eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
647 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•💞💫• اگہ‌دخترۍعکساشونمیذاره‌ پروفایل‌واستورۍنمیڪنہ! علتـش‌این‌نیست‌که‌زشته یاتیپ‌نداࢪه! شایدچیزۍداࢪه‌که‌خیلۍهانداࢪن مثلا‌ 🌿! ¦⇠ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مَولایَ اِرْحَم کَبْوَتی لحرِّ وَ جْمعی وَ زَلَّةِ قَدَمی مولای من، با صورت به زمین خورده ام و بر لغزش گام‌هایم رحم کن ! صحیفه سجادیه/دعای۵۳ من زمین خورده شیطانم ... رفیق ، دستم و بگیر ... [یا رفیق من لا رفیق له] •ما خاکی هستیم ! اما خاکیِ گناه !😔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کسانے که اهل دنیا نیستند، فقط با آرام میگیرنـد🕊... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 *امام زمانی شو* 💚 💎 امام كاظم(ع): 💎 خداوند در زمين بندگاني دارد كه براي برآوردن نيازهاي مردم مي‏كوشند ؛ اينان ايمني يافتگان روز قيامت‏اند 📚 الكافي ، ج ۲ ،ص ۱۹۷ . 🔰 *مصداق* 🍌 وارد میوه‌فروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب را پرسیدم. فروشنده گفت: موز شانزده تومان و سیب ده تومان. 🍎 گفتم از هر کدام دو کیلو به من بده. پیرزنی وارد میوه‌فروشی شد و پرسید: محمد آقا سیب چند؟ میوه فروش پاسخ داد: مادر کیلویی سه تومان! 🧐 نگاه تعجب‌زده‌ام را به سرعت به میوه‌فروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش مرا به آرامش دعوت کرد. صبر کردم. 🍌 پیرزن گفت: محمد آقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همشون سیب را ده-دوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمی‌شه میوه خرید! 😔 محمد آقای میوه‌فروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و او را راهی کرد و رو به من کرد و گفت: این پیرزن به تازگی پسرش و عروسش را تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوه‌ی یتیم! 🥥 من چند بار خواستم به او کمک کنم و به او میوه‌ی مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد. به همین خاطر هیچ وقت روی میوه‌ها تابلوی قیمت نمی‌زنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمت‌ها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچه‌هاش میوه بخره. 💫 راستش را بخواهی من به هر کسی که نیاز داشته باشه کمک می‌کنم و *همیشه با امام زمانم معامله می‌کنم.* ♻️ با خودم می‌گفتم؛ *ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم را با امام زمانم معامله می‌کردم. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*نور نمازشب رو حفظ کنیم‌*... 🎤 آقافاطمۍنیا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚠️ خانه‌ات ڪه اجاره‌اۍ باشد دائم به کودکت می‌گویی میــخ نڪوب! روۍ دیوارها نقاشی نڪش و مراقب خانه باش... اما این‌همه مراقبت بـــراۍ چـــــیست؟! 👌چـــــون خانه مال تــو نیست مال صاحبخانه‌ست چون این خانه دست تو امانت ‌است خانۀ دلت چطور !؟ خانۀ دل تمامش مال خداست♥️ در خانۀ خدا نقش گناه ڪشیدن و میخ گناه کوبیدن 🚫ممــــنوع •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
﴾✈️'🌸﴿ •چهار خصلت رسیدن به خانه در بهشت 💚✨امام محمد باقر علیه السلام فرمودند:چهار خصلت است که هر كس دارا باشد خداوند برای او خانه‌اي در بهشت بنا نماید: ➊🍃【من اوي اليتيم】 ⇜هر كسي كه يتيمي را پناه دهد و کفالت او کند؛ ➋✨【و رحم الضَّعيف 】 ⇜و ضعیفی را مهربانی کند؛ ➌🍃【و أشفق علي والديه】 ⇜و به پدر و مادر مهربان باشد ➍✨【و رفق بمملوكه】 ⇜ و با زير دست خویش با مهر و نرمی رفتار نماید. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📚داستان کوتاھ یڪ_دوست یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند. هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است. او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت. بر یکی از بالهايش نوشتند : «یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.» روی بال ديگرش نوشتند : «هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.» •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ڪۍخدا ماروبغل میڪنہ🤔؟ 🎤 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
AUD-20211205-WA0004.mp3
13.39M
🌟 بسیارررر شنیدنی لطفا دنبال بفرمایید ✨قیمتی‌ترین مخلوقِ خدا، همان چیزی است که عمری فکر می‌کردیم پست‌ترین مخلوق خداست ؛ یعنی دنیا ! ✨ تفاوت این دو نظریه در چیست؟ چگونه این پست‌ترین نعمت، می‌تواند قیمتی‌ترین نعمت نیز باشد؟ 🎤 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی _دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانواده‌ی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن، همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه! ارمیا لبخند زد: _زینب هم هر روز بیدار میشه؟ آیه دستی روی موهای دخترش کشید: _آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سِر کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم. لقمه ای به دست زینب داد که لقمه ای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید: _حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!، خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین این رو از دست من بگیر! آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت: _نمی دونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم. زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشک آلودش را به ارمیا دوخت: _نرو! بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش کرد: _برای من سختتره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟ نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سید مهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست! آیه: لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست. ارمیا معنای آن نگاِه گریزان را خوب میدانست! کمی درد داشت اما گفت: _با صدرا و محمد هماهنگ میکنم دسته جمعی بریم مشهد، برای دست بوس آقا باید برم! من شما رو از امام رضا‌(ع)دارم. آیه خجالت کشید؛ ارمیا میدانست دردش چیست و گاهی چقدر اینکه دردت را بدانند، خجالت دارد... آیه لباس هایش را پوشیده بود و چادرش را روی سرش مرتب میکرد که صدای در اتاق آمد. کسی به در میزد و در این روز سه نفره، او کسی نبود جز ارمیا! آیه: بفرمایید داخل! ارمیا سر به زیر وارد شد. نگاهش را به پاهایش میخ کرده بود و سرش را بلند نمیکرد. آیه نگاهش را بلند کرد و آه از نهادش بلند شد. عکس های سید مهدی... برای خودش سری تکان داد و برای حواس پرتش افسوس خورد. ارمیا: ببخشید میشه من زینب رو ببرم پارک؟ آیه: برای بیرون بردن دخترتون از من اجازه میگیرید؟ ارمیا با احتیاط سرش را بالا آورد و به چشمان آیه دوخت: _پس اگه اینطوره برای بیرون رفتن با شما هم لازم به اجازه گرفتن نیست؟ آیه سرش را پایین انداخت: _ساعت دو کارم تموم میشه، اگه دوست دارید با زینب بیایید دنبالم. امروز آقا صدرا ما رو میرسونه. کلید ماشین دم در آویزونه. یه دست از کلید خونه هم همونجا هست، دادم برای شما درست کردن. حس شیرینی که در جان ارمیا ریخته شد شیرین تر از عسل بود. همین است که میگویند قند در دلم آب میشود؟ ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی _پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید. آیه اینبار نگاهش را به ارمیا دوخت: _خرید چی؟ ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه میگشت گفت: _فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل نمیپرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانواده ام خرید نرفتم. فکر کنم ایده ی بدی بود. آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد: _اتفاقا ایده ی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید. شاد کردن دل ها چقدر آسان است. یکی دل ارمیا که بعد از سال ها طعم خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل آیه که آرامش را میچشید... آیه که با رها و صدرا رفت، ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباس هایش را عوض کرد، وسایلش را جمع کرد، نگاهی به خانه انداخت و به خانه ی آیه برگشت. وسایلش را گوشه ی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ سید مهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد: _دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟ من که یه گوشه چشم از بانوی این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! به خاطر توئه که من اینجام! زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو قبول کرده! زینب: بابایی! زینب میان درد دل هایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاِه شبیه آیه ی زینب کرد: _جانم بابا! چقدر شیرین است این بابا گفتن ها! هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود! زینب: بریم پارک؟ سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را لوس میکرد؟! ارمیا به جان کشید دخترکش را: _معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون. زینب داد زد: _آخ جون... هورا! آیه همانطور که مقابل رها روی صندلی های اتاق انتظار مرکز نشسته بود، استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید. رها: صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم. آیه نگاه از استکانش نگرفت: _دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟ رها: میدونی که بچه ها حسای قویتری دارن. آیه: گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست! رها: درکش کن، خانواده ای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی لذت ببره. آیه: گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد. رها: دیشب که قیمه درست کرده بودی آیه: دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب رو خورد؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
حفاظت از حضرت آقا که محافظ اصلی دین و حرم اهل بیت هستند از اوجب واجبات است و حفاظت از ایشان حفاظت از حرم هاست و همچنین از همه عزیزان می‌خواهم که در جهت آمادگی دفاعی و علمی برای تحقق ظهور حضرت حجت (عج) بکوشند تا جزء سربازان واقعی آن حضرت و از زمینه سازان ظهور باشند! 😇¦⇔ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌باهرگناه نقطه ای سیاه در قلب حک میشه ‼️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌴💢🌴ایمان همه چیزروممڪن میڪنه 🌴💢🌴امید همه چیزروردیف میکنه 🌴💢🌴 عشق همه چیزرو زیبامیڪنه اميدوارم هرسه رو در همه ۍ احوال زندگیتون داشته باشید... عصرتان خدایی 🌸 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⇣ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَحْلُمُ ؛عَنِّی حَتَّى كَأَنِّی لا ذَنْبَ لِی... و نھایتِ رزقِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ:)♥ 「ﷻاݪلھم‌اݪࢪزقݩاشھادٺ」• ۞•‌دلِ‌من‌درپۍیڪ‌واژھ‌بۍخاتمھ‌بوداولین‌واژھ‌ڪہ‌آمدبہ‌نظࢪفاطمھ(‌س)‌بود.‌"🙃 🧡"یاایُّھا‌السَّماءُفَحِضنُڪ...؟!🌱🐾 +ای‌آسمانم! آن‌آغوش‌پرازرَهایۍ‌ات‌ڪو؟!.دل‌ویࢪونھ💕به دریایی گرفتارم ک موجش عالمی دارد😎👑✨ ✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اونقدر خوب باش که اگر کسی ترکت کرد به خودش ظلم کرده باشه😊💚 مهربان خدای من;بگیر از من هر آنچه تورا از من میگیردهوای خودت روداشته باش!هیچ کس جزخودت٬نمی تونه توسختیات درکت کنه...🌱🎶 ✍پیامبراکرم صلی الله علیه آله: مردگانتان را که درقبرها آرمیده اند از یاد نبرید. مردگان شما امید احسان  شما را دارند. آنها زندانی هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ‌فراقے ...🖤 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از ݩگاه ٺا گݩاه فقط یـڪ گاف فاصݪهـ اسټ→💔 زبان بهـ زیان چقـدر نزدیڬ اسٺ√😓 از حرفهاۍ بے فڪر ټا فڪرهاۍ بے حرف فقط چند ݪحظهـ فاصݪهـ اسٺ🙂... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به قول امیرکبیر: ابتدا فکر کردم مملکت وزیرِ دانا میخواهد، بعد فکر کردم شاهِ دانا میخواهد، در آخر اما فهمیدم مملکت مردمِ دانا میخواهد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍓🌸خدایا! نانی ده تا به ایمانی برسم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 • • نوشتہ بود ... همیشه توے عبادت متوجہ خدا باش خدا عاشق میخواد ، نہ مشترۍِ بھشت ...! همانند شھدا عاشقانھ عبادت ڪنیم . ✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
{إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ ۖ}✨ 💌 اگر خدا شما را یاری کند محال است کسی بر شما غالب آید.😍🌱 📖 آل عمران آیه160
- بۍتو بۅدن‌دلگیرترین‌صفحھ از دفتر عشق است[📖♥️] •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•