eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
652 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نیلوفر را که با آژانس راهی کردم، به خانه برگشتم و سرکشی به آشپزخانه کشیدم. همه چیز مرتب بود. با بلند شدن صدای آیفون، دستپاچه آب دهانم را پایین فرستادم و خودم را به آیینه رساندم. همه چیز خوب بود... "اووووف...خدایا... خودت هوامو داشته باش..." به ترتیب جلوی در ایستاده ایم و بابا در را باز کرد. به باده نگاه کردم. شومیز سرمه‌ای و شلوار برمودای تنگ صورتی پوشیده بود و صندل های پاشنه دار سرمه ای. صندل های ساده صورت این نگاه کردم. زیبا بودند و سلیقه نیلو... با شنیدن صدای احوالپرسی، به در نگاه کردم. چقدر این مرد و ابهت داشت...! با اینکه نشسته بود اما باز هم اقتدار خودش را داشت. آقای طباطبایی می‌خواست از میلچر پیاده شود و بیاید داخل اما بابا اجازه نداد و با کمک عطیه خانم آقای طباطبایی وارد خانه شد. در این خانه با کفش را می رفتند حالا ویلچر آقای طباطبایی که چیزی نبود... رو نداشتم به چشمان عطیه خانم نگاه کنم... روبرویم که ایستاد، نگاهم خیره بود به صندلم. عطیه خانوم_ به به... سلام عروس خانم خجالتی! جریان خون را زیر پوست گونه ام حس می کردم... با صدایی که سعی می‌کردم کمترین لرزش ممکن را داشته باشد گفتم: من_سلام ریحانه آرام با همه احوال‌پرسی کرد و به من که رسید وقت دم گوشم گفت: ریحانه بهار من فقط پر جیغم... جیغ جیغ جیغ! فقط منتظرم این مراسم تموم بشه برم این هیجان ها رو یه جایی خالی کنم! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد... راه رو برام باز کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا که‌حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال‌میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهره ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید مهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم به خاطر ایمانتون، اعتقاداتتون، به خاطر نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد مادر شوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمی اومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا! من لایق پدرِ این دختر شدن نیستم، لایق همسرِ شما شدن نیستم، خودم اینو میدونم! اما اجازه شو سید مهدی بهم داد! جراتشو سید مهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده ی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما. ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین را... وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته! ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ آیه: هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟ رها: بهش فکر میکنی؟ آیه: شاید یه روزی؛ شاید... صدرا به دنبال ارمیا میدوید: _ارمیا... ارمیا صبرکن! ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟ صدرا: من و رها پشت سرِ آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟ ارمیا: نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت! صدرا: باهات کار دارم! ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما! صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سید مهدی شدی؟ ارمیا: کار سختی نیست، دلتو صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده! صدرا: میخوام از جنس رها بشم، اما آیه ای ندارم که منو رها کنه! ارمیا: سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده! صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟ ارمیا: ازش بخواه، تو بخواه اون میاد! ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند. "از سید بخواهم؟ چگونه؟" ********************************************* زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه! آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریه اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها می ‌خواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! َ مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک هایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هق هق میکرد و حرف هایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلشَ مردی به نام پدر می‌خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید. زینب گریه اش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود! زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد! ِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم! صدای آیه آمد: _زینب! ارمیا به سمت آیه برگشت: _سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿