#صحیفه_سجادیه(:♥️+
......خداوندا°
مارابهتوفیقتنیروبخش؛
وبههدایتتاستواردار؛
ودیدهٔقلوبـمانراازآنچه..
مخالفعشقِتوست؛♡
ڪورڪن!
وبرایِهیجیڪازاعضایِمآ
راهِنفوذیبهمعصیتت..
قرارمدھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَݪسلٰامعَلیڪَایُهااݪوَلۍالنٰاصِـح✋🏼💔🌱
#امامزمان
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بـدونیم 🖐🏻
همیشھبھدنیـٰا،
مثلیڪمسـافرخونھنگـاهڪن!!
-چَمِدونـاتڪھآمـادسترفیق؟!
نڪنھیهویۍبگـناتـاقروخـالۍڪنۍ...!シ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
رمان زیبای از روزی که رفتی 🌿✨🕊 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 #درحالنوشتن✍🏻 رمان زیبای دو
سرگذشت ارواح
من میترا نیستم
از چیزی نمیترسیدم
کشتی پهلو گرفته
ماجرای حقیقی معجزهی شهدا
براساس واقعیتن☺️🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•☘•🦋•☘️•|
#مهدویٺ
خۅشبختے یعنے...
تۅزندگیتـ امام زمانـ داࢪے...
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج ❤
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانۍ
#ڪلیپ
استغفاریعنیچی؟!♥️⇩
-یعنیمنوببخشمنخرابکردم
جبرانڪنبرام . .
#استــاد_پناهیان🎙
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بـرایزیـارتخورشیـد
بایـدنقـابازچھـرهبرداریـمو
صادقانـهدرمیـدانحضـورداشتـهباشیـم
دوایدردغیبـت ، حضـوراسـتوبـس🔒♥️!!
ـــــحـاجحسیـنیکتـا🖇📒ـــــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جُـمعہهآشـَرحِدلـَمیـِڪغَـزلکوتآهاست
کہردیفـَشهـَمہدلتـَنگتـواممۍآیـَد...!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
+👤
میگن امام حسین {علیه السلام} رو
غروب روز جمعه به شهادت رسوندن
غروب روز جمعه شد🏜
یادت رفت سلام بدی حالا حالا
باید بدویی... (:🚧
#السلامعلیڪیااباعبدالله"؏"♥️
ⓙⓞⓘⓝ↴
📒͜͡❥
|دماذانی|🌱
_گفـتمـ: #خدایا اینھمہگناهڪـردم
ڪدومـشࢪومیبخشـۍ!؟|☔️|
+گفـت:
#اِنَاللَّهَیَغفِرالذُنوبَجَمیعاٰ....♥
#جمعهیدگریگذشتویوسفزهرانیامد....🕊💫
《وَلاتَحجُبنیعَنرَافَتِك!》
آخدا..!!💛
مهربونیتوازمنمحرومنکن..(:
#التماسدعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه " صبر " دࢪ زندگــے... 👌🏼✨
#ڪلیپ | #استاد_عالــی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🌿|💚
فقطبلدیمجمعهکهمیرسهبگیم:
"کیپایانمیرسد،اینجمعهانتظار"
درطولهفتهبهجزگناه،چهکاری
انجامدادیبرایِامامزمانت؟
ماغایبیم،وگرنهآقاهمیشهمنتظرماست.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #پیشنہاد دیدن این ڪلیپ
🔹لطفا ۲ دقیقه وقت بگذارید و در سڪوت و خلوت این فیلم رو ٺماشا کنید.
• مقدمہۍ شروع ارتباط با ما...بقیش با شما...🙂🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#چادرانه
.
•| درعشـق،تواقتـدابہزهـراڪردۍ
•| صدپنجـرهنور،برجهـانواڪردۍ✨
•| آرامـشورستگــارۍدنیـارا
•| درخیمـہچـادࢪٺمهیـاڪردۍ😌🌸
.
.
| #چادرمونـعشقہ ♥️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جوانی از یوگسلاوی
که با خواندن نهجالبلاغه شیعه شد.
#پیشنهاد_دانلود👌🌿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
-
درایندھ...
توڪتابهاےتاریخمینویسندوازما
روایتمیڪنندڪھ:
یھجمعیتخیلۍزیادےبودن
ڪھخودشونروسینہزنو
نوڪرامامحسین(ع)میدونستن
ڪلۍبچہحزباللھۍداشتن
ڪلۍبچہهیئتۍومذهبۍداشتن
ڪلۍحوزھعلمیہداشتن
ولۍحتۍ۳۱۳تاشونواقعۍنبودنڪھ
امامزمانشونظھورڪنھ!
همہفقطمدعۍبودنڪھخوباند!(:🙄🖐🏿
#تکتیرانداز
#جـٰاےتاسفدارھ 😔💔
#امام_زمان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤😔🌿•••
#اولین_سیلی_خدا_بعد_از_گناه
-یه جاهایی از کارامون میلنگه💔
به نظرتون کجا؟
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرفاےدرگوشے...👀
خونهاتڪهاجاره اےباشہ ،
دائمبہخودت مےگے :
میخنڪـوب ؛
روےدیوارهانقاشےنڪش ؛
و مراقبخـونہباش ...
امااینهمهمراقبتبرا چیہ !
چونخونہمالتونیستمالصاحبخونہست ؛
چوناینخونہدستتوامــانتہ ...
خونهدلــتچطور
خونهےدلتمامشمالخــداست ؛
تو خونهخدا نقش " گناه " ڪشیدنو
میخ " گناه " ڪوبیدن
#مــمنوع...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
↻📗🍀••||
نـٰااُمیداَزدَر،رَحمَتبہڪُجـٰاشـٰایَدرَفت
یـٰارَباَزهَرچہِخَطـٰارَفتهِزاراِستِغفـٰار
🍀⃟📗¦⇢ #عاࢪفانہ🌼
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چونروآیتـیرآشنیدیـد؛آن
رآبِفَھمیـدعملڪنید ،
نہاینکہبشنوید
ونقلكنید!'
زیـرآ
رآویآنعلم
فرآوآن؛وعملکنندگآن
آناندکند!'💚🌿.•°
✨| #سخن_بزࢪگــان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان اسطورهام باش مادر
4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی
#part237
مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سلام کردند. چشمان صدرا
از شادی برق میزد. رو به مهدی گفت: مادرت فردا آزاد میشه.
مهدی با ناباوری پرسید: چطور؟ رضایت داد؟
صدرا گفت: نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود. بعد از افتادن بچه، رامین میرسه و اونو مرخص میکنه.
زن بیچاره وقتی فهمید مادرت این همه وقت زندان هست، خیلی ناراحت شد. این چند وقت درگیرش بودم. امروز حکم رو گرفتم. فردا صبح میریم دنبالش زندان.
مهدی به سمت صدرا میدود و او را در آغوش میگرد. صدرا پدر بود و پدری میکرد برای برادرزاده عزیزش، یادگار برادرش.
مهدی: عاشقتم بابا!
صدرا محکم تر او را بغل کرد: فقط بخاطر تو. بخاطرت کوه رو هم جا به
جا میکنم.
مهدی از آغوشش بیرون آمد: حالا کجا میره؟
صدرا خودش را روی مبل انداخت و گفت: مادرت خیلی سختی کشید. با
انتخاب اشتباهش، هم زندگی تو رو خراب کرد، هم خودش رو! گفت میخواد دادخواست طالق بده تو خونه پدریش زندگی کند. میخواد تو هم بری با اون زندگی کنی!
مهدی اخم کرد: من نمیخوام برم.
به سمت اتاقش رفت و در را بست.
محسن گفت: من نمیخوام داداشم بره.
صدرا چشمانش را بست و گفت: منم نمیخوام بره. اما این تصمیم رو خودش باید بگیره. امیدوارم رفتن رو انتخاب نکنه. رها بدون مهدی دق میکنه.
ایلیا کنار صدرا نشست: عمو!
صدرا چشمانش را باز کرد و با لبخند به ایلیا نگاه کرد: جان عمو؟
ایلیا: خدا کنه مهدی نره. از وقتی اومدیم اینجا، زینب حالش بهتره! با مهدی حرف میزنه و درد دل میکنه. مهدی بره، تنها میشه!
مهدی پشت در اتاقش نشسته بود. از اینکه دوستش داشتند و او را
میخواستند خوشحال بود. اما، شادی وسط قلبش، خواسته شدن از طرف
مادری بود که از بدو تولد او را رها کرده بود.
*********************************
زینب سادات ظرف غذا را در دست گرفت، در خانه را باز کرد و رو به زهرا
خانم گفت: زود میام مامان زهرا!
زهرا خانم غر زد: زود بیای ها! میخوایم شام بخوریم.
زینب سادات خنده بی صدایی کرد: چشم مامان خانم!
از پله ها پایین میرفت که صدای باز شدن در را شنید. با لبخند برگشت تا
به زهرا خانم اطمینان بدهد که زود باز میگردد اما احسان را دم راه پله دید. لبخندش را جمع کرد و نگاه دزدید: سلام. بااجازه.
از پله ها پایین رفت و احسان آرام پشت سرش رفت.
زینب در خانه صدرا را زد و در انتظار باز شدن آن ماند. احسان با فاصله از
او ایستاده بود. رها در را باز کرد و با لبخند از مهمانانش استتقبال کرد.
زینب تعارفش را رد کرد و بعد از وارد شدن احسان به خانه رو به رها
گفت: زود باید برم بالا برای شام. ایلیا داره سفره رو میچینه. این رو براتون آوردم.
کاسه بزرگ آش را مقابل رها گرفت و ادامه داد: کلاس آشپزی امروز مامان زهرا! اینم سهم شما! انتقادی پیشنهادی اگه بود، بفرمایید استاد.
رها آش را نفس کشید و گفت: عالیه! کاسه آش میان سفره قرار گرفت.
احسان کمی برای خودش از آش در کاسه کوچکی که رها کنار بشقابش
گذاشته بود، کشید و گفت:
واقعا این آش رو زینب خانم پخته؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول 👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان اسطورهام باش مادر
4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی
#part238
رها کاسه کنار دست صدرا را برداشت و برایش آش ریخت: آره. دست پخت خوبی داشته همیشه. الانم که مامان زهرا اراده کرده از این دختر یک کدبانو بسازه مثل مادرش.
صدرا کاسه را از رها گرفت و زیر لب تشکر کرد و بعد رو به احسان ادامه
داد: زینب سادات تو خانومی تکه. خدا بیامرزه مادرش رو، دختر نجیب و
اهل زندگی تربیت کرده.
بعد نگاهی به رها کرد و با تردید ادامه داد: خیلی دوست داشتم برای تو بریم خواستگاریش.
رها مخالفت کرد: چی میگی صدرا؟ تو زینب سادات رو نمیشناسی؟
احسان و زینب اصلا به هم نمیخورن.
احسان قاشق را از دهانش در ٱورد و گفت: چرا به هم نمیخوریم؟
رها اخم کرد و صدرا با لبخند گفت: زینب سادات خیلی مقید هستش. تو هم که ٱزادی اندیشه ای و در قید و بندهایی که اون هست نیستی!
احسان جدی شده بود. قاشقش را درون بشقاب گذاشت و رو به صدرا و رها گفت: منم قید و بندهایی دارم. منم به بعضی چیزا معتقد هستم.
شاید مثل شما نباشم اما دور از شما هم نیستم.
نگاهش را به چشم رها دوخت: رهایی! از تو انتظار بیشتری داشتم.
بعد به صدرا نگاه کرد: چند وقته ذهن خودم هم درگیره. از روزی که با مادرش اومد اینجا و نامزدیش به هم خورده بود، از اون روز ذهنم درگیره. خوب میدونم که خیلی تفاوت داریم. بخاطر همین تفاوته که تا حالا حرفی نزدم. اما حالا که حرفش شده، میگم که من دارم به این
موضوع فکر میکنم و مایل به این اقدام هستم، لطفا خواستگار براش پیدا
نکنید و کسی هم اومد منو در جریان بذارید.
رها لبخند زد: اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر
بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدر
نجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر
کنی از طرف ما فشاری روی تو هست.
صدرا گفت: حالا پسرها کجان؟ نمیان شام؟
رها به همسرش نگاه کرد: آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش، زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا!منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالا پیش ایلیا!
صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد: پس کل این ظرف آش مال خودمون سه تا هست؟
رها بی صدا خندید: آره بخور شکمو.
صدرا رو به احسان گفت: خوبه زنی بگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دست پخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش!
احسان بلند خندید: رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولاد زره رو نگرفتی.
صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت: دیروز اومده بود دفتر.
قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد: بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم.
رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطم اش میدید که نگران است.... در تمام طول صرف شام، احسان به زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول 👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا