#رمان
#چنـد_دقـیقـه_دلـت_را_آرام_کن
✨ #قسـمـت_اول
🔸زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
«اردوی زیارتی مشهد مقدس»
چشمم چهارتا شد
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم
گفتم: ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد...خودم بعدا میرم
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد«ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.»
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج.
یه پسر ریشو تو اتاق بود و یه جعبه تو دستش
-سلام اقا..
-سلام خواهرم ( سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..)
-ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم..
-خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم..
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.
-خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه.
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..
-بفرمایید بنده گوش میدم.
-نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین
-لا اله الا الله...
ادامه دارد..
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
📗 #رمان
#قصه_دلبری
#قسمت_اول
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه😐
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..☹️
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😒
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار.
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😂
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
#رمان_شهید_محمدحسین_محمدخانی ✨
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
📚 کتاب#مهمان_شام
🕊#شهید_مهندس_سیدمیلاد(محمد)مصطفوی
🌴شهید مدافع حرم
🍃انتشارات:شهید ابراهیم هادی
🔸️فصل اول
♻️#قسمت_اول.زندگینامه،به نام پدر،ادب،نوجوانی،نماز عشق
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔮 کانال #بچه_های_ایران
➕ عضو بشید 👇
🆔 @b_iran 🇮🇷
╰━━🌷🕊🌸🕊🌷
D1737697T18609662(Web).mp3
زمان:
حجم:
16.33M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📚 کتاب#مهمان_شام
🕊#شهید_مهندس_سیدمیلاد(محمد)مصطفوی
🌴شهید مدافع حرم
🍃انتشارات:شهید ابراهیم هادی
🔸️فصل اول
♻️#قسمت_اول.زندگینامه،به نام پدر،ادب،نوجوانی،نماز عشق
💢«مهمان شام» زندگینامه و خاطرات شهید مدافع حرم، مهندس سید میلاد مصطفوی است او شخصیتی عجیب دارد. جوانی که در عصر ارتباطات و دنیای مجازی، به دنبال حقیقت رفت. کسی که در این روزگار، ابراهیم دیگری شد و هادی بسیاری از جوانان گردید. شخصیت او از تمام لحاظ برای نسل امروزی الگوست. او متولد سال ۶۵ در شهر بهار استان همدان بود. دانش آموز نمونه و دانشجوی فعال دانشگاه صنعتی بود. مهندسی عمران گرفت اما اکثر شبها دنبال کارهای بسیج بود. او از بسیجیان فعال گردان امام حسین (ع) شهرستان بهار بود. از این طریق بسیاری از نسل جدید را با شهدا آشنا کرد.
🔘متولد ۱۳۶۵ همدان
🔘مادر،معلم قران
🔘علاقه به ورزش کشتی و جودو و باستانی ...
🔘رشته تحصیلی ریاضی.
🔘مهندس عمران
🔘نامزد شورای شهر
🔘خادم الشهدا
🔘شهادت،سوم محرم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔮 کانال #بچه_های_ایران
➕ عضو بشید 👇
🆔 @b_iran 🇮🇷
╰━━🌷🕊🌸🕊🌷