eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💗!“••• ⋆. امـام‌رضـا‌‹؏› ‹هـر‌مـؤمنۍ‌در‌وضویش‌سـوره‌ "‌انَا‌اَنزَلناهُ‌فۍ‌لیـلةِالقَدر‌"‌را‌بخواند‌،‌از‌گناهـان‌‌ بیـرون‌مۍ‌آید‌هـمانند‌روزۍ‌ڪه‌از‌مـادر‌ متولـد‌شـده‌است....𖠄! › •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🎥🎞" • • 👤_ استاد ⭕️ گناه نکنید! آقا داره میاد⭕️ کلیپ رو حتما ببینید از دستش ندید🌸 ‌۱۱ • • •🖇• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿⃟ ⃟📗 ‌‌ •. آخࢪڪُجایۍاِ؎گُل‌ِخوشبو؎فاطِمِہ بࢪگࢪد‌وشَھࢪࢪا‌پُࢪاَزاَمواج‌ِنوࢪڪُن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌¦📗⃟ ⃟🌿¦ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«✒️📰» . شهید‌تورجےزاده‌مداح‌بود‌ . وعاشق‌حضرت‌زهرا«سلام‌اللہ‌علیها» . آیت‌اللہ‌میردامادےنقل‌مےڪرد: . بعداز‌شهادت‌محمد‌رضا‌خوابش‌رو‌دیدم . وبهش‌گفتم:محمدرضا! . این‌همہ‌از‌حضرت‌«زهرا‌سلام‌اللہ» . گفتےوخوندے،چہ‌ثمرےبرات‌داشت؟! . شهید‌تورجےزاده‌بلافاصلہ‌گفت: . همین‌ڪہ‌در‌آغوشِ‌فرزندش . حضرت‌مهدے«عج»جان‌دادم . برام‌ڪافیہ... :) -شهیدمحمدرضاتورجےزادھ‌ -برشۍ‌ازڪتاب‌ِیازهرا..! ⸾✒️📰⸾↫ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گویند چرا دل به شهیـدان دادی؟ والله که مَن‌ ندادم‌ آنها بردنـد(:♥ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی صدای سایه بلند شد: _عروس خانم زیرلفظی میخواد! رنگ از رِخ ارمیا رفت... لفظی دیگر چه بود؟ ارمیایی که هیچگاه در جشن عقد و عروسی نرفته بود و مادری نداشت که یادش دهد! لب به دندان گرفت که فخرالسادات به سمتشان آمد و بسته ای را در دست آیه گذاشت؛ نگاهش را به ارمیا دوخت و لب زد: _من حواسم هست پسرم! ارمیا به اینهمه مادرانه با تمام وجود لبخند زد و همان گونه لب زد: _نوکرتم به خدا! فخرالسادات گونه ی آیه را بوسید و زیر گوشش گفت: _پسرم منتظرته، منتظرش نذار! آیه قرآن را بست و بوسید و آرام گفت: _با اجازه ی مولایم صاحب الزمان عج الله و خانم حضرت زینب و مقام معظم رهبری، همه ی بزرگترها و شهید سرهنگ سید مهدی علوی... بله... صدای صلوات بلند شد. آیه نگاهش مات آینه بود. سید مهدی را از آینه میدید که با لبخند نگاهش میکند. صدای تبریک می آمد اما آیه هنوز مات لبخنِد سید مهدی بود. رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاِه سید مهدی جدا شد: _حالا وقت حلقه هاست. ِ ارمیا ایستاده بود و جعبه صدرا در کنار ی حلقه را برایش نگه داشته بود. ارمیا حلقه را درآورد و در دست گرفت. حلقهی ساده ای بود. رها به شانه ی آیه زد و به او اشاره کرد دستش را بالا بیاورد؛ دست چپش را که بالا آورد، حلقه ی زیبای سید مهدی در دستش برق میزد... نگاه ها لرزید. اشک در چشمان همه هویدا شد. خدایا... کجایی؟! یک دل اینجا شکسته است، خبرش را داری؟! ارمیا نگاه از آن حلقه ی زیبا گرفت. این حلقه کجا و آن حلقه کجا؟! دستش روی پایش افتاد. بغضش را با آب دهانش فرو داد و حلقه را به داخل جعبه بر گرداند و گفت: _باشه برای بعد! آیه بغض صدایش را شنید. لرزش داشت صدای مردی که همسرش بود... آیه دست برد تا حلقه را از دستش در آورد که صدای ارمیا مانع شد: _لازم نیست، باشه هر وقت آمادگیشو داشتید و من تونستم براتون بهترشو بگیرم! َ "به چه فکر می کنی مرد؟ چه خیالی در سرت آمده که اینگونه با بغض حرف میزنی؟ " آیه: ببخشید یادم رفت درش بیارم، الان در میارم! دوباره دست برد که در آورد که ارمیا نگاهش را برای اولین بار به چشمان آیه دوخت: _نکن... با من این کارو نکن! حقوقمو که ریختن، برات بهترشو میخرم، یه کم فرصت بده! اون ماه اتفاقی افتاد که تمام پساندازم رفت، بهم فرصت بده، برات کم نمیذارم! آیه بغض چشمان ارمیا را میدید: _فکرش رو نکن؛ همین خوب و قشنگه! حلقه ی سید مهدی را از دستش در آورد و نگاهش کرد: _این رو میذارم کنار برای زینب! حلقه را به دست فخرالسادات داد: _برای زینب نگه میدارید؟ فخرالسادات با لبخند سر تکان داد و حلقه ی پسرش را از عروسش گرفت. آیه دستش را مقابل ارمیا گرفت و منتظر ماند. سکوت سنگین بود... همه بغض داشتند. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی ارمیا دوباره دست برد و حلقه را برداشت. آن را بین دو انگشت شست و اشاره ی دستانش گرفت. دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت. ارمیا چشمانش را بست و نفس گرفت... زینب با مهدی در حال جمع کردن سکه هایی بودند که زهرا خانم بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خنده شان می آمد. به صدای خنده ی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر او َمرد آیه بود، پدر زینب بود، اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد! نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان. آیه لب گزید. میدانست ارمیا را ناراحت کرده! میدانست غرور مردش شکسته شد میان آنهمه نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟ هنوز دستان سید مهدی در یادش بود! "خدایا چه کنم؟!" رها جعبه ی حلقه را به سمت آیه گرفت. انگشتر عقیق در آن میدرخشید. حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به ارمیا دوخت و گفت: _حلقه ی سید مهدیه؛ بعد از شهادتش یه پلاک و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم! ارمیا لبخندش را به چهره ی آیه پاشید: _هر چیزی که مربوط به سید مهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا ارزش داره! آیه نگاهش را به زمین دوخت: _من زن و دخترِ سید مهدی رو هم به دست شما سپردم! چیزِ شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد: _تمام سعیمو میکنم که امانت دار خوبی باشم! دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد. سایه که ظرف عسل را برداشت، نگاه آیه هراسید و لب به دندان گرفت. ارمیا مداخله کرد: _محمد جان، داداش من بیا این خانومتو ببر؛ خب زنم از خجالت آب شد، این کارا چیه؟ آیه لبخند شرمگینی زد و نگاهش را به زمین دوخت. محبوبه خانم دخالت کرد: _شگون داره! بذارید دهن هم که زندگیتون شیرین بشه! زهرا خانم هم تایید کرد و فخرالسادات عسل را از دست عروس کوچکش گرفت و مقابل ارمیا نگه داشت. اجبار سخت اما شیرینی بود. خودش هم دلش میخواست اما این نگاه و ترس آیه را دوست نداشت. نگاهش که به ز ینب افتاد لبخند زد: _زینبم، عزیزم بیا پیش بابا! زینب با لبخند به سمت ارمیا آمد. ارمیا ظرف عسل را از دست فخرالسادات گرفت و به دست زینب داد. زیر گوشش چیزی گفت و زینب سری به تایید تکان داد. انگشتش را به داخل ظرف عسل کرد و به سمت دهان مادرش برد. آیه نگاهش بغض گرفت... دهان گشود و شیرینی عسل را با انگشتان دخترکش به جان گرفت و بعد پشت دستان کوچک دخترش را بوسید. زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را به سمت دهان ارمیا برد... ارمیا دهان باز کرد و شیرین ترین عسل دنیا را در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود. یوسف خندهای سر داد: _خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟ ارمیا: دست کم گرفتیا، ما خودمون فرماندهی عملیاتیما! رکب نمیخورم، دست کم گرفتی داداش؟ مسیح همانطور که عکس میگرفت: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
•|کلامـ آخر|• و چگونه از جان نگذرد! آن کس که میداند جان بهای دیدار است؟!' 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🛑امشب جمکران نایب الزیاره بودیم🤲
❮🧡🍂❯ • تازھ‌میفھمم چ‌ـرا‌مشڪـیست‌؛رنـگ‌چ‌ـآدر ماھ‌را‌تاریڪۍشــب؛آنقدر‌ج‌ـذاب‌ڪرد...シ • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
〖✨🌸🍃〗 •❮ 🦋✨❯• وقتۍ میگۍ: سپردم به تو ـ پس‌اون‌صدایی‌ڪه ته‌ دلت میگه: ـ نڪنه فلان اتفاق بیفته... ـ چۍ میگه؟! ـ اینڪه‌بتونی‌جلوی این‌صداروبگیرۍ خودش یه پا هآا... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📙⃟ ⃟🖇 ‌‌ •. بࢪلانت‌هࢪزمانۍ خنده‌پیدامۍشود زندگۍام بیشتࢪازپیش زیبامۍشود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌¦🖇⃟ ⃟📙¦ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😆✋🏻 خيلے از شب ها آدم تو منطقہ خوابش نمے برد😴😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد بقیہ بخوابن😌😂 یہ شب یکے از بچہ‌ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود... تو همين اوضاع یکے از بچہ‌ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووووووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چیہ؟؟؟ چے شده؟؟😰💔 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت کنہ من نذاشتم!😐😂 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داماد ایرانی 🌸 عروس لبنانی🌷 اشنایی در سفر اربعین وصلت بدون گذاشتن شرایط سخت از طرف خانواده دختر... بی شک امام زمان راضی نیست لااقل خانواده های مذهبی شرایط ازدواج را سخت کنن بخاطر... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|بــ‌ـــسم اݪرب گـݪ یـاس☘‌•.
🔗⃟ ⃟📷 ‌‌ •. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌️ࢪَۅابۅدڪہ‌گَࢪیبـٰان‌زهجࢪپـٰاࢪه‌ڪنَم دِلم‌هَۅاۍتۅڪَࢪده‌بِگۅچہ‌چـٰاࢪه‌ڪنَم •. ¦📷⃟ ⃟🔗¦ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل‌آن‌شیشھ‌ڪه‌در‌همهمۂ‌باد‌شکسٺ.. ناگہان‌باز‌دلـــ♡ــم‌یاد‌‌تو‌افتاد‌و‌شکست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🌱』 مردگانی که دفن نمیشوند •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❗️نرسیده‌بود‌برای‌امتحان‌خوب‌ بخونه!😥فقط‌دو‌درس‌اول‌رو‌خونده‌بود..✌️🏼چیز‌زیادی‌بلد‌نبود‌تقریبا میدونست‌این‌درس‌رو میافته!🚶🏻‍♂سرجلسه‌یه‌نگاه ‌به‌برگه‌کرد👀ازهرسوال‌چندتا‌جمله‌میتونست‌بنویسه!📝یادش‌افتاد‌جزوه‌این‌درس‌تو‌ گوشیشه📲گوشیشم‌تو‌جامدادیش‌کنار ‌دستش❗️گوشی‌آروم‌دراورد😶گذاشت‌کنار‌دستشچندبار‌خواست‌گوشی‌و‌باز‌کنه‌وجزوه‌رو‌بالا‌بیاره...اما‌همش‌میگفت‌به‌چه‌قیمتی!💰خدارو‌چیکارکنم‌داره‌میبینه!🌱توکل‌بر‌خداخودش‌کمک‌میکنه!♥️نمره‌اولیش‌شده‌بود۹🤦🏻‍♂نمره‌نهاییشو‌استاد۱۰داده‌بودخوشحال‌بود‌که‌قبول‌شده🤩گفتم‌انگار‌شق‌القمر‌کردی ! ۱۰اونم‌با‌کمک‌استاد‌ذوق‌داره؟😐گفت:نه‌اینکه‌تو‌شرایط‌سخت ‌دستم‌به ‌گناه‌وتقلب‌نرفت‌ذوق‌داره..😎۱۰‌با‌کمک‌استاد‌شرافت‌داره ‌به‌بیست‌ با‌تقلب...نداره‌؟؟✌️🏼ࢪفیق‌شرایط‌گناه‌کردن‌همیشه‌ فراهمه😈این‌تویی‌که‌باید‌‌با‌نفس خودت ‌بجنگیو‌شکستش‌بدی👊🏻💪🏻یادت‌نره‌خدا‌تورو‌میبین •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ 👤 استاد 🔺 یکی از خوبی‌های غیبت امام زمان... اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت پسر بچه فلجے را دیدم ڪه به مےگفت: "خدایا ممنونم ڪه مرا در مقامے آفریدے ڪه هر ڪس مرا مےبیند، مهربانیت را یاد مےڪند و تو را شڪر مےڪند... سکوت منقطی تره . . .🚶🏻‍♀ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت بیست و یکم گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آ
🌸 در برزخ ✍ قسمت بیست و دوم آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید. در همان لحظه نیک صدایم کرد و گفت: بیا برویم وقت را تلف نکنیم. در راه از نیک پرسیدم: تکلیف اینها چیست؟ گفت به فکر آنها نباش،در اینجا هرکس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا میخواهند و عده ای نیز اجازه عبور میخواهند و ...حتی یک مومن هم میتواند اینها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند. اینها در دنیا خدا را فراموش کرده بودند و شفاعت را انکار میکردند،در خواندن نماز هم کاهلی میکردند و نماز را سبک می‌شمردند. حالا که کارشان گره خورده یاد خدا و شفاعت افتاده اند. هنوز داشتیم قدم میزدیم که به نیک گفتم: کاش انسانها در دنیا به قدری خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند. نیک نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینطور نیست،همه ی انسانها نیاز به شفاعت محمد و آل او هستند، گروهی برای وارد شدن به بهشت و گروهی برای رسیدن به درجات بالاتر... از این سخن غرق در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم. پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک ادامه داد: بخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمیپذیرفتند، بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمیدادند و گروهی در دنیا همواره مشغول لهو و لعب بودند. چطور کسی اینها را شفاعت کند؟ مگر اینکه مدتی در عذاب بمانند تا تا شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود... سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشتیم و با شادی بیشتری به راه خود ادامه دادیم. احساس میکردم سبکتر از همیشه قدم برمیدارم. گویا میخواستم پرواز کنم و خودم را به وادی السلام برسانم. نگاهی به بالا کردم، اثری از اتش نبود.گاه گداری گیاهان سبز و زیبایی در راه به چشم میخوردند.با سرعت هرچه بیشتر به راهمان ادامه میدادیم و به اطرافمان کمتر توجه داشتیم.. رفتیم تا از دور دروازه ای دیدیم که جمعیتی پشت آن ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبه روی دروازه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم. گاه گاهی افرادی با دادن برگه ی سبزی، از دروازه رد میشدند. سرم را به سمت نیک که پشت من ایستاده بود چرخاندم و گفتم: اینجا چه خبر است؟ نیک گفت: اینجا مرز سعادت یعنی اخرین نقطه ی برهوت است. اینجا دروازه ولایت است هرکس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است. گفتم دروازه ی ولایت چیست؟ گفت: فقط افرادی میتوانند وارد دار السلام بشوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله سپرده باشند. به چنین افرادی برگه ی ولایت میدهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند.. با اضطراب به نیک گفتم: من در دنیا شیفته ی اهل بیت بودم ولی برگه ی ولایت ندارم! نیک به سمت راست اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به چادر رساندم. مرد سفیدپوش و خوش سیمایی گوشه ای نشسته بود و یکی از اهالی برزخ با او صحبت میکرد. گویا شخص از برگه ی ولایت محروم بود و میخواست با التماس برگه را دریافت کند. سفید پوش خطاب به برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، توباید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنهایی که بیرون اینجا ایستاده اند حل شدنی نیست. آن مرد با ناراحتی از آنجا رفت. من پس از عرض سلام روبه روی آن شخص بزرگوار نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم، دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد. از شدت اضطراب دست و پایم می لرزید.. اما طولی نکشید که دست مرد همراه با یک برگ سبز به طرفم دراز شد و با لبخند گفت:تو به سعادت رسیذی،این سعادت بر تو مبارک باد.. از خوشحالی حرفی نتوانستم بزنم و به این ترتیب ما دروازه ی ولایت را پشت سر گذاشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم. نگاهم به بالا افتاد، هرچه بود نور بود و نور بود و هرچه جلوتر میرفتیم به شدت آن افزوده میشد. زمین صاف و همه جا سبز و با نشاط بود. شادی امانم را بریده بود. به نیک نگاهی انداختم که از همیشه خوشحالتر و غرق سرور و شادی بود. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم. از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت قسمت تقسیم شد.. نمیدانستم چه کنم و از کدام طرف بروم. ایستادم تا نیک آمد. دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخند گفت: بهشتی که روز قیامت بر پا میشود هشت دروازه دارد... ✍🏻ادامه دارد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•