eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
652 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـان‌بدون‌تو‌هرگز وبغض عميقي راه گلوم رو سد کرد. دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي اختيار، اشک مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار و سختي کار و اين حس دورافتادگي و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست شون داشتم - خيلي سخت بود؟ - چي؟ - زندگي توي غربت سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم؛ حتی با چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم. - خيلي شبيه علي شدي. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه مي داشت. بقيه شريک شادي هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت بود مي خنديد که مبادا بقيه ناراحت نشن... اون موقع ها جوون بودم؛ اما الان مي تونم حتي از پشت اين چشم هاي بسته حس دختر کوچولوم رو ببينم. ناخودآگاه با اون چشم هاي خيس خنده ام گرفت. دختر کوچولو... چشم هام رو که باز کردم دايسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي، دوباره بستم شون... - کاش واقعا شبيه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون بود، چشم هر کي بهش مي افتاد جذب اخلاقش مي شد؛ ولي من اينطوري نيستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم نمي تونم اونها رو به خدا نزديک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم... خيلي... سرم رو از روي پاي مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگيرم... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و مي سوخت... دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بين خانواده ام هم حذف مي شدم. علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نمي کردم. "و اراده ما بر اين است که بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان بر روي زمين قرار دهيم" زمان به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم. هواپيما که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه مي کردم. حدود يک سال و نيم ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده بود؛ حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي رسيد؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد. مثل هميشه دقيق؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام... ظرافت کلام و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت... يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد، در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد. رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم. شيفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... - سلام خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم در مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم... وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست... سکوت عميقي فضا رو پر کرد... - خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته باشيد گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم... اين بار مکث کوتاه تري کرد... - البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيد بخشنده باشيد... حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک بودم! 6 سال از بحثي که بين مون در گرفت، گذشته بود. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود واقعا نمي دونستم بايد چي بگم... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج بود... نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم... - دکتر دايسون من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک شخصيت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم، در حال حاضر هم عميقا و از صميم قلب، اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين مي کنم... نفسم بند اومد... - اما مشکل بزرگي وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم... ادامه‌دارد... ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂