🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂
🥀
♡﷽♡
رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن
#Part4
همشون باهم گفتن:کی؟؟؟؟
_میشه منو ببرین پیشش؟
یه پسری از پشت اونا اومد بیرون:بیا من
میبرمت
پشت سرش حرکت کردم رفت پشت
مسجد
پسر:این اتاق حاج مجیده میتونی بری تو
خودش رفت در اتاق آروم زدم
حاج مجید:بفرمایید
تو صداش خستگی داد میزد
درو باز کردم رفتم داخل یه مرد حدود
۴۵ ساله بود
_با حاج محید کار داشتم شمایید
باسر تائید کرد
_چندتا سوال داشتم گفتن بیام پیش شما
حاج مجید:بفرمایید
_این چند روزه چخبره که همه سیاه
میپوشن چرا دمام میزنن
حاج مجید:امروز محرمه ۱۰ روز مردم
گریه میکنن دمام میزنن
_چرا؟؟!
حاج مجید:بخاطر حسین امامی که
بخاطر خدا فقد با ۷۲ تنی که داشت
جنگید و مظلوم همشون شهید
شدن ...................
خیلی حرفا زد و من بیشتر از قبل با
تعجب نگاش میکردم یعنی این حرفا
واقعی بود؟
حاج مجید:اینم واقعه ی عاشورا
_خدا کیه حاجی چرا من نمیبینمش؟چرا
حسش نمیکنم چرا نمیتونم لمسش کنم
حاج مجید:خدا دیدنی نیست وقتی بهش
ایمان بیاری حسش میکنی لمس کردنی
نیست خدا مثل یه روحه که همه جا
هست همه جا بفکر همه هست همه رو
میبینه تو هیچوقت تنها نیستی خدا پیشته
کنارته کاری که میکنی خدا میبینت
_مرسی حاجی تا حاال هیچکس نبود که
اینارو واسم توضیح بده همیشه باعث
تعجبم میشد به هرکی میگفتم تعجب
میکرد شما چرا تعجب نکردید؟
حاجی:چون قبال یکی مثل تو بود این
سوالهارو ازم کرده بود راستی پسر
نگفتی کی تورو فرستاد
_حاج حسین
حاج مجید:کیییییییییییییی کجاس؟
_بیرون دممسجد بود داشت دمام نگاه
میکرد
حاجی از پشت میز اومد کنار رفت
بیرون نشستم سر صندلی تا بیاد بعد مدت
کوتاهی اومد
حاجی:کوش پس مگه نگفتی دم مسجده
_چرا حاجی بود حتی یه پیغامی هم داد
که بهتون بدم
حاجی نشست سر صندلی خب چی گفت
_با لباس بیمارستان بود رفتم سمتش
ازش سوال کردم امروز چخبره گفت بیام
از شما سوال کنم بعد گفت بهتون بگم
جاش فعال خوبه ولی هرچی زودتر میاد
پیشتون
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@azshoghshahadat
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🥀
🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part4
سایه ای پیدا کردیم و نشستیم.
دستی به لبه مقنعه ام که به طور مسخره ای جلو کشیده بود کشیدم و رو به نیلوفر گفتم:
من_نیلو؟ اینجا بالای چند صد تا شهیده!! اینا واسه چی رفتن؟
نیلوفر نفس عمیقی کشید و خیره به مزار روبرویمان گفت:
نیلوفر_بنظر من اگه اونا الان میدونستن الان مردم اینقدر بی خیال و بی بندو بار میشن هیچوقت نمیرفتن یا نمیدونم شاید بازم میرفتن ...! بهار میدونی؟ اونا رفتن تا اولا ناموساشون به خطر نیوفتن و دوما کشورشون نیوفته دست بیگانه ها
پیر جوون بچه همه رفتن تا امروز ما با ارامش زندگی کنیم ... بهار بانو خیلی سخته اونا زن و بچه داشتن ،مادر و پدر داشتن و کلی چیز که میتونستند بمونن و ازش لذت ببرن و زندگی راحتی داشته باشن اما از جونشون مایه گذاشتن تا ما امروز راحت باشیم.
هنوز گردو غبار جنگ روی طاقچه خیلی ها نشسته... میگی سهمیه و این بحثا ولی بهار تو حاضر بودی یه سهمیه ی ناچیزی واسه دانشگات بدن و یه حقوق نا چیز تر و بسلامت درصورتی که مردن و زنده شدن پدرتو هر روز تو خونه به چشم میبینی ؟؟
نگاهی به نیلوفر غرق در حس انداختم و زدم زیر خنده...
من_دیوونه ! قیافشو ! چجورم رفته توی حس!
تکان کوچکی خورد و از جایش بلند شد .
نیلو_بریم یهدو سه تا عکس دیگم بگیریم برگردیم. هوا داره تاریک میشه.
از بهشت زهرا که بگشتیم فکرم مشغول حرف های نیلوفر بود ، خودم را قانع میکردم اما باز هم باور ها اعتقاداتی که از بچه گی داشتم ،غالب باور های تازه و نوپایم میشد ...
استاد که عکس ها را دید خوشش امد ...
میگفت من و نیلوفر پتانسیل عکاسی مذهبی را داریم !
هہ چه حرف ها !
حرف های استاد را با خودم دوره میکردم که صدای ارغوان چرت فکریم را پاره کرد...
ارغوان _ خنگول خان ما الان دقیقا از کجا فضای معنوی و کتاب مذهبی گیر بیاریم ؟؟؟
من پدرم روحانی بود یا پدر جدم که توی خونمون کلکسیون کتاب مذهبی داشته باشیم ؟
هندونه خوری پای لرزشم بشین بهار خانم!
من_ ارغوان خانوم من هیچکدوم از فامیلا عابد و زابد نبودن ولی پروژمه دیگه !!
میشه اینقدر غر نزنی ؟ اصلا تو نمیخواد واسه عکس بیای! منو نیلو میریم.
بابا یک هفته وقت داریم دیگه !!
خدا نمیکرد من تنها باشم و از ارغوان چیزی بخواهم ...!
انقدر غرغر میکرد که خودم با احترام حرفم را پس بگیرم و یک غلط کردم هم بزنم تنگش !
از دانشگاه که برگشتم با دیدن میز گرد سه نفره مامان و باده و بارین ،من هم به انها اضافه شدم و مشغول حرف زدن شدیم .
امشب به خانه مادر شوهر بارین دعوت شده بودیم و بحث درمورد برادر شوهر از دماغ فیل افتاده او بود.
"ایش ایش پسره ی پودر خورده هیکل گولدونی !!"
از پسر هایی که با پول پدرشان خوش بودند تازه ادعا هم داشتند و فکر میکردند میتوانند دنیا را هم با پول پدرشان بخرند بیزار بودم !
کت و شلوار خوش دخت صورتی رنگی انتخاب کردم و اماده شدم.
ارایش ملایم هماهنگ با تناژ لباسم انجام دادم و موهایم را ساده بالای سرم بستم .
به چهره جذاب دختر داخل ایینه لبخند زدم و با صدای مامان، همراه باده از خانه خارج شدیم.
از جو عمارت خانواده انوش(خانواده شوهر خواهرم بارین ) خوشم نمیامد !
من و باده مجبور بودیم بنشینیم جلوی پسر فیس و افاده ای خاندان انوش و این مرا که نه اما باده را کمی معذب میکرد .
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part4
پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در پی آنها میراند.
حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه میکرد.
نگران این جوان بود... خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست!
انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است.
خود را مسئول زندگی او میدانست.
ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود.
این برف سبب کندی حرکت بود.
برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند.
به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت
ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند.
حاج علی رفت و ارمیا نگاهش
خیره بود به راه رفتهی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن ربا!
جلوی خانهای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد:
"بچه پولدارن!"
وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند، ماشین مَردش در قم بود.
از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود
و به سوریه رفته بود، ماشین همانجا بود!
سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد:
-آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طولانی بود.
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_من که گفتم بذار منم یه کم بشینم، خودت نذاشتی؛ حلا هم دلم برات
نمیسوزه!
-چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟
آیه اعتراض آمیز گفت:
_خب خسته شدی دیگه!
-فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه ی حاج علی!
آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_من مال هیچکس نیستم!
مَردش ابرویی بالا انداخت و گفت:
_شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو!
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود.
این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت.
آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود.
سرش را پایین انداخت و در را رها کرد...
در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایل هایی که میآمدند و
محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت.
حاج علی او را به حال خود گذاشت.
می دانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
بود، به کاله های آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و
پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب
یاد گرفته بود.
-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه!
اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
-َاه! من نمیتونم خودت درستش کن!
-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
و تخت را آن روز و تمام روزهای ُنه سال گذشته با هم مرتب کردند...
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿