eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
652 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ شوهرم بگه بردار، خدایا شوهرم چی؟ خدایا شوهرمم یگه بردار؟ در ضمن اعتقادات همسرم باید مثل خودم باشه و گرنه با من به مشکل میخوره چون من قصد ندارم عوض شم. همینم که هست. شب بخیر آرامی گفت و بیرون رفت. دوباره آلارم گوشی را چه کردم و خمیازه کشیدم. هندزفریم را داخل گوشم گذاشتم و آهنگ های رمی که فربد داده بود را پلی کردم. " خون یه فرشته روی چادر پر رنگ تر از تموم خونهاست لیلای جزیره های مجنون سردار سپاه آسموناست" **** به بزرگترین قاب عکس نمایشگاهم خیره شدم. عکس علی بود به گوشه حرم امام رضا در حال خودش بود... دست راستش روی سرش بودو خیره بود به پنجره فولاد و دقیقا جلوی پایش، کبوتری سفید هم زاویه با اون نگاهش به پنجره فولاد بود... "علی..." کلمه ای برای توصیف مردم پیدا نکردم... چشم چرخاندم و میان جمعیت شناختم قامت رشیدش را که ایلیا را بقل گرفته بودو با ارامش برایش درمورد عکس ها توضیح میداد. مرد ارام و دوست داشتنی من... داشتم میرفتم سمت نیلوفر و ریحانه که لحظه ای چشمم به در خشک شد. باورم نمیشد... ارغوان و فربد، دست در دست هم جلوی در ورودی سالن ایستاده بودند... دست نیلوفر که روی شانه ام نشست به حرف امدم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی چه داشت بگوید به این مَرد که از نامَ رها هیچ نا مردی روزگار بسیار چشیده بود. صدرا: هر جور دوست داری فکر کن، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن. _این رسمش نبود رها، رسمش نبود منو تنها بذاری! اونم بعد از اینهمه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم!رها تنش سنگین شده بود. قدم هایش سنگین شده بود و پاهایش برخالف آرزوهایش میرفت. ِدلش را افسار زد و قدم به طرفَ مرد این روزهایش برداشت... مَردی که غیرتی می شد، با او غذا میخورد، به دنبالش میآمد، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند! احسان: کجا میری رها؟ تو هم مثل اسمتی، رهایی از هر قید و بند، از چی رهایی رها؟ از عشق؟ تعهد؟ از چی؟ تو هم بهش دل نبند آقا، تو رو هم ول میکنه و میره! رها که رها نبود! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد! از چه رها بود این رهای در بند؟ _حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو! دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری! سایه ت هم از کنار سایه ی رها رد بشه با من طرفی؛ بریم رها! دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند. با خودش غرغر میکرد.رهاَ با این دست ها غریبه بود. دست مردی که رقیب به دو ماه مردش بود. _ اگه بازم سرِ راهت قرار گرفت، به من زنگ می زنی، فهمیدی؟ رها سر تکان داد. صدرا عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند... با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است. گوشه ای از ذهنش نجوا کرد "همون رقابتی که رویا با رها میکنه! رویایی که حقی برای رقابت ندارد؛ شاید هر دو عاشق بودند؛ شاید زندگی هایشان فرق داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گرهه ایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد... ********************************************** ارمیا روزها کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خواب هایش کابوس بود. تمام خواب هایش آیه بود و کودکش... سیدمهدی بود و پلبخندش... وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود. از خانواده ی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباس های یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوش ها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان... شهید... شهید... شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاه پوش! نمیدانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیه اش بود. همه جوان بودند... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند... مراسم برگزار شد و لوح های تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال هم نفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدارخانواده ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت: _ممنون! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿