🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂
🥀
♡﷽♡
رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن
#Part16
_لیال
لیال:جانم
_سارینا کجاس؟بین اینا نیست
مدیر:بیمارستانه؟
با نگرانی پرسیدم:چی شده
مدیر:فصل سرماست یکم تب کرده
_بریم لیال کدوم بیمارستانه؟
مدیر:بیمارستان .....
_لیال بریم فعال با اجازه
حرکت کردیم سمت بیمارستان از بخش
اطالعات پرسیدم کدوم اتاق بستریه همین
که شماره ی اتاق گفت دویدم سمت اتاق
عجیب بود این دخترو دوست داشتم رفتم
تو اتاق خوابیده بود شبی فرشته ها بود
دختر بچه ی سه ساله با چشمای سبز
دماغ کوچیک لبای غنچه ای لپای قرمز
من عاشق دختره بچه بودم
_لیال
لیال:جانم امیر
_میشه این دخترو به
فرزندخواندگی قبول کنیم؟
لیال با خوشحالی گفت:چرا نمیشه عزیزم
من عاشق این دخترم
_منم همین تور
لیال:ای ای من حسودما
برگشتم سمت سارینا چشماس باز
شد:توام دیگه پدر مادر دار شدی...
پـــــــایــــــــــان
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@azshoghshahadat
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🥀
🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part16
که با دیدن یک انگشتر، لنگه انگشتر عقیق سید برای خریدنش پا پیش گذاشتم.
مدل زنانه همان انگشتر عقیق را گرفتم.
انگشتر نقره با سنگ عقیق زمردی رنگ...
*
دستی به انگشترم کشیدم و لبخندی زدم.
این انگشتر، انگشتری بود که تمام روزهای تنهاییم، تمام روزهایی که علی نبود و پوزخند ها و زخم زبان ها غریب آشنا آزارم می داد به من قوت قلب می داد و انگیزه های بزرگ برای نگه داشتن حجابم بود...
با شنیدن صدای تلفن،زود از جایم بلند شدم که صدا ایلیا را بیدار نکند...
شماره ریحانه روی صفحه نقش بسته بود.
من_سلام ریحانه جان.
ریحانه_سلام زن داداش .خوبی؟
من_قربونت برم.ممنون.توخوبی؟مامان و بابا خوبن؟
ریحانه_خوبیم همه...داداش علی خوبه؟ایلیا جیگر طلای عمه چطوره؟
لبخند زدم و نگاهم را به ایلیای غرق در خواب دوختم...
من_خوبه عمع جون.علی هم خوبه.سلام میرسونه.
ریحانه کمی صدایش را پایین اورد و گفت:
ریحانه_بهارامشب قراره بیان...شما میاین دیگه؟
من_اره میایم.
ریحانه _وااای استرس دارم بهار بعد نهار بیایا...بیا لباس اینامو ببین خب؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part16
صدرا: چرا بیداری؟
_هنوز کارام تموم نشده.
_باقیشو بذار صبح انجام بده.
_تموم میکنم بعد میخوابم.
_به خاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود.
رها هیچ نگفت. رها نگفت سخته تر از کار این خانه درِد نبوِد احسان
است. درِد سربار شدن روی زندگی مَردی است که عاشق است.
رها هیچ
نگفت از دردهایش...
_چند سالته رها؟
_بیست و نه!
_چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_نامزد داشتم.
_نامزدیت به هم خورد؟
_نه!
_پس چی شد؟ چرا با من ازدواج کردی؟
_چون گفتن زن شما بشم!
صدرا مات شد:
_تو نامزد داشتی؟
رها آه کشید:
_بله.
_پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع
من!
_من قبول نکردم.
صدرا بیشتر تعجب کرد:
_یعنی چی؟!
رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد:
_منو مجبور کردن!
_آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا نمی گذرم!
_منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصالا فکرشم نمیکردی!
_اصالا نمیفهمم چی میگی!
_مهم نیست! گذشت...
_گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟
_دو روز دیگه...
_مرخصی گرفتی؟
_نه، تعطیله.
_باشه. شب خوش!
صدرا رفت و رها در افکارش غوطه ور شد.
روزها میگذشت. رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر جصدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی سایه هم وقتی ندارد. آخرین مراجع که از اتاقش بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت.
وقت رفتن به خانه بود، وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت.
_دکتر با اجازه، من دیگه برم.
دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید:
_به این زودی ساعت 2 شد؟!
رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد:
_بله استاد، الاناست که زیبا جون از
دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده...
دکتر صدر خندید... بلند و مردانه:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿