eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
646 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 تا خانه ریحانه کمی چرت زدم. با توقف ماشین، چشم هایم را باز کردم و بعد خداحافظی مجدد با بابا و فربد پیاده شدم که فربد اصرار کرد که خودش کوله ام را میاورد. کوله ام را روی دوشش گذاشت و دم در ایستاد. دست دراز کردم که زنگ بزنم که در مثل دفعه پیش زودتر از زنگ زدن من باز شد. سید با سری پایین مبلغی را داخل کیف پولش می‌گذاشت. انگار سایه فربد را حس کرد. کیف را داخل جیبش گذاشت و سرش را بالا آورد. سید_ سلام علیکم. بفرمایید؟ فربد_سلام من_سلام مرا که دید انگار تازه فهمید فربد کیست. سید_ بفرمایید داخل. فربد_نه مرسی. و در یک حرکت کوله ام را انداخت بقل سید و رو برگرداند. فربد_ دیگه سفارش نکنم. مراقب خودت باش. من_ باشه. خداحافظ. و خواستم کوله ام را از سید بگیرم که دیدم کوله را روی ایوان گذاشته. لبخند محوم را سریع پاک کردم و وارد حیاط شدم. خواستم ریحانه را صدا کنم که صدای علی زودتر از من بلند شد. سید_ ریحانه؟ آبجی؟ خانم شریفی اومدن. و باز هم با همان فاصله معین همیشگیش از کنارم گذشت و در آخرین لحظه، خدانگهدار آرامی هم گفت که گمان می کنم خودش هم نشنید اما من چرا... ریحانه در حالی که با کش چادرش درگیر بود، وارد ایوان شد و سلام داد. ریحانه_ سلام بهاری. صبحت بخیر. من_ سلام عزیزم. صبح تو هم بخیر. آماده‌ای؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت. سیدمحمد بعد از عذرخواهی بابت حرف های مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد. آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید... روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت... سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم! کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت... _درِ یخچالو باز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی میخوای، بعد درشو باز کن جاَنَکم! بی آنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت: _بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت! َ خودش را روی تخت پرت کرد... _خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد میکشی هم اون بچه ی زبون بسته! آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی مَردش مچاله کرد: _هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟! گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید... -آیه بانو... بانو! آیه لبخند زد: _برگشتی مَهدی؟ _جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو! آیه لب ورچید: _نخیرم! من تنها نیستم، خیلی ام دختر خوب و حرف گوش کنی ام! _تو همیشه بهترین بودی بانو! َ مردش لبخند میزد زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد، انگار روی ِکشتی بودند. مَهدی به او نزدیک شد. چادرش را از سرش برداشت وچادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد. َ مهدی وارد آب شد. خود را روی لنگرگاه دید... َکشتیِ ها آزاد شد و از تمام َکشتی های اطراف جدا شد، دور و دورتر شد... آیه فریاد زد: _مَهدی! از خواب پرید... نفس گرفت؛ رو به عکس مَردش کرد."کجایی مَرِد من؟ چرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیه ات را میشناسی!" از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب میفهمید،عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی همسری اش را از سرِ آیه برداشت. َِ از جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت نشست... صدای زنگ خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. صاحب خانه پشت در بود! -سلام خانم علوی! _سلام آقای کلانی! کلانی: تسلیت عرض میکنم خدمتتون! _ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده! _به خاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه رو تخلیه کنید! آیه ابرو درهم کشید: _منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿