eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
652 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•----------------«📗🔗»----------------• ‌ ‌‌+حآجۍ‌چِریڪۍ‌کیہ؟ -ڪَسۍ‌‌اَسـت‌کہ‌دَر‌جَمـع‌ِدُشمـَنآن‌... چون‌تَڪ‌گُلۍ‌بی‌نَظـم‌دَرمیآنِ‌‌تیغ‌هآمیرَقصـَدシ••! •ـ----------------«🔗📗»----------------• ⁦🔗⁩⁩⃟💚⸾⇜ ⁦🔗⁩⁩⃟💚⸾⇜ •💚↱𝐣𝐨𝐢𝐧↲🔗• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون شهدایۍ🌿🕊
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
‌ ‌💛 می‌بینی‌حضࢪت‌صاحب‌دلـم؟! نظم‌دنیـاآنقدࢪبـہ‌هم‌ریختـه... ڪہ‌‌زمین‌وزمان،بـہ‌هم‌ࢪسیـده‌اند! اما؛ماهنـوز بہ‌دردِنبودنت‌نرسیده‌ایم!😔 دیگرزمین‌بی‌پناهیش‌راچگونه‌فریادڪند؛ ڪہ‌قلبِ‌بی‌دࢪدِما،باورش‌کنـد؟ بی‌پناهیِ‌زمین‌‌ڪہ‌سهل‌است... بی‌پناهیِ‌مارانیز،همہ‌‌فهمیده‌اند! جزخودمان..💔 :)🌱 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 -گفتی ولی.. -ولی چی؟میخوای تو هم به سرنوشت این ها گرفتار بشی؟ با دست به سمت زن هایی که درحال عذاب کشیدن بودن اشاره کرد..چشمام رو با درد بستم -ببین تو نباید به خاطر ترس از جهنم و این چیزا مجبور باشی نماز بخونی و حجاب داشته باشی.باید دینت رو خودت با جون و دل قبول کنی.میخوام یه چیزی نشونت بدم. دستش رو تو هوا تکون داد..یه دفعه اون بیابون تبدیل شد به جایی شبیه میدان جنگ نمیدون شاید ما رفتیم اونجا. به اطرافم نگاه کردم همه جا پر از چنازه بود...چند نفر داشتند به طرفشون شلیک میکردند...جنازه ها رو لگد میکردند و رد میشدند. مثل مسخ شده ها ایستاده بودم و به صحنه دلخراش رو به روم نگاه میکردم. -اینا رفتن، رفتن تا تو و امثال تو باشید..واسه اینکه یه عاشورای دیگه تکرار نشه...از عزیزترین چیز هاشون گذشتن و رفتن...رفتن تا حجاب و دین زنده بمونه ولی حاال چی؟نماز و یادگار زهرا)س(شده املی و بی بندباری و بی حجابی شده روشن فکری نگاهش کردم دستشو دوباره آورد. ایندفعه همه کسایی که روی زمین افتاده بودند..داشتن راه میرفتن و با هم حرف میزدند...فکر کنم قرارگاه بود..نمیدونم هیچ چیز از جنگ و این چیزا نمیدونستم. -میبینی؟اینا هم زندگی داشتند خانواده داشتند ولی دل کندن و اومدن وسط معرکه...اومدن و دفاع کردن...اگه اونا میگفتن به ما چه االن تو اینجا نبودی االن تو کشور این آزادی نبود..تک تک این افتخارات و پیشرفت های کشور فقط به حرمت قطره قطره این گالی پر پر شده است. بعد رفتیم یه جای دیگه...4 نفر بودند هر 4 تاشون هم جوون...یه جایی شبیه کوهستان بود..نشسته بودند روی یه تکه سنگ...هوا هم بهشدت سرد بود...یکیشون قمقمه آبی که همراه خودش داشت و بیرون آوردم و وضو گرفت...تعجب کردم. رو به پسره گفتم -میخواد چیکار کنه؟ لبخند زد -نماز بخونه با ابروهای باال رفته و صدای متعجبی گفتم -نماز؟اونم توی این وظعیت؟وسط این سرما؟ -توی بدترین شرایط هم باید نماز رو خوند...امام حسین حتی روز عاشورا هم نماز رو خوند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 یه دفعه از خواب پریدم...رفتم توآشپزخونه ... لیوان رو پر آب کردم و یه نفس دادم باال..هنوزم تو بهت بودم از حرفای پسره...با گیجی نشستم روی کاناپه و تی وی رو روشن کردم...همین که روشن شد صدای اذان فضا رو پر کرد. نگاهمو دوختم به صفحه تلویزیون .همونجوری که اون اذون رو میگفت منم بی اختیار باهاش زمزمه میکردم. زم زمه ام لحظه به لحظه بلند تر میشد...خوب این اذونه صبحه حتما بعدشم نمازه...تو ابتدایی که بودم نماز رو یادگرفتم...البته االن دیگه فقط یادمه چند بار بلند میشی و میشینی...نگاهمو از روی نوشته های عربی ای که یکی یکی میومدروی صفحه تی وی و میرفتن...داشتن دعا میخوندن..کالفه تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت و به فکر فرو رفتم. ***** بابا-دنیا بابا کجایی؟؟ جزومو پرت کردم روی کاناپه و بلند شدم...بابا دم در ایستاده بود -اینجام چیزی شده؟ برگشت طرفم -نه مامانت کجاست؟ -رفت خونه آقاجون اینا آهانی گفت و رفت باال...دوباره نشستم روی کاناپه و مشغول خوندن شدم. با صدای تلفن بلند شدم...اونقدر غرق درس شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم...منو این همه خرخونی محاله...نمیدونم چرا یه دلشوره ای داشتم...با نگرانی جواب دادم -بله؟ -خانم سمیعی؟ -خودم هستم بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم.... تلفن از دستم افتاد...این چی داشت میگفت؟نه نه امکان نداره...یه قطره اشک ناخودآگاه از چشمم چکید. به خودم آمدم و رفتم باال..سریع یه پالتو روی لباسام پوشیدم و رفتم تو پارکینگ ماشین و روشن کردم و با آخرین سرعت رفتم نشستم روی صندلی هایی که توی سالن بود...اشکام روی گونه هام میریخت و من هم سعی برای مهار کردنشون نمیکردم...بعد نیم ساعت خاله رسید..سریع بلند شدم و بغلش کردم...هردومون مثل ابر بهار گریه میکردیم. بعد 1 ساعت عمو،خاله ،عمه،دایی،آقاجون و مامان جون همشون اومدن...پرستارا هم همش به خاطر جمعیتمون بهمون تذکر میدادن ولی کیه که گوش کنه؟خاله همش آب قند میداد دست من...دیگه حالم داشت بهم میخورد...نمیدونم یهدفعه چی شد؟؟تصاویر تار و تار تر میشد...آخرین چیزی که دیدم دویدن خاله به طرفم و بعد هم تاریکی. پلکمو آروم آروم باز کردم...چند بار که چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح شد...عمه هما کنارم بود و آروم اشک میریخت...چرا داره گریه میکنه؟من کجام؟نگاهمو دور اتاق چرخوندم...بیمارستان؟اینجا چه غلطی میکنم؟مخم شروع به جست و جو کرد...جزوه..ماشین...حرفای دکتر...با یادآوری اتفاقات گذشته اشک از چشمای منم جاری شد...کم کم هق هقم بلند شد...عمه سرشو باال آورد و وقتی دید به هوش اومدم بی حرف بغلم کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
چطوری‌گناه‌نکنیم ؟! - 🌻: هروقت‌که‌فکرگناه‌اومد‌توسرت...↯ ¹•شیطان‌رولعنت‌کن! ²•یه‌صلوات‌بفرست! ³•بگواستغفرالله - 🌻: اگردیدی‌بازم‌ول‌کن‌نیست...↯ ¹•برویه‌وضوبگیر! ²•دورکعت‌نمازبخون! ''تو۹۹درصدمواقع‌جواب‌میده! کافیه‌فقط‌یه‌بازامتحان‌کنید'' ●•قانون‌دلمون‌ازامروز↯ موقع‌گناه،اگردیدی‌هیچ‌جوره‌نمی‌تونی‌ جلوی‌شیطان‌وبگیری! اول‌دورکعت‌نمازمیخونی بعدهرگناهی‌خواستی‌انجام‌میدی...! ''مطمئن‌باش‌اینجوری‌خداکمکت‌میکنه‌دیگه‌ سمت‌اون‌گناه‌نمیری🙃🍂🍃...'' -استادرائفی‌پور🌿'' •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
]رقیہ‌جان🖤 ازهمون‌بچگیام‌تا‌بہ‌حالا•• شب‌وࢪوز‌لعن‌امیہ‌میڪنم همہ‌داࢪونداࢪم‌وفقط‌ نذࢪحضࢪت‌ࢪقیہ‌میڪنم♡ نذࢪاون‌خانمۍ‌ڪہ‌سہ‌سالشہ ولۍ‌ڪاࢪ‌صدتا‌دࢪیا‌میڪنہ باهمون‌دست‌ڪوچولوش‌‌بخدا تموم‌گࢪها‌ࢪووامیڪنہ ‌[ڪمۍ‌ࢪوضہ🖤 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°اے پناہ من ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❇️زیارتنامه حضرت رقیه سلام الله علیه ✅بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ،عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِبِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ خَدیجَةَ الْکُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الشَّهیدَةِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقیّةُ النَّقیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الزَّکِیَّةُ الْفاضِلَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِیَّةُ، صَلَّى اللهُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ، فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَکِ وَ مَاْواکِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِکِ وَاَجْدادِکِ، الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ، وَعَلَى الْمَلائِکَةِ الْحـافّینَ حَوْلَ حَرَمِکِ الشَّریفِ،وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ،وَصَلَّى اللهُ عَلى سَیِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ وَسَلَّمَ تَسْلیماً بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِ ‌•.•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨﷽✨ ✍چهار اصل ساده که باعث می شود در زمان آشنایی متوجه شوید فرد مقابل🔁 واقعا قصد 💍دارد یا خیر 1 - فردی که قصد دارد در دوره آشنایی، تقاضاهای نامشروع📛 نمی کند. 2 - فردی که قصد ازدواج💘 دارد، این را از خانواده اش پنهان نمی کند. 3 - فردی که قصد ازدواج 💌دارد، زمان را بیش از اندازه طولانی⌛️ نمی کند. 4 - فردی که قصد ازدواج دارد علاوه بر شخصیت 👤خود، سعی می کند از طرف مقابل و خانواده اش شناخت 🧐پیدا کند و تنها به تبادل احساسات❣ و بیان جملات عاشقانه💖 و عاطفی بسنده نمی کند. 🎀 •┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Roze Hazrate Roghayye 1398..mp3
7.67M
ㅤ‌●━━━━─── ⇆ ‌‌‌ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ 🔉 🖤 روضه شب شهادت حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌱 🌹پيامبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله): 💢 ترک ، دل را سخت می‌كند. رها كردن ياد ، جان را می‌ميراند. 📙 تنبيه الخواطر ج۲ ص۱۲۰. ـــــــ...ـــــــــ•.🍁.•ــــــــ...ـــــــــــ .^🕊^.امام‌ سجاد علیه‌السلام: همین‌ افتخار مرا بس‌، که‌ بنده‌‌‌یِ تو باشم... - شکر،که‌‌توخدای‌ِمنی :)💌 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋⃟🖇 اذان به افق تهران ✨ به‌افق‌قلــبــم♥️🕊 هیچ‌چیز‌تو‌دنیا جز‌تڪرار‌نماز‌قشنگ‌نیست🌱 رفیق‌بیا‌باهم‌بریم‌بغل‌معبود‌جان💕 الله اکبر الله اکبر ...... -----------------🌻------------------ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو‌گناه‌نڪن‌ ببین‌خدا‌‌چجورۍحالتو‌جا‌میاره🌱 زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میڪنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه...☝🏻 - دلخورت‌کردن؟! +بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌ پس‌ولش‌کن😌💜 - تهمت‌زدن؟ +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده بگو‌:بہ‌ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتازدن❗️ - کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینی؟! +بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره💔 - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟ +بگو‌‌:مهدی‌زهرا(عج)‌خیݪےخوشگلتره بیخیال‌بقیه ... ! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون شهدایـۍ🕊🌿
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 -عمه مامان بابام رفتن؟بدون من؟ هیچی نگفت فقط هق هقش شدید شد. بعد 1 ساعت که سرمم تموم شد با عمه راه افتادیم سمت خونه...توی راه همش گریه کردم..عمه هم سعی میکرد منو ساکت کنه ولی یکی باید به داد خودش میرسید صدای خوندن قران همه جا رو پر کرده بود...فرزاد و فرزانه بچه های عمه هما مشغول پخش کردن چای و خرما بودند...از هر طرف صدای جیغ و داد خاله ها و عمه به گوشم میرسید...منم مثل بهت زده ها خیره شدم به عکس مامان و بابا که حاال یه رمان مشکی کنارش بود...اشک از چشمام میریخت ولی هیچحرفی نمیتونستم بزنم...مهسا،آرمین،نازنین و شهاب هم اومدن...کنارم نشتسن و خواستن به حرفم بکشن اما اونا هم نتونستن. بعد تموم شدن مراسم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم *********** 1 ماه گذشت...1ماهی که من با تنهایی انس گرفتم...همه میخواستن من برم با اونا زندگی کنم ولی من رد میکردم...نمیخواستم مزاحمشون بشم و از طرفی نمیخواستم خونه ای رو که با عزیزترینام توش زندگی کردم ول کنم...دایی برام 1 ترم مرخصی رد کرده بود...حوصله خودمم نداشتم چه برسه به درس خوندن. از پله ها پایین اومدم و نشستم روی کاناپه توی سالن ...سکوت توی خونه حکم فرما بود...از بازار شام هم بدتر شده...گال پژمرده شدن...خیلی از وسایال رو وقتایی که عصبی شدم زدم شکستم و همونجوری ولشون کردم. خاله ها و عمه و مامان جون میگفتن بیان تمیز کنن ولی نزاشتم بعد مراسم هیچکدومشون پاشونو بزارن توی خونه. پرده هارو کشیدم...نور چشمام رو اذیت میکرد...چند بار پلک زدم...رفتم تو آشپزخونه...یه لیوان آب برداشتم و سر کشیدم...هوا سرد بود...سردیه هوا دل من رو هم نسبت به این زندگی سرد میکرد. نگاهی به ساعت انداختم...4بعد از ظهر...رفتم تو اتاقم و خوابیدم رو تخت سه ثانیه طول نکشیدم خوابم برد. -سالم بانو برگشتم سمت صدا...همون پسره بود -سالم تو باز اومدی؟ بازم همون لبخند. -من تا وقتی خدا امر بفرمایند هستم -پس چرا این مدت نیومدی؟ -فرصت فکر بهت دادم -فکر؟فکر درباره چی؟درباره بدبختیام؟ -کدوم بدبختی؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 -همین که پدر و مادرم رفتن...همین که تنها شدم...مگه تو نمیگی خدا رحمن...مگه نمیگی خدا رحیمه؟پس چرا این بال رو سر من آورد؟ -مطمئن باش بهترین اتفاق همین بوده -مردن خانواده من بهترین اتفاق بوده؟ -هر امتحانی یک پایانی داره...زمان امتحان اون دوتا هم تموم شده بود...باید نتایجشون رو ببینن...اعمال صالحی که تو دنیا انجام دادن نجات دهنده اونها از عذاب جهنم خواهد بود. -آخه من تنهای تنها چیکار کنم؟ -محمدی که داغ زهرا رو ندید...زهرایی که داغ علی رو ندید...علی ای که داغ حسن رو ندید...حسنی که داغ حسین رو ندید...حسینی کهداغ رقیه رو ندید...عباسی که داغ علی اصغر رو ندید...و زینبی که داغ همه را دید و دم نزد...پناه رقیه شد...رهبر قافله شد...تنهای تنها. -من رو با اونها مقایسه میکنی؟ -درسته از خاندان نبوت بودن ولی باالخره انسان بودن. -من من نمیدونم من مامان بابامو میخوام. لبخند زد. -باالخره میفهمی ********** لباسام رو عوض کردم...مثل تمام این یک ماه بازم هم مشکی پوشیدم و ایستادم جلو آینه...شالم رو انداختم روی سرم...چند تکه ازموهام بیرون بود...با دست پوشوندمشون... من که دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم. رفتم پایین و سوار ماشین شدم...نگاهم افتاد به ماشین بابا..دوباره یاد اون تصادف لعنتی افتادم...تصادفی که پدر و مادرم رو ازم گرفت...توی این دنیا تنهام کرد...اون روز بابا با مامان کار داشت رفت دنبالش و وقتی برمیگشتن مثل اینکه دعواشون میشه و تصادف میکنن...اینم شانس منه...دونه های اشک روی گونه هام میریخت...عصبی کنارشون زدم...دیگه خسته شدم از این همه غم...خدایا آخه من چرا انقدر بدبختم؟ پامو گذاشتم رو پدال و حرکت کردم...دو تا دسته گل و دو شیشه گالب گرفتم و رفتم پیش مامان بابا...نشستم وسط قبراشون...مشغول شستن شدم و در همون حال با لبخند شروع کردم به حرف زدم -سالم مامان بابای گلم چطورین؟بدون من خوش میگذره؟ اینجا که بدون شما خوش نمیگذره خیلی نامردینا منو اینجا تنها گذاشتین و رفتین...نمیگین من بین این همه گرگ چیکار کنم؟ -گله نکن دخترم گله نکن 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸