eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
643 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی ارمیا: خوبی دخترکم؟ زینب سادات: نه بابا! چرا هیچ چیزی خوب نمیشه؟ چرا قصه ما پایان خوش نداره؟ ارمیا: پایان خوش چیز خوبیه، اما تا حالا به معنیش فکر کردی؟ دنیا مثل قصه پایان نیست عزیزم! پایان خوش یعنی بابا مهدی. پایان خوش یعنی برای خدا بندگی کنی، خدمت خلق کنی، در راه خدا شهید بشی. شهید بشی یعنی با هدف رسیدن به خدا بمیری، در راهی که خدا ازت راضیه! این پایان قصه زندگی هستش عزیزم. اگه آخر یک قصه دیدی زندگی جریان داره، بدون بال و سختی و امتحان هنوزم وجود داره. قصه زندگی هر آدمی از تولدش شروع میشه تا مرگ. توی این دنیا منتظر خوشی ابدی و تا همیشه نباش، این دنیا برای خوشی آفریده نشده. این دنیا برای امتحانه و امتحان همیشه سخته. مگه اصلا امتحان آسون وجود داره؟ پایان قصه تو قشنگه نفس بابا! چون تو بلدی قشنگ زندگی کنی. تو دختر آیه هستی! آیه ای که اسطوره منه. آیه ای که صبر و عشقش به خدا، منو از پپچی بیرون آورد. حالا منتظرم پایان قصه من برسه که خیالم راحت بشه. زینب با هق هق گفت: نگو بابا. نباشی نیستما! ارمیا: گریه نکن عشق بابا! نفسم میگیره ها! میدونی که چقدر عزیزی؟ زینب لب ور چید: اوهوم. ارمیا خندید. از همان خنده های آرام و مظلومانه اش: اوهوم چیه؟ زینب خندید: اوهوم یعنی بله. زینب روی پله ها نشست و سرش را به میله های حفاظ تکیه داد: دوستت دارم بابا! ارمیا: منم دوستت دارم. از همیشه تا همیشه... زینب تکرار کرد: از همیشه تا همیشه... تلفن را که قطع کرد صدای مردانه ای او را از جا پراند: میشه منم بدونم پدرتون چی گفت بهتون؟ جواب سوالتون چی بود؟ پایان خوشه قصه ها کجاست؟ زینب که با شنیدن صدای مردانه احسان از پله ها بلند شده و پشت سرش را نگاه میکرد جواب داد: ببخشید متوجه حضور شما نشدم. زینب سادات چادرش را روی سرش مرتب کرد و جواب سوال احسان را داد، پس از آن با معذرت خواهی کوتاهی به داخل خانه رفت و احسان را با انبوه سوالاتش تنها گذاشت... صدرا به سمت احسان رفت. هنوز روی پله ها نشسته بود. نگاه خیره احسان به زمین صدرا را به حرف آورد: با منی یا در یمنی؟ احسان به خود آمد، لبخند زد و به صدرا نگاه کرد: با من بودین؟ صدرا دست احسان را گرفت و کشید: تو که گفتی باید بری بیمارستان! چی شد؟اینجا نشستی!؟ احسان لبخند زد: یک چیزی شنیدم که برام عجیب بود. صدرا لبخند زد: اونوقت از کی شنیدی؟ احسان: زینب خانوم! البته به نقل از پدرش! چقدر نگاهشون به زندگی فرق داره! صدرا: پاشو برو تا تو هم درگیر این دیدگاه نشدی. زینب به دردت نمیخوره! احسان با اخم اعتراض کرد: من اونجوری بهش فکر نمیکنم!خودمم میدونم با این تیپ آدما آبم تو یک جوب نمیره! صدرا ابرویی بالا انداخت: بهتره که نره! زینب سادات ما، خاصه. نیاز به همسر خاص هم داره! احسان خندید: بی خیال عمو. من و چه به اون بچه. برم بیمارستان که دیر شد. فردا وسایلم رو میارم اگه اشکال نداره. صدرا خندید: پس قبول کردی؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨