✍ داستان کوتاه پایان خانواده ما
🌟 ما خانواده ای شاد ، صمیمی و خوشبخت بودیم .همه مردم ، همسایه و فامیل ، به زندگی ما و بچه های ما ،
حسادت می کردند .
🌟 یک پسر و یک دختر دارم، خیلی آرام و قانع بودند . پسر با غیرت بود، دخترم با حیا و با حجاب بود..
🌟 اهل چشم و هم چشمی نبودند
🌟 ساده و قانع و مهربان بودند .
🌟 یک روز ، به سفارش دوستم ،
🌟 به این فکر افتادم
🌟 که ماهواره نصب کنم .
🌟 با اینکه می دانستم خطرناک است
🌟 با اینکه می دانستم بدآموزی دارد
🌟 قبلا به من گفته بودند که بگیرم
🌟 ولی به حرف زنم گوش کردم
🌟 و نگرفتم
🌟 اما الآن نمی دانم چرا تسلیم شدم
🌟 با وجود مخالفت های همسرم ،
🌟 دیش و آنتن ماهواره تهیه کردم
🌟 و کار ما در شبانه روز
🌟 شده تماشای کانالهای ماهواره .
🌟 از فیلم های خشن گرفته
🌟 تا صحنه های مبتذل و شرم آور .
🌟 پس از چند ماه ،
🌟 دخترم با تقلید از هنرپیشه ها
🌟 و خواننده های غربی ،
🌟 هر روز در پی مد و لباس و آرایش
🌟 و خواسته های دیگر افتاد .
🌟 حجابش هر روز کمتر می شد .
🌟 پسرم هم در غیاب من ،
🌟 دوستانش را ،
🌟 به دیدن فیلم های ماهواره ای ،
🌟 دعوت می کرد .
🌟 در میان همسایه ها و فامیل ،
🌟 انگشت نما و رسوا شده بودم .
🌟 او هم مثل خواهرش ،
🌟 هر روز در پی مد و لباس بود
🌟 و آن پسر قانع و ساده پوش ،
🌟 حالا مدام پول می خواست
🌟 تا خود را ،
🌟 به شکل تیپ های خنده دار
🌟 مثل ماهواره درآورد .
🌟 کار به جایی رسید
🌟 که آن پسر و دختر مهربان
🌟 رودرروی من ایستادند
🌟 و احترام پدر و فرزندی را ،
🌟 کنار گذاشتند .
🌟 بسیار تندخو ، بداخلاق و بی شرم
🌟 شده بودند .
🌟 دیگر از کنترل من خارج شدند .
🌟 در این اوضاع و احوال ،
🌟 دعوا و بددهانی و ناسازگاری
🌟 در طول شبانه روز بین من و بچه ها
🌟 خانه را به جهنمی سوزان
🌟 و گردابی مهلک درآورده بود .
🌟 پس از مدتی پسرم از خانه رفت
🌟 و تا چند وقت نیامد .
🌟 چند روز بعد دخترم از خانه فرار کرد
🌟 به دنبالشان رفتم و گشتم
🌟 جنازه پاره پاره دخترم را ،
🌟 در یک دره پیدا کردند
🌟 بعد از آن پسرم را ،
🌟 با وضعی اسف بار و وحشتناک
🌟 در حالی که
🌟 آلوده به مواد مخدر بود ، یافتم .
🌟 دخترم را از دست دادم
🌟 پسرم هم جوانی اش را بر باد داد
🌟 آتشی را که با دست خود افروختم
🌟 شیره جانم را سوزاند و خاکستر کرد
🌟 دیگر پاهایم سست شده بود
🌟 و از خود بیزار بودم .
🌟 همسرم دیوانه شده بود
🌟 تا مدتها با کسی حرف نمی زد .
🌟 راهی برای نجات خانوادم نداشتم .
🌟 یکی از همسایه ها که از دور
🌟 شاهد نابود شدن خانواده ما بود ،
🌟 به دیدنم آمد و تسلیت گفت
🌟 و پیشنهاد کرد
🌟 دیش و وسایل ماهواره را جمع کنم
🌟 در اولین فرصت
🌟 ماهواره را جمع کردم ؛
🌟 و جایی بیرون شهر ، دفنش کردم
🌟 تصمیم خودسازی نمایم
🌟 و کانون خانواده ام را بازسازی کنم
🌟 دخترم که از دست رفت
🌟 پسرم را به خانه برگرداندم
🌟 و زیر بال و پر خود گرفتم .
🌟 تا ترک کامل ، ازش مراقبت کردم
🌟 همسرم هم کم کم خوب شد .
🌟 به لطف خدا و اراده خودمان ،
🌟 آفتابی دوباره در زندگی ما طلوع کرد
🌟 و کانون خانواده ما را گرمی بخشید
#داستان_کوتاه #ماهواره #بیدار_شویم
به سوی نور (منتظران ظهور)
https://eitaa.com/b3oyenoor