eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
646 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 با کش موی روی میز، دور موهای بلندم حصار میکشم و به طرف علی میرم. روبرویش می ایستم و با چشم های درشت شده میگویم: من_ به ته ریشت دست نزن خب؟ و برای تاثیر بیشتر حرفم، سرم را هم کمی به سمت چپ خم میکنم. باز هم میخندد... و با دستش دو طرف صورتم را قاب میگیرد و روی موهایم را میبوسد. علی_ چشم فقط میشه بپرسم دلیلش چیه؟ لبخند میزنم و ارام زمزمه میکنم: من_ خب اخه ریش بهت میاد...اونوقت خوشتیپ میشی من دوست ندارم. ایندفعه صدای خنده اش فضای خانه را پر میکند. دستم را جلوی دهانش میگذارم: من_ علی؟ ایلیا بیدار میشه!! کف دستم را میبوسد و خنده اش را جمع میکند. علی_ خیلی دوستت دارم خانوم! با انگشتم به هم ریختگی موهایش را درست میکنم و دکمه اخر پیراهن مردانه اش را میبندم. کتش را برمیدارم و کمک میکنم بپوشدش. ایت الکرسی میخوانم و برایش فوت میکنم. خیره میشوم به چشمانش و آرام زمزمه می کنم: من_ من بیشتر دوست دارم آقای من! *********** باز هم نصفه شب شد و باز هم دل من و ریحانه هوس حرم کرد... زهرا و نیلوفر خواب بودند پس باید دو نفری می رفتیم. ریحانه سید که زنگ زد، رضایت داد که برویم البته با حضور خودش. تیپ ساده و مشکی زدم و روسری آبی لاجوردی سر کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغوش رهایی اش دید، همانجا ایستاد و لب برچید. رها، مهدی را به دست آیه داد و آغوشش را برای احسان کوچکش باز کرد. احسان با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در آغوشش مچاله کرد. رها: سلام آقا، چطوری؟ احسان: سلام رهایی، دیگه منو دوست نداری؟ رها ابرویی بالا انداخت! پسرک حسوِد من: _معلومه که دوستت دارم! احسان: پس چرا نی نی عمو سینا رو برداشتی برای خودت؟ چرا منو برنداشتی؟ رها دلش ضعف رفت برای این استدلال های کودکانه! آیه قربان صدقه اش میرفت با آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که میدرخشید! رها: عزیزم برداشتنی نبود که... مامان تو میتونه مواظب تو باشه، اما مامان این نمیتونست، برای همین من کمکش کردم! ِ احسان: مامان منم نمی تونه! شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ شده بود روی مبل نشست: _احسان! این حرفا چیه میزنی؟ آیه سلام کرد. شیدا نگاه دقیق تری به او انداخت و بعد انگار تازه شناخته باشد: _وای... خانم دکتر! شمایید؟ اینجا چیکار میکنید؟ آیه: خب من اینجا مستاجرم؛ البته چون با رها جان دوست و همکار هستم، الان اومدم پایین؛ تعریف پسرتون رو خیلی شنیده بودم. شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و نگاه به امیر انداخت: _امیر خانم دکتر رو یادته؟ امیر احوالپرسی کرد و رو به صدرا گفت: _نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه! صدرا: من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: منظورمون اون دختره نیست! آیه: منو رها جان همکاریم؛ از اویل دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو کیلینیک صدر هم کاریم؛ حتی دکترامون رو توی یک روز ارائه دادیم؛ البته نمره ی رها جان بهتر از من شد! شیدا اخم کرد: _خانم دکتر... آیه حرفش را برید: _لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیه ست. شیدا تابی به چشمانش داد: _آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا! آیه: رفاقت معنیش همینه دیگه! شیدا: اما شان و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شان شما نیست! صدرا مداخله کرد: _شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادرِ مهدیه، بهتره این موضوع رو قبول کنی. امیر: اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا. امیر چشم غره ای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد. صدرا: اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده! شیدا و امیر متعجب گفتند: _یعنی چی؟ صدرا: رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته. شیدا: یعنی حقیقت داره؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿