eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
652 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 چشم ندزدیدم. " علی...؟" عقب‌گرد کردم که ریحانه را دیدم. به سمتش رفتم و تا آخرین لحظه که به هتل برسیم، فقط نگاه دزدیدم از نگاه های علی. من پیش خودم اعتراف کرده بودم علی که نشنیده بود! شنیده بود؟؟ چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟ به اتاق که برگشتیم، وسایلمان را جمع کردیم ریحانه خوابید و باز هم مثل تمام این سه شب، من بیدار ماندم. روز اول که سردرد داشتم و جایی نرفتم. روز دوم رفتیم کوه سنگی که تا برگردیم شب شده بود. آخر شب هم مثل امشب رفتیم حرم. و روز سوم هم که امروز بود رفتیم حرم و بازار رضا را گشتیم و کمی هم استراحت کردم و باز هم آخر شب حرم. به ریحانه غرق در خواب نگاه کردم. بلند شدم و دوربینم را از روی مبل برداشتم. روشنش کردم و عکس ها را دوره کردم تا رسیدم به عکس علی. یعنی سرانجام این حس گیج کننده چیست...؟ ************ نگاهم را به گنبد طلایی پیش رویم میدوزم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا آمده بودیم مشهد زیارت... با یک تصمیم کاملا ناگهانی...! وارد صحن که شدیم، ایلیا از دیدن آن همه فرش و آن فضای بزرگ به وجد آمد و دست علی را ول کرد و شروع کرد به دویدن و پریدن از این فرش به ان فرش. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت آیه می آمد، گفته بود که بعد از تحویل سال می آید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که گوشی آیه زنگ خورد؛ رها بود: _سلام، عیدت مبارک! آیه: سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟ ِ رها: اومدیم سر خاکِ سینا، پدرش و پدرم! آیه: مهدی کجاست؟ رها: آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه. آیه: کار خوبی کردین، سلتم منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک بگو. تلفن را قطع کرد و برگشت. مَردی کنارِ پدرش نشسته بود و دست روی قبر گذاشته و فاتحه میخواند؛ قیافه اش آشنا نبود. نزدیک که رفت حاج علی گفت: _آقا ارمیا هستن. "ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در خاطرش او را به شب برفی کشاند. نکند همان مرد است؟ او که این گونه نبود! چرا اینقدر عوض شده است؟ این ته ریش چه بود؟" صورت سه تیغ شده اش مقابل چشمانش ظاهر شد و به سرعت محو شد." اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه هست؟ سرت به کار خودت باشد!" سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج علی کرد: _حاجی باهاتون حرف دارم! حاج علی سری تکان داد که آیه گفت: _بابا من میرم امامزاده! ارمیا: اگه میشه شما هم بمونید! حاج علی تایید کرد و آیه نشست. ارمیا: قصه ی سیدمهدی چیه؟ حاج علی: یعنی چی؟ ارمیا: چرا رفت؟ حاج علی: دنبال چی هستی؟ ارمیا: دنبال آرامش از دست رفته م. حاج علی: مطمئنی که قبلا آرامشی بوده؟ ارمیا: الان به هیچی مطمئن نیستم. حاج علی: الان چی میخوای؟ ارمیا: میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچش بگذره و بره؟ آیه لب باز کرد: _ایمانش! حس اینکه از جا مونده های کربلاست... بیتاب بود، همه ی روزاش شده بود عاشورا، همه ی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرم وحشت داشت، یه روز گریه می‌کرد و میگفت دوباره به حرم امام حسین(ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره ُحرمتِ َحرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضل العباس؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر! َحرم عمه ام رو به خاک و خون کشیدن؛ گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پرکشید! آخه گریه نمازش جگرمو آتیش می کشید اخه هر بار سوریه اتفاقی میافتاد به خودش میگفت بی غیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنی ها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای "هل من ناصر ینصرنی" رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟ ارمیا: خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟ حاج علی: مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شده ی پدرش، مدیون جگر پاره پاره ی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزه ها! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿