزڪاملاوارداتوبوس🔻نشده بودکہ راننده ناغافل درروبست وچادرزن لای در🔻گـــــیرکڔد.داشت بازحمت چادرروبیرون میکشیدکه یہ زن🔻نسبتاًبدحجاب طورۍکھ همه🔻بشنوندگفت《:آخــہ این دیگه چھ🔻جورݪباس ݐوشیدنه؟ خودآزارۍدارن بعضےها! 🔻زن محجـــبه،روی صندلےخالی کناراون خانمـ نشست وخیلي آرام طوری که فقطزن بدحجاب بشنوه گفت:《 🔻من چادرسرمیکنم،ٺااگࢪ🔻روزي همسرتو ب تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را 🔻کنترل نکرد ، زندگی تو ، به🔻هم نریزد . همسرت نسبت به 🔻تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من🔻به خودم سخت می گیرم و در🔻گرمای تابستان زیر چادر از🔻گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران🔻برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم،🔻بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. 🔻من هم مثل تو زن هستم. 🔻تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم 🔻تابستان ها کمتر عرق بریزم، 🔻زمستان ها راحت تر توی 🔻کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها 🔻خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرما؁🔻زندگی تو باشم. و همه اینھا🔻رو وظیفه خودم میدونم. 🔻چند لحظه سکوت کرد تا شاید🔻طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر🔻کسی در کنار تکالیفش،🔻حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با🔻موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور🔻جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید🔻از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ 🔻زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آࢪام🔻موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.💥 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•✨‌‌•🍂 💫👈یکی از خواهران غیر محجبہ میگفت : من خــــدا رو دوست دارم و این ڪافیــه❗ ✋ما در جـــواب میگیم : ⚡« قل إن كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم اللھ » 👌« بگو اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان بدارد و گناهان شما را بر شما ببخشايد و خداوند آمرزنده مهربان است » ✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟 💫👈میگـفت : من هنوز کوچیــکم وقتی بزرگتــــر شدم حجابمو رعایٺ میکنــم ✋میگیـم: 👤مـــــرگ کوچیڪ وبزرگ نمۍ شناسه و برای کسی صبر نمیکنھ ✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟 💫👈میگــفت: هر موقع به ضرورے بودن حجاب قانع شدم حجابو رعایت میکنم ✋میگیــم: 👌« ما كان لمؤمن و لا مؤمنة إذا قضى الله و رسوله أمرا أن يكون لهم الخيرة من أمــرهم ومن يعص الله ورسوله فقد ضل ضلالا مبينا » 👈« هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند براى آنان در كارشان اختيارى باشد و هر ڪس خدا و فرستادهاش را نافرمانى كند قطعا دچار گمراهى آشكارى گرديده است » ✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟✹🌟✹ 💫👈میگفت: تحمل داشتن حجاب توی تابستــون و گرمآ رو ندارم. ✋در جواب میگیم : « قــل نار جهنم أشد حرا » 👈بگو آتــــش جهنم گرمتر است •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°~📿💌 دکتر‌الهی‌قمشه‌ای‌یك‌دلیل‌زیبا برای‌نماز‌خوندن‌میگن: ایشون‌میگن‌آدم‌درطول‌روز‌روحش‌ تیکه‌تیکه‌میشه.. و‌وقتی‌داره‌نماز‌میخونه‌انگار‌داره‌تیکه‌های خودش‌رو‌جمع‌میکنه‌ودوباره‌سرهم میکنه^^ همینقدر‌قشنگـ🍃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔒⃟ ⃟🖇 ‌‌ •. ‌خیال‌خوب‌تو لبخندمیشودبہ‌لبم‌وگࢪنہ این‌منِ‌دیوانہ‌غصہ‌هاداࢪد.. •|شھیدبابڪ‌نوࢪ؎ھِࢪیس|• •. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌¦🖇⃟ ⃟🔒¦ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•