eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
652 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـان‌بدون‌تو‌هرگز - نه دکتر دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مرده‌ها رو زنده نمي کرد، نزديک به 6444 سال از ميالد مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ يا از مرگ انساني جلوگيري کنيد؟ تا حالا چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد دکتر دايسون، زنده شون کنيد. سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس بزنم توي فکرش چي مي گذره، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم. - شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم؟ محبت و احساس رو با رفتار و نشانه‌هاش ميشه درک کرد و ديد. از من انتظار داريد احساس شما رو از روي نشانه ها ببينم؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد؟ با ناراحتي و عصبانيت توي صورتم نگاه کرد... - زنده شدن مرده‌ها توسط مسيح يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط کليسا بيشتر نيست همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود. چند لحظه مکث کرد... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم. حالا ديگه من و احساسم رو تحقير مي کنيد؟ اگر اين حرف ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه چند لحظه مکث کرد... با قاطعيت بهش نگاه کردم... - اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما بوديد... شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي رو قبول کرد که قابل ديدن نيست. عصبانيت توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم روي توي چهره‌اش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم رو تموم مي کردم. - شما الان يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش... احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش مي کنن و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن، شما وجود خدا رو انکار مي کنيد؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده... سرتون داد نزده، با شما تندي نکرده،من منکر لطف و توجه شما نيستم... شما گفتيد من رو دوست داريد؛ اما وقتي فقط و فقط يک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم آشفته شديد و سرم داد زديد! خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من بايد محبت چنين خدايي رو رها کنم و شما رو بپذيرم؟ اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود... اسم من از توي تمام عمل‌های جراحي دکتر دايسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي ما تنظيم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم. تنها اتفاق خوب اون ايام اين بود که بعد از۴ سال با مرخصي من موافقت شد! مي تونستم به ايران برگردم و خانواده‌ام رو ببينم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي تک تک شون تنگ شده بود. بعد از چند سال به ايران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود و يه محمدحسين 7 ماهه داشت. حنانه دختر مريم، قد کشيده بود، کلاس دوم ابتدايي؛ اما وقار وشخصيتش عين مريم بود. از همه بيشتر دلم براي ديدن چهره مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همين که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصوير رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم، شادي چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتياق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف مي زدن. هر کدوم از يک جا و يک چيز مي گفت. حنانه که از ۴سالگي، من رو نديده بود و باهام غريبي مي کرد، خجالت مي کشيد. محمدحسين که اصلا نمي گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس مي کردم توي اين مدت چنان از زندگي و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به يه غريبه تبديل مي شدم. اونها، همه توي لحظه لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چيز رو مي شنيدم، غم عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم کمي آروم مي شدم، چشمم همه جا دنبالش مي چرخيد. شب همه رفتن و منم از شدت خستگي بي‌هوش شدم، براي نماز صبح که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش رو گذاشت روي سرم، با اولين حرکت نوازش دستش بي اختيار اشک از چشمم فرو ريخت. - مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود. ادامه‌دارد... ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂