🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part172
رها چادرش را که خونی شده بود، در حمام گذاشت و در حمام را بست.
با اخم به سمت صدرا رفت: دسِت پیشو گرفتی که پس نیوفتی؟ اونا کی بودن دم در؟ چی میگفتن؟
صدرا: پرونده جدیده. دخترشون خودکشی کرده، میگن خودکشی نبوده و شوهره زنشو کشته.
رها: اینایی که دادگاه میگی رو نمیخوام بدونم!حقیقت رو بگو.
صدرا: چند هفته پیش بود پدرش اومد دفتر. گفت وکالت پسرشو قبول کنم. بر اساس شواهد بی گناه بود. پنج روز پیش بود که فهمیدم شاهدارو خریدن که سکوت کنن. من در جریان نبودم.
رها: وقتی فهمیدی چکار کردی؟
صدرا: چکار باید میکردم؟ میرفتم به قاضی میگفتم که مرده بعد از جرو بحث و تهدید زنش که اگه بخواد طلاق بگیره، میکشتش، زنش رو پرت کرده و اونم با سر خورده زمین و سرش شکسته و بی هوش شده و شوهره وایساده جون دادنشو تماشا کرده و به دکتر نبرده و زنه ُمرده؟
رها: آره. باید میگفتی.
صدرا: تو خودت اگه مراجعی داشتی که اعتراف به قتل میکرد، میتونستی به پلیس بگی؟ شما هم سوگند رازداری خوردین. من وکیل هستم. هر کسی پول بده ازش دفاع میکنم.
رها: تو حق رو ناحق میکنی. آه مظلوم پشت سر تو و خونوادته! من و پسرات! مادرت! برادر و پدرت اون دنیا! پول به چه قیمتی صدرا؟
صدرا: به هر قیمتی!
رها: من به هر قیمتی نمیخوام. این پولای حروم خوردن نداره.
صدرا: زیادی داری شلوغش میکنی!
رها: پنج روزه میدونی داری از نا حق دفاع میکنی و سرِ پسرت پنج تا
بخیه خورد! برو با خودت فکر کن. با این شرایط مجبورم خرج خودمو پسرا رو از پولای تو جدا کنم. من حروم خوری بلد نیستم. حداقل از وقتی که حاج علی رو شناختم...
ارمیا صدرا را از آن روزها بیرون کشید: تو که خیلی بیشتر از من عوض شدی...
صدرا خندید و دست بر شانه ی نحیف ارمیا گذاشت و بعد بوسید: عوض
شدم چون عوضی بودم. هر بار که رَّد زخم روی پیشونی محسن رو
میبینم، از خودم شرمنده میشم.
حاج علی که رخت خواب ها را پهن کرد. با زهرا خانوم روی بالکن موکتی پهن کرده و با استکان های چای به لیمو کنار هم نشستند.حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و عطر دل انگیزش را نفس کشید. زهرا خانوم با لبخند نگاهش کرد. لبخندش را حاج علی بی جواب نگذاشت.
حاج علی: عمر ما هم دیگه داره سر میاد. محبوبه خانوم رفت، مادر زن مسیح، اسمش چی بود؟
زهرا خانوم: رباب
حاج علی سری تکان داد: آره، رباب خانوم!الانم که فخری خانوم. نوبتی
هم که باشه، داره نوبت ما میشه.
زهرا خانوم: حرف از رفتن نزن حاجی.
اشک چشمانش را حاج علی گرفت و ادامه داد: اینا رو گفتم مقدمه، چرا
زود وا میدی خانوم؟
زهرا خانوم: چی رو وا میدم. تازه با تو فهمیدم زندگی چیه!طاقت ندارم اینجوری حرف از رفتن میزنی؟
حاج علی بلند خندید: حالا شاید من موندم و تو رفتیا!
بعد چشمکی به زهرا خانوم زد و خندید.
زهرا خانوم که شوخی پشت حرف حاج علی را متوجه شده بود، پشت
چشمی نازک کرد و گفت: من قصد رفتن ندارم. شما عجله داری بفرما!
حاج علی: حالا که قصد رفتن نداری بگو برام.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨