🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part34
در شیشه گلاب را برداشتم و محتویاتش را روی مزار ریختم.
دستم را روی کنده کاری اسمش کشیدم.
من_ ممنون آقای لطفی.
و از جا بلند شدم و از مقبره شهدا بیرون امدم.
در مسیر برگشت هم مشغول حرف زدن با خدای خودم بودم و دعا میکردم لاغر جبهه خانواده ام نسبت به عقاید و حجابم عوض شود که اینقدر فشار روحی و عصبی روی دوشم نباشد.
به خانه که برگشتم کفش های شیک فربد دم در خودنمایی میکرد.
داخل کیفم دنبال کلید می گشتم که در باز شد.
سرم را که بالا بردم با قیافه حق به جانب باده مواجه شدم.
از جلوی در که کنار رفت کفشم را در آوردم و رفتم تو.
دیگر از دیدن این عمارت بزرگ با آن همه زرق و برق احساس غرور نمیکردم...
در هر خانه ای که زندگی می کردم، آخرش می رسیدم به همان اتاقک دو متری معروف...
فربد به احترامم بلند شده بود.
جلوتر که رفتم دیدم دست دراز کرد...
نگاه متعجبم را که روی دست دراز کرده اش دید، دستش را جمع کرد.
فربد_سلام! گفتم که هنوز عادت نکردم به این بهار. چطوری خانوم. چادر چقدر خاکیه!
نگاهم که چادرم افتاد صدای وای گفتنم بلند شد...
من با این چادر خاکی در کوچه و خیابان گشته بودم؟
لحظه چیزی از ذهنم گذشت که تنم لرزید...
حضرت فاطمه(س) هم با همین چادر خاکی در کوچه و پس کوچه های شهر میگشت و تحمل می کرد تمام نگاههای سنگین را...
پس بگو چرا امروز نگاههای همه سنگین بود...
به خاطر خاکی بودن چهادرم بود.
این چادر همان چادر فاطمه است که دست به دست شده و حالا رسیده به دست من...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part34
آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه این همه صاحب عزا!
بذارید من با شوهرم باشم!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه، ُمرده می تونه جواب بده و راحت از این مرحله ی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه!
صدرا به برادرش فکر کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد! معصومه
که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه آسیب وارد میشود از اینهمه غم!
حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سرخاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوباره هست، اینا رو آیه
گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق
هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریه هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشسته ی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیه ش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره!
ُاینجا بوی مرگ مردن می ده! آدمایی که از ترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ وحشتزده شون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه.
_ُمردم، نه! وقتی ُمردم برام گریه کن! تنها کسی که می تونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
_چون قلب مهربونی داری، با وجود بدی های خانواده ی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام.
صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوسِت خواهرشده اش:
_جانم سایه جان؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿