جز بیستم قرآن کریم.pdf
5.4M
♦️|‹ #بخوانید |‹ جزء بیستم
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
‹@halif_media›
روایت پدر و برادر از زندگی شهید حبیبالله هادیلو
🏡 خانه بوی خاطره میداد. سکوتش سنگین بود، اما در میان آن، صدای آرام پدر که با حسرت و افتخار از پسرش حرف میزد، فضا را پر میکرد. قاب عکسی از جوانی که حالا نامش جاودانه شده بود، روی دیوار به چشم میخورد.
پدر، نگاهی به عکس انداخت و آهسته گفت:
🔹 «من کشاورز بودم، همیشه سر زمین. حبیبالله یا مدرسه بود یا انجمن، کمتر وقت میشد همدیگه رو ببینیم، اما همیشه میدیدم که مسیرش رو خودش پیدا کرده. از همون بچگی انگار میدونست باید چیکار کنه.»
برادر شهید که سالها پس از شهادت او هنوز یادش را در دل داشت، گفت:
🔹 «برادرم اولین فرزند خانواده بود. توی خونه ما احترام به پدر و مادر حرف اول رو میزد. از بچگی یاد گرفته بود که ادب و مسئولیتپذیری یعنی چی.
✍️ یادمه یه بار یکی از اقوام یه معاملهای کرده بود و اومده بود که ما امضا کنیم. حاجآقا امضا کرد، ولی وقتی از حبیبالله خواستن امضا بزنه، گفت:
"من چیزی که از جزئیاتش خبر ندارم، پای اون امضا نمیزنم."
🔹 خیلیها گفتن که حاجآقا امضا کرده، تو هم بزن، ولی محکم وایستاد و گفت:
🚫 "نه! نمیتونم مسئولیت چیزی رو که ازش مطمئن نیستم قبول کنم."
✅ این اخلاقش بود... همیشه به چیزی که درست بود، پایبند میموند.»
پدر دستی روی زانوهایش گذاشت و با لحنی آرام گفت:
🔹 «سال ۵۳، یه انجمن اسلامی توی هیدج تشکیل دادیم. حاجآقا محمدی از قم اومد و گفت که قصد داریم یه انجمن راه بندازیم. یه مقدار پول گذاشتیم، یه مقدار دیگه هم جمع کردیم، بردیم وسایل خریدیم.
📜 بعدش، آقای متذکری که معلم بود، مسئول انجمن شد. جوونای زیادی اونجا دور هم جمع شده بودن، یکی از فعالترینشون حبیبالله بود.
🌙 شبها اعلامیه چاپ میکردن، نوارهای امام رو پخش میکردن.
🔺 یه بار که آقای متذکری رو گرفتن، رفتیم آوردیمش. جوونا یاد گرفته بودن که ترس معنایی نداره...»
برادر شهید لبخند محوی زد و ادامه داد:
🔹 «برادرم از همون موقعها یه مسیر دیگه رو انتخاب کرده بود. توی خونهمون کتابخونهای داشت که پر از کتابای فلسفی، دینی، و فکری بود. 📚
🕰️ اون موقع که جوونا دنبال کشاورزی و دامداری بودن، اون دنبال مطالعه و فهمیدن بود. انگار خلاف جریان آب شنا میکرد.
🌿 یادمه خیلی وقتا شبها توی حوزه علمیه بود یا توی انجمن، با دوستاش درباره مسائل فکری و دینی حرف میزد. راهی رو رفته بود که شاید خیلی از همسنوسالاش حتی بهش فکر هم نمیکردن.»
😔 پدر آهی کشید و گفت:
🔹 «بعد از انقلاب، درسش رو ادامه داد. توی کنکور نفر اول رشته معارف اسلامی شد و رفت دانشگاه تهران. 🎓
📜 ولی هیچوقت فکر و ذکرش فقط درس نبود، به فکر مردم بود، به فکر دینش بود.
📖 یه بار یه مقاله درباره قرآن نوشت و توی دارالقرآن قم ارائه داد، خیلی تحسینش کردن، ولی خودش هیچوقت به این چیزا دل نمیبست، دنبال هدفی بالاتر بود.»
😞 برادر شهید مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و آرامتر ادامه داد:
🔹 «ولی جنگ که شروع شد، همهچی تغییر کرد. امتحانات خرداد رو که داد، انگار یه تصمیم جدی گرفته بود.
گفت میخوام برم جبهه.
🏠 خانواده نگران بودن، ولی اون میگفت باید بره، باید دینش رو ادا کنه.
اون موقع من پنجم ابتدایی بودم، زیاد نمیفهمیدم چی داره میگذره، ولی میدیدم که همه توی خونه، هم افتخار میکنن، هم دلشون شور میزنه.»
💔 پدر، انگشتانش را در هم قفل کرد و با صدایی گرفته گفت:
🔹 «رفت... از طریق بسیج رفت به آذربایجان غربی، شهر سردشت.
🗓️ ۴ تیرماه بود...
💥 توی امیرآباد سردشت...
🩸 دیگه برنگشت...»
⚫ لحظهای سکوت... خانه پر شده بود از خاطرات، از بغضهای فروخورده، از دلتنگیهایی که سالها گذشته بود اما هنوز مثل روز اول تازه بود.
برادر، نگاهش را به قاب عکس دوخت و گفت:
🔹 «خیلی از دوستاش هم شهید شدن. بعضیاشون حالا بازنشسته ارتش یا سپاه هستن، بعضیاشون استاد دانشگاه. ولی هر کی ازش یاد میکنه، جز خوبی چیزی نمیگه.
🏡 یه کوچه توی هیدج به اسمش زدن، ولی نام و یادش فقط توی یه اسم نیست، توی ذهن ما، توی یاد ما، توی مسیر زندگی ما زندهس.»
پدر، با صدایی محکم گفت:
🔹 «همیشه وصیتش این بود که راه امام و شهدا رو حفظ کنیم، اسلام رو زنده نگه داریم.
📖 میگفت "درس بخونید، علم داشته باشید، این چیزیه که دشمن ازش میترسه."»
🕊️ لحظهای سکوت...
سپس صدای آرام برادر شهید که انگار با خودش حرف میزد:
🔹 «حبیبالله فقط یه برادر نبود، فقط یه دانشجو یا یه بسیجی نبود...
✨ اون یه راه بود، یه مسیر...
🌱 کسی که به ما نشون داد چطور باید زندگی کرد، چطور باید رفت، و چطور باید همیشه زنده موند...»
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_زنجان
کانال ارتباطی ما
🎓 | @azzahra_basij
♦️|‹ #حلیف_برتر |‹ آثار تولیدی برتر دبیرخانه های استانی _ هفته چهارم اسفند ماه ۱۴۰۳
📜 |‹ در بخش #عکس_نوشته:
1⃣ استان اردبیل _ حدیث سینه های گلگون
2⃣ استان کرمان _ تا شکافتن فرق
🎞 |‹ در بخش #موشن:
1⃣ استان قزوین _ روایت ایثار
2⃣ استان زنجان _ پیرو رهبر
🎙️ |‹ در بخش #پادکست:
1⃣ استان فارس _ دانشگاه ۴ نفره
2⃣ استان گلستان _ رد پای آسمان
3⃣ استان مرکزی _ رادیو نوای سرخ
⌝ #شهیدان_معلمند ⌞
|‹ #حلیف_مدیا |‹ #ستاد
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
‹فضایمجازی کنگره ملی شهدای دانشجومعلم›🍃
@halif_media
مبعوث🎓
♦️|‹ #حلیف_برتر |‹ آثار تولیدی برتر دبیرخانه های استانی _ هفته چهارم اسفند ماه ۱۴۰۳ 📜 |‹ در بخش #عک
بسماللهالرحمنالرحیم
با سلام و احترام
بدینوسیله از زحمات ارزشمند و تلاشهای بیدریغ اعضای محترم دبیرخانه کنگره شهدای دانشجومعلم استان زنجان در تولید محتوای بخش "موشن – پیرو رهبر" که موجب قرار گرفتن این دبیرخانه در میان برترینهای استانها شد، صمیمانه تقدیر و تشکر میکنیم.
تلاشهای خالصانه و همت والای شما عزیزان در مسیر ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، شایسته قدردانی است و بدون شک، این مجاهدت فرهنگی نقش مهمی در زنده نگه داشتن یاد و راه شهدا دارد.
از تمامی اعضای محترم این مجموعه که با اخلاص و تعهد در این مسیر گام برمیدارند، قدردانی نموده و برایشان توفیق روزافزون آرزو داریم.
بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان استان زنجان
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_زنجان
کانال ارتباطی ما
🎓 | @azzahra_basij
47.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❏❏ ༻ ❏❏❏ ༻ ❏❏ ༻ ❏❏❏
📜دعای روز بیست و دوم ماه مبارک 🌙
|خدایا در این ماه درهای فضلت را به روی من بگشا، و برکاتت را بر من نازل فرما، 🌱
و به موجبات خشنودی ات موفقم بدار 🏆
و در میان بهشت هایت جایم ده 🎍|
#ماه_رمضان
#بیست_و_دومین_روز_مهمانی
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_زنجان
22.mp3
25.03M
𓊈𓊉𓊈𓊉𓊆𓊇𓊆𓊇𓊆𓊇𓊈𓊉𓊈𓊉𓊆𓊇𓊆𓊇𓊆𓊇
جزء بیست و دوم قرآن کریم ✨🪐
#تحدیر
•••(تند خوانی)•••
با صدای: شیخ ماهر علوان🎙
#ماه_رمضان
#فراز_نور
#جزء_خوانی_صوتی
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_زنجان
روایتی از زبان خانواده شهید محمدرضا احمدی
📖 حمیدرضا، برادر شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم. ما هفت برادر بودیم و پنج خواهر، خانوادهای مذهبی و ساده در روستای خلیلحصار. محمدرضا، پنجمین پسر و هشتمین فرزندمان بود. بچهای آرام، مهربان و درسخوان. 📚 از همان کودکی با بقیه فرق داشت، اهل کمک به دیگران بود، دست نوازشش همیشه روی سر نیازمندان بود.
یادم هست همیشه یک کتاب در دست داشت. هرجا که مینشست، غرق مطالعه میشد. 📖 عاشق کتابهای شهید مطهری بود، تمام نوارهای سخنرانیاش را جمع میکرد. 🎧 خودش هم اهل سخنرانی بود، در مسجد، در هیئت، در انجمن اسلامی مدرسه. جوانی بود که اطرافیان را جذب میکرد، نه با حرف، بلکه با عمل.
او دانشجوی سال دوم مترجمی زبان انگلیسی در دانشگاه تربیت معلم قزوین بود. 🏫 زندگیاش میتوانست مسیر دیگری داشته باشد. میتوانست درسش را تمام کند، معلم شود، خانوادهای تشکیل دهد. ولی او راه دیگری را انتخاب کرد… راهی که میدانست پایانش شهادت است. 🚩
💖 خواهر شهید:
محمدرضا مهربان بود، خیلی مهربان. همیشه میگفت: "باید برای بقیه کاری کرد، نباید بیتفاوت بود."
در روستا، به نابینایان کمک میکرد، برایشان گردو میچید، 🌰 انگورهایشان را جمع میکرد، 🍇 حتی خانههایشان را تمیز میکرد. 🏠 برایش فرقی نداشت طرف مقابلش چه کسی باشد، وقتی کسی نیاز به کمک داشت، او اولین کسی بود که قدم جلو میگذاشت. 🤲
📜 برگشت خوردن نامههای شهید
خواهر شهید:
محمدرضا دوبار از جبهه برایمان نامه نوشت. ✉️ نامههایی که با عشق و دلتنگی نوشته شده بودند، با خط خودش، پر از حرفهایی که میخواست به پدر و مادر بگوید… اما هیچوقت به دستمان نرسیدند. 💔
نامهها برگشت خوردند. چرا؟ چون در آن روزها، شرایط جنگی خاص بود. برخی از مناطق عملیاتی، وضعیت نامشخصی داشتند. برخی نیروها در مناطق شناسایی یا عملیاتی بودند که امکان ارتباط پستی با آنها وجود نداشت. از طرفی، احتمال لو رفتن موقعیت نیروها توسط دشمن وجود داشت. برای همین، بسیاری از نامهها هیچوقت از جبهه خارج نشدند یا اگر هم خارج شدند، به مقصد نرسیدند و برگشت خوردند. 🔄
ما برایش نامه نوشته بودیم، اما او هم هیچوقت آنها را نگرفت… نمیدانم اگر میرسید، اگر میخواند، شاید دلش آرامتر میشد. ولی او رفت… با دلی پر از حرفهایی که هیچوقت فرصت نشد برایمان بگوید… 😞
هنوز دستخطهایش را داریم، 📝 هنوز وصیتنامهاش را میخوانیم و اشک میریزیم. 😢 حتی در وصیتنامهاش نوشته بود که برویم و از کسانی که در کودکی ناخواسته حقی از آنها ضایع کرده بود، حلالیت بگیریم. 💔 چقدر دلش صاف بود… چقدر نور داشت… ✨
🔥 برادر بزرگتر شهید:
محمدرضا در عملیات شناسایی فاو شرکت کرد. ⚔️ یک عملیات سخت و خطرناک که کمتر کسی داوطلبش میشد. گروهشان ۷۰ نفر بودند. آنها باید به منطقهای دیگر حمله میکردند تا دشمن را فریب دهند. ۶۰ کیلومتر در خاک عراق پیش رفتند، اما از آن ۷۰ نفر، فقط ۱۱ نفر برگشتند. محمدرضا جزو آنهایی بود که دیگر برنگشت…
مدتها مفقودالاثر بود. 🏴 پدر و مادرم شبها بیدار میماندند، به در چشم میدوختند، شاید خبری از او برسد. اما هیچ خبری نشد…
سال ۷۷ فقط پلاکش را آوردند. آن پلاک کوچک، تنها نشانی که از او باقی مانده بود. 🏅 وقتی پدرم آن را دید، از حال رفت. سالها انتظار، سالها چشمبهراهی… و در نهایت، فقط یک پلاک…
🌱 برادر کوچکتر شهید:
محمدرضا خیلی شجاع بود. درخت گردوی بزرگی در حیاط خانه داشتیم، هیچکس نمیتوانست از آن بالا برود جز او و یک نفر دیگر از روستا. میرفت بالاترین شاخه و از یک درخت به درخت دیگر میپرید. هیچ ترسی نداشت.
اما با این حال، آرام و متین بود. 🙏 نمازش را هیچوقت ترک نمیکرد. 📿 روزهاش را هیچوقت از دست نمیداد. گاهی فکر میکنم او اصلاً به این دنیا تعلق نداشت.
یکبار قبل از رفتن، یک کتاب برای برادرم خرید و در وصیتنامهاش نوشت که این آخرین هدیهاش است. میدانست که بازگشتی در کار نیست…
پدر و مادرم بیسواد بودند، ولی پدرم تمام توضیحالمسائل را از حفظ بود. 📜 او سواد نوشتن نداشت، اما قرآن را با دلش میخواند. 📖 ما در خانه کار میکردیم، کشاورزی، دامداری، هرچه بود، همه کمک میکردیم. 🌾 شاید همین سختیها بود که محمدرضا را محکم و استوار کرد.
⚘ برادر شهید:
آخرین دیدارمان… نمیدانم چطور بگویم. 😔 انگار خودش میدانست که این دیدار آخر است. انگار دلش برای همیشه خداحافظی کرده بود.
وقتی رفت، هیچچیز برای خودش نگه نداشت. در وصیتنامهاش نوشته بود که کتابهایش را به دانشگاه بدهیم، 📚 وسایلش را میان دوستانش تقسیم کنیم. حتی بعد از رفتنش هم دستگیر بود. ✋💝
او میتوانست مثل خیلیهای دیگر، در خانه بماند، درسش را بخواند، شغلش را بگیرد و زندگی کند. اما محمدرضا این دنیا را خانه خودش نمیدید. دلش به چیز دیگری بسته بود، به چیزی که خیلیها نمیفهمند…
🔹 حالا سالها از آن روزها گذشته، اما او هنوز زنده است. در خاطراتمان، در وصیتنامهاش، در کتابهایی که خوانده، در راهی که رفته است.
✨ محمدرضا رفت، ولی راهش ادامه دارد… راهی که پر از نور و ایمان بود… راهی که ما هنوز در تلاشیم که در آن قدم برداریم…
🔥 و حالا، وظیفه داریم که این نور را خاموش نکنیم...
🌱"در این شبهای قدر، به نیابت از شهید فرید ناصری، قرآنی بخوانیم؛ برای ظهور امام زمان (عج) و عزت و سربلندی اسلام. این کمترین قدردانی از شهداست. اما مهمتر از آن، این است که حرمت خون شهدا را نگه داریم و آرمانی را که برایش جان دادند، فراموش نکنیم." 🕊️📖
#بسیج_دانشجویی_پردیس_الزهرا_زنجان
🎓@azzahra_basij
♦️|‹ #پادکست |‹ رادیو اسوه
🎧 مجموعه پادکست های رادیو اسوه| روایتگر حماسههای ماندگار ✨
🎙[گزیده ای از زندگینامه و خاطرات شهدای دانشجومعلم استان زنجان ،آنان که در کلاسهای درس، معلم بودند و در میدان ایثار، شهید…]
📌 در هر قسمت از سلسله پادکست ها ، پردهای از زندگی شهیدان دانشجو معلم را کنار میزنیم؛ جوانانی که هم چراغ هدایت بودند و هم ستارههای آسمان شهادت.
قصهای پر از عشق، ایمان و جاودانگی… با ما همراه باشید.
#بیا_عاشقی_را_رعایت_کنیم
#ز_یاران_عاشق_حکایت_کنیم
⌝ #شهیدان_معلمند ⌞
|‹ #حلیف_مدیا |‹ #استانها
|‹ #زنجان
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
‹فضایمجازی کنگره ملی شهدای دانشجومعلم›🍃
@minhaj_zn
شهید مجید کلانتری.mp3
8.25M
╭•⊰◄‹☫🕊🍃›••⊱─━─━─━•─┈·
♦️|‹ #پادکست |‹ رادیو اسوه
📌 ❲ داستانی کوتاه برگرفته از سیره شهید دانشجومعلم،مجید کلانتری ❳
|🔹 قسمت هشتم
✍🏻 ⌝فصل بهار را به یاد دارید؟ آن شکوفههای سفید و صورتی، قطرههای بارانی که نَم نَمَک بر زمین خاکی و سبز می نشینند. زمستان را چطور؟ هجوم برف و باد از همه سمت و درختانی که جانی در بدن ندارند. بهار بود که به دنیا آمد. این را مادرش گفت. ایران خانوم را میگویم. روسری گُل گُلی اش بر سرش بود و قطره اشکی بر صورتش. قطره اشکی که روسری گُل گُلی را تَر میکرد. .... ⌞
📝 بهقلم: مریم دوستی
🎙️ باصدای: فاطمه گنج خانلو
🎞 تدوین: فاطمه چراغی
⌝ #شهیدان_معلمند ⌞
|‹ #حلیف_مدیا |‹ #استانها |‹ #زنجان |‹ پردیس الزهرا (س)
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
‹فضایمجازی کنگره ملی شهدای دانشجومعلم›🍃
@minhaj_zn