eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
652 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 یه دفعه از خواب پریدم...رفتم توآشپزخونه ... لیوان رو پر آب کردم و یه نفس دادم باال..هنوزم تو بهت بودم از حرفای پسره...با گیجی نشستم روی کاناپه و تی وی رو روشن کردم...همین که روشن شد صدای اذان فضا رو پر کرد. نگاهمو دوختم به صفحه تلویزیون .همونجوری که اون اذون رو میگفت منم بی اختیار باهاش زمزمه میکردم. زم زمه ام لحظه به لحظه بلند تر میشد...خوب این اذونه صبحه حتما بعدشم نمازه...تو ابتدایی که بودم نماز رو یادگرفتم...البته االن دیگه فقط یادمه چند بار بلند میشی و میشینی...نگاهمو از روی نوشته های عربی ای که یکی یکی میومدروی صفحه تی وی و میرفتن...داشتن دعا میخوندن..کالفه تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت و به فکر فرو رفتم. ***** بابا-دنیا بابا کجایی؟؟ جزومو پرت کردم روی کاناپه و بلند شدم...بابا دم در ایستاده بود -اینجام چیزی شده؟ برگشت طرفم -نه مامانت کجاست؟ -رفت خونه آقاجون اینا آهانی گفت و رفت باال...دوباره نشستم روی کاناپه و مشغول خوندن شدم. با صدای تلفن بلند شدم...اونقدر غرق درس شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم...منو این همه خرخونی محاله...نمیدونم چرا یه دلشوره ای داشتم...با نگرانی جواب دادم -بله؟ -خانم سمیعی؟ -خودم هستم بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم.... تلفن از دستم افتاد...این چی داشت میگفت؟نه نه امکان نداره...یه قطره اشک ناخودآگاه از چشمم چکید. به خودم آمدم و رفتم باال..سریع یه پالتو روی لباسام پوشیدم و رفتم تو پارکینگ ماشین و روشن کردم و با آخرین سرعت رفتم نشستم روی صندلی هایی که توی سالن بود...اشکام روی گونه هام میریخت و من هم سعی برای مهار کردنشون نمیکردم...بعد نیم ساعت خاله رسید..سریع بلند شدم و بغلش کردم...هردومون مثل ابر بهار گریه میکردیم. بعد 1 ساعت عمو،خاله ،عمه،دایی،آقاجون و مامان جون همشون اومدن...پرستارا هم همش به خاطر جمعیتمون بهمون تذکر میدادن ولی کیه که گوش کنه؟خاله همش آب قند میداد دست من...دیگه حالم داشت بهم میخورد...نمیدونم یهدفعه چی شد؟؟تصاویر تار و تار تر میشد...آخرین چیزی که دیدم دویدن خاله به طرفم و بعد هم تاریکی. پلکمو آروم آروم باز کردم...چند بار که چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح شد...عمه هما کنارم بود و آروم اشک میریخت...چرا داره گریه میکنه؟من کجام؟نگاهمو دور اتاق چرخوندم...بیمارستان؟اینجا چه غلطی میکنم؟مخم شروع به جست و جو کرد...جزوه..ماشین...حرفای دکتر...با یادآوری اتفاقات گذشته اشک از چشمای منم جاری شد...کم کم هق هقم بلند شد...عمه سرشو باال آورد و وقتی دید به هوش اومدم بی حرف بغلم کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸