eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
652 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 انگار نا آرامی ام را حس کرده... موهایش را نوازش می کنم اما ساکت نمی شود. گریه ام شدت می‌گیرد وقتی یادم می آید ایلیا گریه میکند تنها با نوازش دست علی روی موهایش آرام میگیرد... مگر من اصلا می توانم بدون علی زنده بمانم که او قصد رفتن دارد...؟ نیلوفر می‌آید. ایلیا که سها را می‌بیند کمی آرام می‌شود و با هم سرگرم بازی می شوند. چای بی رنگ و رو را که جلوی نیلوفر می‌گذارم، دستم را می گیرد و مرا کنار خودش می‌نشاند. نیلوفر_ چته بهار؟! چرا چشمات پف کردن؟! با علی دعوت شده؟! من _کاش دعوا بود... نیلوفر... میخواد بره. نیلوفر _کجا؟! باباعلی این مدلی نبود یه دعوا کنین... من_ نیلوفر دعوا نبود. همه چی خوب بود. داشتیم حرف میزدیم. یهو... یهو گفت... و گریه امانم را برید... و داخل آغوش نیلوفر که جای گرفتم، یاد آغوش علی افتادم... اگر علی برود، وقت نا آرامی در آغوش که آرام بگیرم؟ چه کسی وقتی آشوبم دستم را بگیرد بر روی موهایم بوسه بزند؟ زمان را فراموش کرده بودم و زار میزدم... کمی که سبک شدم، اصرار نیلوفر به دست و صورتم آبی زدم و دوباره به هال برگشتم. نیلوفر_ دختر تو که جون به لبم کردی، بگو چته؟ من‌_ نیلوفر... واسه... میخواد واسه مدافعین حرم بره. انگار او هم مثل من سخت باورش می شود... چند دقیقه ای میشود تا به حرف می اید. نیلوفر_ خودش بهت گفت؟ من_ آره. فقط به کسی نگو فعلاً. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی رها: سلام؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش دیر اومد، آیه هم تحت هر شرایطی چهل و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر بشه اما کمتر نشه، وجدان کاریش فعاله، پولش حلال حلاله! ارمیا: از آیه جز این برنمیاد! رها: بفرمایید بشینید، براتون چایی بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده! ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال دم کردن چای تصور کرد: _زحمتتون میشه! رها به سمت آشپز خانه ای که در میانه ی سالن بود و تنها با کابینت و سینک و سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و استکانی چای ریخت و با ظرف کوچک خرمایی که از یخچال برداشته بود به سمت ارمیا رفت: _استکان خود آیه هست. هرکس برای خودش استکان داره و اضافی نداریم! ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت: _ناراحت نمیشه؟ رها رسید: از شوهرش؟ ارمیا زینب را روی پایش نشاند: _از اینکه کسی توی استکان مخصوصش چای بخوره! رها: نه از شوهرش؛ بعدشم خدا شستن رو برای چی گذاشته؟! ارمیا چای را به رسم آیه و سید مهدی اش نفس کشید... عطر زندگی میداد. عطر آیه میداد! چیزی شبیه عطر عشق! همیشه که عشق عطر ادکلن های فرانسوی نیست؛ گاهی عطر بهارنارنج است؛ گاهی عطر قیمه است؛ گاهی عطر سیب سرخ حوا؛ گاهی عطر گندم آدم؛ عشق گاهی عطر کاهِ گل میدهد؛ گاهی عطر باران... شاید حق با شاعر است "اگر در دیدهی مجون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی" مگر ارمیا جز خوبی در آیه ای که لحظه به لحظه دلش را میشکست میدید؟! هنوز چایش به نیمه نرسیده بود که در اتاق باز شد و آیه مراجعش را بدرقه کرد. زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با دیدن آیه زینب را روی صندلی کناری اش گذاشت و بلند شد. نگاهش به آیه دوخته شده بود که صدای مضطربی نامش را صدا کرد: _ارمیا! چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته شد: ارمیا... آیه... رها! آیه: شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه... ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته گرفت و به آیه دوخت. کمی شیطنت همراه نگاهش شد. بوی کمی حسادت می آمد و چقدر این بو برایش خوشایند شده بود. زن دوباره گفت: _خودتی ارمیا؟! ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با دقت بیشتری نگاهش کرد. به محض اینکه شناخت، سرش پایین افتاد: _آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم شده بریم! آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید گزارش این ملاقات رو بنویسم؛ خیلی وقته منتظرید؟ در همان حال که با ارمیا صحبت میکرد نگاهش به زن بود. ارمیا: به قدر خودن نصف این چای! آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت: _پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام با دکتر صدر هم صحبت کنم. ارمیا سری تکان داد و از گوشه ی چشم حرکت زن آشفته را به سمت خود دید. آیه هم دید و سکوت کرد. چیزی ته دل آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا این رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه قدم برداشت: _حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها خانم، یه آب قند براش میارید؟ رها سریع به آشپزخانه رفت. آیه لب زد: _تو همونی؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨