🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part90
به دانشگاه که رسیدیم انگار کلاس عده ای تمام شده بود چون محوطه خیلی شلوغ بود.
کار مرخصی گرفتنمان زیاد طول نکشید...
از ساختمون دانشگاه که خارج شدیم، نم باران را حس کردم.
دلم کمی قدم زدن می خواست...
من_ علی؟
علی_ جونم؟
من_ میشه تا یه مسیری قدم بزنیم؟
علی_ اگه شما دیرت نمیشه چرا که نه!
لبخند میزنم و شانه به شانه راه میفتیم...
تمام مسیر تا رسیدن به خروجی دانشگاه، محو تسبیح زمردی رنگی بودم دور دست علی می چرخید و هر صدای تقش، دلم را می لرزاند.
مثل همیشه بی توجه از جلوی دسته ای از دانشجو ها که بعد چادری شدنم کاری جز مسخره کردنم نداشتند،گذشتم.
با دیدن جوب جلوی رویم، چادرم را محکم گرفتم و شانه به شانه علی گام برداشتن که حس کردم سرم به سمت عقب کشیده میشود و...
پاهایم که زمین رسیدند، حس سبکی کردم.
وقتی برگشتم چادرم را غرق در خاک، نقش زمین بود دیدم، اشک در چشمانم حلقه بست...
دختری با صورتی نقاشی شده و لباسهای بی سرو ته، با پوزخند نگاهم میکرد و دوستانش هم هر هر میخندیدند...
خواستم چیزی بگویم که علی زود اقدام کرد.
اخم های در همش را که دیدم، خودم هم وحشت کردم چه برسد به ان دختر ها...
خم شد و چادرم را برداشت.
آن را روی سرم گذاشت و کش پشتش را میزان کرد و رو به دختر که از قصد پا روی چادرم گذاشته بود گفت:
علی_خانم! نگه داشتن حرمت خانم به کنار، نگه داشتن حرمت ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) واجب بود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part90
ارمیا نگاهش را به آیه داد:
_شرمنده، باید بهتر برنامه ریزی میکردم اما چون ناگهانی بود یه چیزایی از
دستم در رفت.
آیه: غذاتونو بخورید، سرد شد. تقصیر منه که باعث این اتفاقات شدم.
ارمیا گوشی تلفن همراهش را کنارش گذاشت و قاشق را در دست گرفت.
خواست قاشق را در دهان بگذارد که گردن زینب ُشل شد. نگاهش به
زینب افتاد که خوابیده بود:
_ببرمش تو تخت؟خوابش برده.
آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد:
_برای شما سنگینه؛ وقتی من هستم لطفا بلندش نکنید!
ارمیا بلند شد و زینب را به سمت اتاقش برد که آیه گفت:
_بذاریدش روی تخت من، اتاق بغلیشه!
ارمیا سری تکان داد و راهش را به سمت در دیگر برد. همان دری که آیه را بارها دیده بود که از آن خارج شده بود. وارد اتاق که شد، زینب را روی تخت گذاشت و صورت غرق در آرامشش را بوسید.
وقتی صاف ایستاد نگاهش در اتاق چرخید. تصاویر زیادی از آیه و سید مهدی روی دیوار بود.
چیزی در دلش درد گرفت که باعث شد سرش را پایین بیندازد و از اتاق
خارج شود، آیه دِم درِ اتاق بود. ارمیا که خارج شد گفت:
_بفرمایید
غذاتون سرد شد!
_ممنون دیگه سیر شدم!
آیه: لطفا غذاتونو بخورید، شما از ماموریت اومدید، سید مهدی که از
ماموریت برمیگشت اندازه ی سه نفر غذا میخورد!
آهی کشید و ادامه داد:
_شما هم بفرمایید؛ میدونم تا به دستپخت من عادت کنید کمی طول
میکشه!
ارمیا پشت سرِ آیه به سمت سفره رفت و نشست:
_برای کسی مثل من که چیزی نبوده و غذا بپزه، هرچی میذاشتن جلوش باید میخورد، اونم جاهایی مثل پرورشگاه و ارتش، این غذا عین زندگیه و آدما به زندگی کردن زود عادت میکنن!حق داشت سید مهدی که اندازه ی سه نفر میخورد، منم اگه روم میشد میخوردم!
آیه نشست و اندکی برای خودش غذا کشید؛ شاید ارمیا هم از تنها غذا خوردن بدش می آید... مثل سید مهدی!
آیه بیشتر با غذایش بازی میکرد اما ارمیا شوق در دلش آمد که بانویش مقابلش نشسته و این ساعت از شب به خاطر او سفره انداخته و با او همراه شده؛ گاهی توجه های کوچک هم دل غمزدگان محروم مانده از توجه را خوب بازی میدهد!
ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد:
_خیلی عالی بود!اولین باره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم!
آیه که ظرف ها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد:
_اینجا دیگه خونه ی شما هم هست، کجا میخواید برید؟
_نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچه ها، هنوز توی اون خونه جا دارم.
_حضورتون منو اذیت نمیکنه!
_پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم.
آیه چادر را روی سرش مرتب کرد:
_با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم!
ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست:
_تو دوست داری من بمونم؟
_زینب...
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨