🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part132
_سلام سیدجان، خبرا به اونجا هم رسید؟ حرکت کردی؟ خب، پس بیا
اینجا؛ نه... من به حاج علی زنگ زدم، اونم داره آماده میشه. مامان زهرا
میاد اینجا پیش مامانم تا بچهها رو نگهدارن؛ منتظرتیم، یا علی...
ارمیا: حاج علی و سید محمد هم هستن؟
آیه: آقامسیح و آقایوسف هم چند وقتیه هستن.
ارمیا اخم کرد:
_پس فقط منو جا گذاشتید؟
صدرا: نخیر؛ شما خط مقدم بودید!
ارمیا: پس چرا ایستادید؟ بجنبید دیگه!
آیه لبخند زد...ساعاتی همگی به سرعت مشغول بودند؛ حتی برخی از اقواِم محبوبه خانم هم لباس و غذا و داروهایی که در خانه داشتند را
محمد مشغوِل بندی داروها و یادداشت برداری آورده بودند.
سید دسته برای خرید داروهای مورد نیازشان بود. سایه در حین کمک به همسرش
گفت:
_تو که فردا عمل داشتی، چطوری میخوای بری؟!
سید محمد دست از کار کشید و به همسرش لبخند زد:
_خانم، بری َنهئو بریم، مگه رفیق نیمه راهم؟
سایه دستی به روسری سرمهای رنگ مدل لبنانی بستهاش کشید و موهای
خیالیاش را داخل داد:
_نخیرم؛ من با گروه دکتر زند میرم، مثل همیشه اونجا میبینمت؛ حالا مریضات؟ اتاق عمل فردا؟
_با دکتر رضایی صحبت کردم بهجای من میره اتاق عمل.
_مگه برگشته ایران؟
سید محمد: دو سه روزی میشه که برگشته.
_محمد!
سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایهاش کرد:
_جانم؟!
سایه: با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده!
سید محمد پوفی کرد و سری از کلافگی تکان داد:
_برای منم عجیبه، این آیهی اون روزا نیست؛ حتی آیهی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه فرق کرد؛ اما الان، این آیه... انگار اصلا نمیشناسمش!
سایه: فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی.
سید محمد: این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه!
سایه: فقط امیدوارم طوفا شون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست.
سید محمد: میدونم...
*****************************************
مریم دستی روی صورت بانداژ شدهاش کشید. قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟
میترسید از آیندهای که چشماندازی جز درد و بیماری از آن نداشت. چه کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی در شهری به پر اشوبی تهران را برای کودکی های زهرا و محمدصادقش راحت کند وقتی تواِن نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟ با درِد شدید
شدهی قلب مادر چه کند؟ هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست
ِ آن زن های سنگدل همسایه چه بر سر صورتش آورده اند، زیادی سنگین بود. آنقدر که ضربان قلبش بالا برود و پرستار با آرامبخش او را به خواب
عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند.
**************
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨