بسمحق..🍂
#پارت20
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#ماشین
_._._._._._
شخصيت هادی برای من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسی را خسته نميكرد.
در ايامی كه با هم در مسجد موسی ابن جعفر(ع) فعاليت داشتيم، بهترين روزهای زندگی ما رقم خورد.
يادم هست يك شب جمعه وقتی كار بسيج تمام شد هادی گفت: بچهها حالش رو داريد بريم زيارت؟
گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم.
هادی گفت: من ميرم ماشين بابام رو میارم. بعد با هم بريم زيارت شاهعبدالعظيم (ع)
گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادی رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضی از بچهها كه هادی را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و...
چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوی مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جای سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت.
نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعنی لامپهای ماشين كار نميكرد!
رفقا با ديدن ماشين خيلی خنديدند. هر كسی ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ری.
اما با آن شرايط حركت كرديم. بچهها چند چراغقوه آورده بودند. ما در طی مسير از نور چراغقوه استفاده ميكرديم.
وقتی هم ميخواستيم راهنما بزنيم،چراغقوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم.
خلاصه اينكه آن شب خيلی خنديديم. زيارت عجيبی شد و اين خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود.
بعضی بچهها شوخی ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم برای شب عروسی، ماشين هادی را بگيريم و...
چند روز بعد هم پدر هادی آن پيكان استيشن را كه برای كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
ادامهدارد...
پارتِاول:
https://eitaa.com/B_30m_chi/5859
📚@B_30m_chi