بچه های ایران 🇮🇷
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_پـنـجـم بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها🚌 بودنختو و ب
#رمان
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_شـشــم
چتونه دخترها؟!😠 خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر...
من یه چشم غره😒 بهش زدم
سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
-اااا...خوب به سلامتی
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقاسید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.😴
بالاخره رسیدیم مشهد
اسکان ما تو یه حسینیه🏤 بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده👮 شروع کرد به صحبت کردن برامون:
خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت🕗 شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
-سمانه؟!
-جانم؟!
-همین؟!
-چی همین؟!
-اینجا باید بمونیم ما؟!
-اره دیگه حسینیه هست دیگه
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل🏩
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه
-باشهه.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
-این چیه سمی؟!
-وااا.. خو چادره دیگه!
-خوب چیکارش کنم من؟!
-بخورش خوب باید بزاری سرت
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خشگل شدم😉
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.
-مگه قبلش آقا بودم ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.
-امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..
-منم شوخی کردم والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که😬
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقاسید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.😑
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #رمان📘 #قصه_دلبری #قسمت_پنجم اصلا ب ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😐 قیافه جا افتاده
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#رمان📔
#قصه_دلبری
#قسمت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند 😐
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»😒
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود😡
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»😒😖
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..💔
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚