#دلنوشته📜🙃🍃
#کد_۳
من آنچنان که باید پایبند حجابم نبودم .نمی گویم که اصلا حجاب نداشتم و نماز نمیخواندم ؛اصلا اینطور نبود نماز ام را میخواندم . پشت رهبر و اسلام هم بودم اما آنطور که باید نه...
وقتی بحث راهیان نور پیش آمد زمزمه هایی در کلاس به راه افتاد بیشترین حرفی که بین بچه ها رد و بدل میشد حرف راهیان بود یکی میگفت میرم یکی میگفت نه از این جور حرفا توی کت من نمی رود یکی هم از راه دور و خطر تصادف میترسید .اما دغدغه من این نبود ترس این در جانم بود که شاید لایق این سفر نباشم شاید اصلا شهدا من را نطلبیده باشند بیشترین حاجتی که در دل داشتم و بعد از نماز از خدا میخواستم این بود که کمکم کند بروم، حتی ۲هزار صلوات هم نذر کردم تا قسمت من هم بشود...
بلاخره شهدا من را طلبیدند و من و دیگر دوستانم به راه افتادیم ..از حال و هوای طلائیه و شلمچه نمیگویم چون باید خودت حس کنی باید لذت و شیرینی اش را خودت بچشی فقط آنقدر میگویم که وقتی در سه راهی شهادت قدم گذاشتم قلبم لرزید وقتی راوی از شهدا گفت قلبم در سینه فشرده شد نمیتوانم حس و حالم را توضیح بدم فقط میتوانم بگویم که تا کنون انقدر گریه نکرده بودم نفسم از شدت گریه بالا نمی آمد وقتی روی آن خاک متبرک قدم میذاشتم و به این فکر میکردم که چه جوان های رشیدی برای من و امثال من پرپر شدند گریه ام شدت می گرفت.
من در هر کجا که رفتیم آنچنان حس خاصی نداشتم، اما امان از طلائیه که قلب غرق در گناهم را دگرگون کرد.
به خاطر چه بود نمی دانم شاید همه دوست داشتن در شلمچه بدون کفش راه بروند اما آنچنان که طلائیه مدهوش ام کرده بود متوجه نشدم که کی خم شدم و کفش از پای درآوردم و به راه افتادم راه رفتم و فکر کردم آنقدر غرق در فکر بودم که نفهمیدم که کی این راه را طی کردم ولی وقتی به خود آمدم دیدم روبه روی ورودی قرارگاه حضرت ابوالفضل العباس بودم ...
از شلمچه ام نگویم که در آنجا دل بیقرارم آرام گرفت نگویم که چه بر سر این قلب بی جنبه ام آورد فقط این را بگویم که هنوز وقتی داشتم وسایل ام را جمع می کردم در فکرش بودم...
با بغضی در گلو مشغول جمع وسایلم بودم دروغ چرا نمیخواستم برگردم دوست داشتم تا ابد تنها مسیری که می روم مسیر طلائیه و شلمچه باشد میترسیدم دیگر نتوانم بیایم میترسیدم...
حال تنها چیزی که به آن امید دارم این است که دوباره بیایم طلائیه دوباره من باشم و طلائیه و طلائیه قلب غرق در گناه ام را پاکیزه کند.....
وسلام 💐
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته📜🙃🍃
#کد_۴
تا حالا فکر کردید شهید گمنام یعنی چی ؟
تا حالا فکر کردید وقتی میگیم شهید گمنام ، چه حرفی داریم میزنیم؟
وقتی مزار یه شهید گمنام می بینید به این فکر کردید که یک خانواده یه عزیزشون رو گم کردند؟
وقتی مزار یه شهید گمنام می بینید به این فکر کردید که یه مادر، یه پدر، یه همسر، یه فرزند، یه عزیزی رو گم کردند؟
وقتی مزار یه شهید گمنام می بینید به این فکر کردید که در این سالها که این شهید اینجا خوابیده یه خانواده در انتظار به سر میبرند؟
می دونید چشم انتظاری یعنی چی؟
می دونید سال ها گوش به زنگ بودن برای رسیدن یک خبر یعنی چی؟
می دونید این همه شهید گمنامی که در سراسر ایران به خاک سپرده شدن یعنی چی؟
وقتی میگیم شهید گمنام، یعنی یه خانواده، یه مادر، یه پدر، یه همسر، یه فرزند، سال هاست که چشم انتظاره... سال هاست منتظره یک خبره... سال هاست شب ها به امیدی میخوابه... سال هاست گوشه چشماش خیسه اشکه... سال هاست که درد دوری رو داره تحمل میکنه... سال هاست که چشم انتظاره ....
وقتی میگی شهید گمنام یعنی یه عزیز گمشده....
یعنی یه گمشده ای که سال هاست عده ای چشم انتظار خبری از اون عزیز هست...
و چقدر چشم انتظاری و درد دوری سخت و طاقت فرساست...
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته📜🙃🍃
#کد_۵
بسمِ رَبِّ الشُّهداء والصّدیقین
کم است از تو گفتن ،تو بسیاری و هزاران لغت در وصف تو شرمسار...
چند دقیقه با شهید علیرضا فاتحی پیکانی.
حضرت محمد(ص)می فرمایند:سه گروه در روز قیامت نزد خدا شفاعت میکنند:
انبیاء،علماء وشهدا.
سلام و درود بر عموی عزیز تر از جانم،
عمویی که تا خود را شناختم جز نام نیک از او تصوری در ذهنم نقش نبست.اگر چه توفیق تجربه داشتن تو را در کنار خود در زندگی نداشتم ولی از گفته های مادربزرگ در زمان کودکیم تا آخرین لحضات عمرش ،شخصیتی از تودر فکر و ذهنم نقش بسته است که بیش از پیش به بهای دُرِّ وجود تودر زمانه پی بردم.
تا یاد دارم مادربزرگ در زمزمه های روز و شبش از دلتنگی هایش برای تو سخن به میان می آورد،از چند سالی که خبر آسمانی شدنت به خانواده رسیده بود ولی چشم به راه پیکر فرزند بودند.
به یاد دارم مادربزرگ از روز هایی برایم حرف می زد که با وجود شنیدن خبر شهادتت باز هر ثانیه از این چند سال چشم به در خانه دوخته و امید بازگشت تو را در دل داشتند.
عمو علیِ مهربانم،مادربزرگ همیشه از عزم راسخت برای دفاع از وطن تعریف می کرد از زمانی که هر چند سن کمی داشتی و زمان تحصیل تو بود ولی بر رفتن به جبهه پافشاری می کردی.او می گفت مدتی بود که خبری از تو نداشتند پس از چند روز تو آمدی با یکدست لباس رزم و یک جفت پوتین.مادربزرگ می گفت این چند روز تحت آموزش بودی و حال که آمدی با یک دست لباس بزرگتر از خودت.از او خواستی تاآن را تنگ و کوتاه کند تا قابل پوشیدن شود ولی مادرت که فکر ها برایت داشت غافل از این بود که ملائکه ی خیاطی جامه ی شهادت برای پسر اندازه زده اند جامه ایی که هیچ گاه موصوف به صفت کهنگی نمی شود و روز به روز به جلا و زیبایی و آراستگیش افزوده می شود.
خوشا به لیاقتت عمو جان،بالاخره به هدفت رسیدی و راهی خط مقدم شدی.اما افسوس که بازگشتی در رفتن تو نبود و لباس کوتاه شده ات به امانت نزد مادر داغدیده به یادگار ماند.بعد از فوت مادربزرگ، این لباس رزم و نامه ها و عکس هایت،بهترین و با ارزشترین گوهری است که از توبه ما به ارث رسیده است.
عمو جان هر چند تا ابد به شهادت و مسیری که انتخاب کردی افتخار میکنم ولی این حسرت به دل دارم که عمویی همچون تو زنده بود و از نزدیک از وجودش همچون روشنایی در ظلمات آخرزمان بهره می جستم.
عمو جان از تو می خواهم در مسیر زندگی راهبر و راهنمای برادرزاده ات باشی ودر فراز و نشیب های زمانه، دستگیر.
امیددارم دعای خیرت در دنیا همراهم گردد و در آخرت شفاعتت شامل حالم شود.
🌹✨گزیده ای از وصیت نامه شهید
علیرضا فاتحی پیکانی:
و اما شما ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین و با هدف شهید شد و حضورتان را در جبهه های حق ثابت نگه دارید و آنان که نمی توانند بسوی جبهه ها بشتابند بسوی این خیمه گاه های حسینی،پایگاه های مقاوت بسیج بشتابند انشاالله فردای قیامت در مقابل خداوند متعال و شهدا و فرزندانشان شرمنده نباشند.
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته📜🙃🍃
#کد_۶
«بسمالربشهداوصدیقین»
نمیدونم از کجا شروع کنم؟...
میخواستم یکم بهمن ماه بیام؛بخاطر لغزندگی جاده ها گفتن به تعویق افتاده!
ناراحت شدم!اما امیدم رو از دست ندادم(:
گفتم کنسل نشده که کلا!...
گذشت تا ۱۹ باهام تماس گرفتن و گفتن بیا برای خادمی...
خبر خوبی بود ها!
اما من باهاش اشك ریختم...
چون ۱۹ تا۲۵باید میرفتیم مشهد.
حالا من در این حالت فقط اشك میریختم و ذکر میگفتم...
با ناراحتی فردای اون روز رفتم مدرسه و گفتن:راهیان نور از طرف ناحیه احتمال زیاد کنسل شده!
فقط یادمه به امام رضا گفتم:هرچی خودتون بخواید و من تسلیم...
به ظهر نکشید؛گفتن راهیان نور افتاده برای ۲۹اسفند ماه!✨
و من اون موقع خوشبخت ترین دختر روی زمین شدم،گفتم میرم مشهد و بعدشم مهمونی شهدا(:
رفتم مشهد و برگشتم...
تا بالاخره روز موعود فرا رسید؛
۲۹اسفندماه،وصال من و خاك های سرزمین حماسه ها...
از اول سفر حاج آقا رحیمی گفتن:طلائیه روی بچه پرروها کم میشه،طلائیه حال دلتون رو عوض میکنن!و من عمیقا بهش معتقد بودم...
از همه روز های سفر میگذرم و میرسم به طلائیه!
مداحی منم باید برم رو پخش میکنم و آروم آروم با پای برهنه؛قدم بر میدارم...
طلائیه؛عجب طلاییه(:❤️
با روایت راوی از همه دل کندم و دلم رو گذاشتم اونجا...
سه راهی شهادت یك نشونه بسیار عجیب بهم رسید و به معنای واقعی کلمه شهدا رومُ کم کردن...
دقیقا به جرئت میگم،نزدیك به ۶ یا ۵نشونه کاملا واقعی(یعنی فقط کسی که من رو میشناسه،میدونه من چقدر از دیدن اون نشونه ها ذوق میکردم)؛یعنی میخوام بگم شهدا من رو کامل میشناختن و نشونه هایی بهم دادن که اصلا ....
حالا من تازه از طلائیه اومدم؛
فقط جسمم البته ...
روحم هنوز رو خاکریز های طلائیه هست و داره با مداحی «آب به خیمه نرسید فدای سرت...»اشك میریزه...(:
ماجرای من و طلائیه!...
۱۴۰۱/۱۲/۳
اصفهان
التماس دعا
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته📜🙃🍃
#کد_۷
سفر راهیان نور خیلی سفر خاص و تکی بود.سفری که تا به امروز مانندش را ندیدم.لحظه به لحظهی آن پر از عشق،ایثار،غیرت و ایمان بود.سفری در قلب تاریخ سرزمینم که در آنجا همت ها و خرازی ها و هزاران دلاور رشید کشورم نفس کشیدن و همانند کبوتری عاشق به آسمان ها پرکشیدند🕊💚🤍❤
پ ن:دلم تنگ میشود برای خرمشهر و مردمان غیورش برای طلائیه و جوانان پرپر شده ی زیر خاک نهفته اش و برای شلمچه و بوی خاکش که وجود شهدا در تک تک لحظه ها احساس میشود.
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۸
سلام وقتتون بخیر...
من نمیدونم باید چی بگم فقط میخوام این چیزا را به شما بگم ...
هرچی برا ما گفتین و ظبط کردم یک هفته نشده از شلمچه برگشتم ولی نتونستم دل بکنم از اونجا واقعا آرامشی که من شلمچه داشتم و هیچ جا پیدا نکردم
طلاییه ام خیلی طلااا بود حاج آقا
منه بچه پرو روم کم شد ...
من نتونستم از اونجا دل بکنم کاشش بیشتر اونجا بودم
من دختری بودم ک اصلا سمت شهید نمیرفتم
اصلا اینجور جاها برام مهم نبود ولی الان نظرم کاملا عوض شد من چادری و با حجاب نشدم من فکرمو تغییر دادم من وقتی به اونجا فکر میکنم آرامش میگیرم کاش دوباره بتونم بیام
حاج آقا شاید باورتون نشه ولی من با هیچ سخنرانی گریه نمیکردم با هیچ حرفی دلم نمیشکست ولی روز اولی که اونجا بودیم
گفتم اه ۵ صبح بیدارمون کردن ک برامون سخنرانی کنن ولی بعد از این ک شما صبحت کردین واقعا می ارزید ...
من نمیدونم چی بگم ولی اون هفته این موقعه وقتی تو راه بودیم که بیاییم نمیدونستم چی د انتظارمه
من اینجا آرامش ندارم حاج آقا
کاش زودتر میومدم....
کاش....
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۹
قلم برای نوشتن ، بهانه میخواهد
بهانه ای و تبی عاشقانه میخواهد!
تبی که شعله بپاشد ، تبی که پر بکشد
کنار قافیهها ، طرحی از سفر بکشد...
سفر به خیر عزیزم ، مجاهد وطنم
کبوترانه نشستی به شانههای غمم
سفر به خیر مسافر ، غریب راه منم...
چگونه فاصله را تا شما قدم بزنم ؟!
سلام بر مسافران راه عاشقی، آنانی که در قلب هایشان جز حب خدا چیزی را نمیتوان یافت.
کسانی که قلب هایشان خانه خدا بود و جز او کسی را در قلبشان وارد نکردند.
و به عقیده من به راستی که راز شهادت نیز در همین نهفته است.
به قول شهید حججی یه جوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه، اگه خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه.
غیور مردانی که زندگیشان را وقف خدا کردند و او نیز آنها را خوب خریداری کرد.
طوری که همه جاماندگان حسرت شهادتشان را میخورند
رفتن دل میخواهد،
[عشق] میخواهد
قدم ها بهانه اند...
به قول شهید دهقان:
شهادت بال نمیخواد حال میخواد !
و در این وادی عشق تنها چیزی که میشود در آن دید عشق است و عشق است و عشق!
عشقی حقیقی؛ که فقط در این سرزمین نور میتوان یافت.
و انسان کم میآورد در برابر آرامش این بهشت معنوی، این سرزمین جبهه های مردان مرد و دلاوران روزهای سخت! به راستی که مردانی به مانند این شهدای گران قدر در این روزها کم پیدا میشوند .
گرانقدرهایی که عجیب حالمان را درک میکنند
و آن لحظاتی که در سراشیبی زندگی قرار میگیری، به فریاد دلت میرسند و حرف هایی رو بهت الهام میکنن که اون لحظه واقعا تشنه اون کلمات بودی!
و اینان کسی جز شهدای راه عاشقی نیستند. کسانی که راه عشق را فقط دو دو چیز یافتند. اشک چشم و خون مطهرشان.
میدانم که نگاه هایتان گاهی نگران است، گاهی ناراحت، شاید هم دلگیر
اما هر چه هست هیچگاه سایه چشمانتان را از سرم برندارید
نگاهم کنید فقط گاهی نگاهی..!
الهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیل الله :)
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۰
اوایل هیچ تصوری از آمدن به اردوی راهیانه نور نداشتم و حتی فکرش راهم نمی کردم که روزی راهی این سرزمین شوم تا اینکه بحثه این اردو در مدرسه پیچید و بچه ها پیشنهاد رفتن به این اردو را به من دادند اول پیشنهادشان را رد کردم و علاقه ی چندانی نشان ندادم تا اینکه دقیقاً یک هفته قبل از اتمام نام نویسی تصمیم گرفتم که من هم همراه دوستانم بروم اما صادقانه بگویم هدفم بیشتر وقت گذراندن با دوستانم بود و هیچ تصوری از این مناطق نداشت.
همیشه هنگامه بازدید از نمایشگاه ها و سخنرانی های مدرسه آنقدر تحت تاثیر شهدا قرار نگرفته بودم تا اینکه راهی شدیم و روز اول بازدید از یادمان ها رسید .صبح که برای نماز به حسینیه رفته بودیم بعد از نماز یک روحانی جوان شروع کرد به صحبت کردن، اول خیلی کسل شروع به غرغر کردن کردم اما کمی که گذشت توجهم به سخنانش جلب شد و فکرم را درگیر کرد .حاج آقا سخن از نگاه شهدا به ما دانش آموزان حاضر در اردوگاه کرد، سخن از اینکه ما دعوت شده هستیم سخن از اینکه ما برای هدف خاصی دعوت شده ایم. ما دعوت شده ایم تا یک سری پیغام از این میزبانان دریافت کنیم گویا آن ها حرف هایی دارند که با ما بزنند .
برایم جالب بود، تا به اینجا از این دید به این اردو نگاه نکرده بودم و هنگامی که به این فکر می کردم که مورد عنایت شهدا قرار گرفته ام و دعوت شده ی آن ها هستم احساس عجیبی داشتم انگار اولین جرقه ها در درونم اینجاد شد. وقتی که به یادمان عملیات رمضان رفتیم و کنار قبور شهدای گمنام نشستم حس آرامش عجیبی داشتم قبلاً هم قبور شهدا را زیارت کرده بودم اما اینجا برایم متفاوت بود، شاید سخنان صبح حاج آقا دیدم را نسبت به شهدا عوض کرده بود، احساس می کردم که آن ها دارند حرف هایم را می شنوند پس گفتم هرچه را که در دلم داشتم آنقدر سبک شده بودم و آرامش داشتم که دلم می خواست تمام مدت، سرم را روی قبور بگذارم و با آنها حرف بزنم از آن ها خواستم که هوایم را داشته باشند و دستم را رها نکنند .
موقع رفتناز یادمان عملیات رمضان رسید و سرپرستان گروه از همه خواستند تا سوار اتوبوس شوند، دل کندن دیگر برایم سخت بود انگار نمی توانستم به سمت ماشین ها قدم بردارم، این حجم از تعلق و آرامشی که نسبت به این مکان و این شهدا در این مدت کم پیدا کرده بودم برایم واقعاً عجیب بود. بالاخره سوار اتوبوس ها شدیم و همان حاج آقایی که صبح آن صحبت ها را کرد روایتگر ما در اتوبوس بود و دقیقاً کنار صندلی ما ایستاده بود و با حرف های طنزش در حال خنداندن بچه ها بود. دستم را داخل کیفم بردم تا سخنان حاج آقا را با موبایلم ضبط کنم اما هرچه دنبال آن گشتم نبود متوجه شدم که احتمالا موبایلم را در کنار قبور مطهر ششهدای گمنام در یادمان عملیات رمضان جا گذاشته ام .
آنقدر آنجا در حال و هوای خود بودم که متوجه نشده بودم که تلفن همراهم را برنداشته ام، دوستم فاطمه با همراه من تماس گرفت تا شاید تلفن را پیدا کند صدای تلفن می آمد اما هرجایی را که گشتم نبود، یه دفعه حاج اقا سخنانش را قطع کرد و تلفنی را از جیبش درآورد که زنگ می خورد اول متوجه نشدم که تلفن مال من است فکر می کردم تلفن خود حاج آقاست که زنگ می خورد، حاج آقا گفت این تلفن را در کنار قبور شهیدان گمنام پیدا کرده، توجه که کردم دیدم تلفن من است حاج آقا به من گفت که عنایت شهدا را ببین که گوشی تو را من پیدا کردم و دقیقاً من در اتوبوس شما آمدم و هنگامی که تلفن زنگ زد اینجا ایستاده بودم که شما تلفنتان را پیدا کنید و اینجا بود که به قول حاج آقا من اولین عنایت شهدا را دیدم .
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۱
وقتی که به طلائیه مقر حضرت ابالفضل العباس علیه السلام رسیدیم، به سه راهی شهادت رفتیم وقتی که روایت شهدا را شنیدم شهدایی که پیغام زمان شهادت به آنها الهام شده بود و راه و روش حضرت اباعبدلله الحسین علیه السلام را در پیش گرفته بودند و درست مانند شهدای کربلا با لبه تشنه به شهادت رسیدند و مادرانی که دنبال یه نشونه از طرف بچه هاشون بودند، ماجرای نام گذاری حسینیه ی حضرت ابولفضل و ابولفضل ها و عباس هایی که تو طلائیه پیدا شدند با دست قطع شده و شرایط رزمنده ها از شهدا خواستم که کمکم کنند حداقل یکم بتونم مانند آنها رفتار کنم و شرمنده ی آنها و امام حسینعلیه السلام نشم، انگار جای جای طلائیه اسم خدا رو فریاد می زد انگار یک قطعه از بهشت بود که هیچ وقت نمی خواستی از آنجا دور بشی .
روز آخر رسید و آخرین یادمان که ما می رفتیم شلمچه بود، فکر اینکه دارم از این سرزمین مقدس و این آرامش دور میشم برام دردناک بود وقتی که سر به روی خاک پاک شلمچه می گذاشتی و با شهدا حرف می زدی انگار دیگر در این دنیا نبودی، با هر سختی ای که بود از شهدا دل کندم تو این سفر، شهدا با من خیلی حرف زدن خیلی چیز ها رو یادآوری کردند، من از شهدا یاد گرفتم گذشت یعنی چی؟ معنای عشق چیه؟ رفیق واقعی چه رفیقیه؟ اینکه حجابه من چقدر با ارزشه! اینکه با رضایت پدر و مادره که میشه رضایت خدا رو هم کسب کرد! اینکه برای خدا باید از ارزشمند ترین چیزات بگذری حتی از خودت .
امیدوارم که منم بتونم راه این انسان های غیور را ادامه دهم و شرمنده آنها نشم راستی من الان یه رفیق شهید هم دارم که می تونم حرفامو بهش بزنم و ازش درس های بیشتری بگیرم...🌷🌷🌷🌷🌷
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۲
من آنچنان که باید پایبند حجابم نبودم .نمی گویم که اصلا حجاب نداشتم و نماز نمیخواندم ؛اصلا اینطور نبود نماز ام را میخواندم . پشت رهبر و اسلام هم بودم اما آنطور که باید نه...
وقتی بحث راهیان نور پیش آمد زمزمه هایی در کلاس به راه افتاد بیشترین حرفی که بین بچه ها رد و بدل میشد حرف راهیان بود یکی میگفت میرم یکی میگفت نه از این جور حرفا توی کت من نمی رود یکی هم از راه دور و خطر تصادف میترسید .اما دغدغه من این نبود ترس این در جانم بود که شاید لایق این سفر نباشم شاید اصلا شهدا من را نطلبیده باشند بیشترین حاجتی که در دل داشتم و بعد از نماز از خدا میخواستم این بود که کمکم کند بروم، حتی ۲هزار صلوات هم نذر کردم تا قسمت من هم بشود...
بلاخره شهدا من را طلبیدند و من و دیگر دوستانم به راه افتادیم ..از حال و هوای طلائیه و شلمچه نمیگویم چون باید خودت حس کنی باید لذت و شیرینی اش را خودت بچشی فقط آنقدر میگویم که وقتی در سه راهی شهادت قدم گذاشتم قلبم لرزید وقتی راوی از شهدا گفت قلبم در سینه فشرده شد نمیتوانم حس و حالم را توضیح بدم فقط میتوانم بگویم که تا کنون انقدر گریه نکرده بودم نفسم از شدت گریه بالا نمی آمد وقتی روی آن خاک متبرک قدم میذاشتم و به این فکر میکردم که چه جوان های رشیدی برای من و امثال من پرپر شدند گریه ام شدت می گرفت.
من در هر کجا که رفتیم آنچنان حس خاصی نداشتم، اما امان از طلائیه که قلب غرق در گناهم را دگرگون کرد.
به خاطر چه بود نمی دانم شاید همه دوست داشتن در شلمچه بدون کفش راه بروند اما آنچنان که طلائیه مدهوش ام کرده بود متوجه نشدم که کی خم شدم و کفش از پای درآوردم و به راه افتادم راه رفتم و فکر کردم آنقدر غرق در فکر بودم که نفهمیدم که کی این راه را طی کردم ولی وقتی به خود آمدم دیدم روبه روی ورودی قرارگاه حضرت ابوالفضل العباس بودم ...
از شلمچه ام نگویم که در آنجا دل بیقرارم آرام گرفت نگویم که چه بر سر این قلب بی جنبه ام آورد فقط این را بگویم که هنوز وقتی داشتم وسایل ام را جمع می کردم در فکرش بودم...
با بغضی در گلو مشغول جمع وسایلم بودم دروغ چرا نمیخواستم برگردم دوست داشتم تا ابد تنها مسیری که می روم مسیر طلائیه و شلمچه باشد میترسیدم دیگر نتوانم بیایم میترسیدم...
حال تنها چیزی که به آن امید دارم این است که دوباره بیایم طلائیه دوباره من باشم و طلائیه و طلائیه قلب غرق در گناه ام را پاکیزه کند.....
وسلام
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۳
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدانم از عشق بنویسم یا از بوی باروتی که بعد از گذشت چهار دهه همچنان در فضا پیچیده بود.
از همت های و خرازی هایی بنویسم یا از غواص ها و گمنام ها .
از طلائیه بنویسم یا از شلمچه .
فقط میدانم قلمم قدرت نوشتن عشق واقعی و الهی را ندارد
فقط میتوانم بنویسم که فضا ، فضای عاشقی بود. عاشقی میان معبود و شهدا همان بندگان مخلص خدا ،همان اولیاالله ،همان ادامه دهندگان راه حسین (ع)، ابولفضل العباس و زینب (س) ،همان هایی که تا صدای هل من ناصر ینصرنی رهبرشان را شنیدند به یاریش شتافتند
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۴
راهیان نور، راهیان عشق، راهیان پرواز، پروازی از جنس عشق، راهیان...
هر آنچه برایش وصف کنم،کافی نیست!
انگار صفت ها، برای وصف کردنش صف کشیده اند.
قطعه ای از بهشت،بهشتی زمینی، از جنس رمل.
در روزگاری نه چندان دور،عاشقان بار سفر بستند و به سوی آنجا روانه شدند.
کوله بارشان پر بود از عشق.
عشقی آسمانی،که رازی میان خود و معشوقشان داشت.
عشقی که بال پرواز میشد و به سوی مرز های بیکران الهی،روانه شان میکرد.
عشقی که به شهادت، معنا میبخشید....
آنجا،غرور معنایی نداشت و همه، همرنگ لباس هایشان، خاکی بودند.
شرایط سختی بود!
تجهیزات محدود و حملات دشمن، پی در پی صورت میگرفت.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا خاک ایران را،به تاراج ببرند.
شاید اسلحه ها خالی، اما دل ها پر از امید بود.
امیدی که خرمشهر را آزاد، و فهمیده را سد راه دشمن کرد.
روز ها گذشتند و بالاخره، جنگ به پایان رسید. اما خیلی چیز ها، تازه شروع شد.
چشم انتظاری مادران،بغض پنهان پدران، اشک فرزندان، دلتنگی همسران و...
و یادگاری از آنها، راهی ماند که برای ذره ذره اش،لاله ها پرپر، و دل ها غم دیده شد...
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۵
نمیدونم چطوری وصف حال خودم را بنویسم یا از کجا بگم....
از راهیانی ک من را راهی کردند.. از فرشته هایی که منو راهی کردند...🧚🏼♀
از شبی که اجازه رفتن من به داده شد..یا از صبحی که به سمت نور حرکت کردم.🌞🌻
نمیدونم کی بود...چی بود...چطوری اتفاق افتاد..کی پدرمو راضی کرد به دوری از من...🙂
همینقدر میدونم..وقتی شنیدم..اشکهام جاری شد.اما نه به قدری که اونجارو دیدم..🥺💐
از کجا بگم؟ازدلتنگی غروب شلمچه که روی خاکهانشستیم و خورشید آهسته آهسته خاموش شد...🌘
یا دلتنگی اروند که با هرموج صدای یاحسین برفضا میپیچید..از شهید گمنامی که به نجوای دلم گوش میداد...😇
این ۴روز همانند رویایی شیرین بود که خیلی سریع تموم شد..💔
اما نیمی از وجودم درانجا باقی ماند..🌗🌸
این بود اندکی دل نوشته از من..📄
منی که سال اولی بوده که پرواز کردم..به امید پرواز های هرساله..🕊😍❤️
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۶
قلم برای نوشتن ، بهانه میخواهد
بهانه ای و تبی عاشقانه میخواهد!
تبی که شعله بپاشد ، تبی که پر بکشد
کنار قافیهها ، طرحی از سفر بکشد...
سفر به خیر عزیزم ، مجاهد وطنم
کبوترانه نشستی به شانههای غمم
سفر به خیر مسافر ، غریب راه منم...
چگونه فاصله را تا شما قدم بزنم ؟!
سلام بر مسافران راه عاشقی، آنانی که در قلب هایشان جز حب خدا چیزی را نمیتوان یافت.
کسانی که قلب هایشان خانه خدا بود و جز او کسی را در قلبشان وارد نکردند.
و به عقیده من به راستی که راز شهادت نیز در همین نهفته است.
به قول شهید حججی یه جوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه، اگه خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه.
غیور مردانی که زندگیشان را وقف خدا کردند و او نیز آنها را خوب خریداری کرد.
طوری که همه جاماندگان حسرت شهادتشان را میخورند
رفتن دل میخواهد،
[عشق] میخواهد
قدم ها بهانه اند...
به قول شهید دهقان:
شهادت بال نمیخواد حال میخواد !
و در این وادی عشق تنها چیزی که میشود در آن دید عشق است و عشق است و عشق!
عشقی حقیقی؛ که فقط در این سرزمین نور میتوان یافت.
و انسان کم میآورد در برابر آرامش این بهشت معنوی، این سرزمین جبهه های مردان مرد و دلاوران روزهای سخت! به راستی که مردانی به مانند این شهدای گران قدر در این روزها کم پیدا میشوند .
گرانقدرهایی که عجیب حالمان را درک میکنند
و آن لحظاتی که در سراشیبی زندگی قرار میگیری، به فریاد دلت میرسند و حرف هایی رو بهت الهام میکنن که اون لحظه واقعا تشنه اون کلمات بودی!
و اینان کسی جز شهدای راه عاشقی نیستند. کسانی که راه عشق را فقط دو دو چیز یافتند. اشک چشم و خون مطهرشان.
میدانم که نگاه هایتان گاهی نگران است، گاهی ناراحت، شاید هم دلگیر
اما هر چه هست هیچگاه سایه چشمانتان را از سرم برندارید
نگاهم کنید فقط گاهی نگاهی..!
الهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیل الله :)
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۷
بسم رب الشهدا والصدیقین
ای شهیدان میدانم که ما را خوانده اید وگرنه ما کجا و این سرزمین مقدس کجا
نه چشمان گناه آلود من لیاقت دیدار این سرزمین را دارد و نه با زبان پر گناهم میتوانم با شما صحبت کنم
فقط دلی پر غصه به پهنای این دشت با خود آورده ام غصه دوری ازکربلای حسین ای شهیدان شما کربلا را ندیدید و در آرزوی دیدار کربلابه سالار شهیدان اقتدا کردید و به او پیوستید
من هم کربلای حسین را ندیدم اما اینجا کربلای ایران است ودر کنار شما آ نقدر احساس خوبی به من دست داد که انگار راه کربلای حسین برایم گشوده شده. انشاالله با دعای شما عاشقان ثارالله
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۸
آن موقع ها مثل الان تو را نشناخته بودم تازه آمده بودم توی این وادی ها،و چقدر لذت بخش بود رفاقت با تویی که در چشمانت خدا را میشد دید و در لبخندت آسمان را
یادم میآید که در عالم بچگی چقدر دوست داشتم تاریخ تولدت را بفهمم و چقدر ذوق میکردم اگر روز تولدمان با هم یکی بود...
در بهشت خدا آرام آرام در میان مزار شهدا قدم بر می داشتم و به دنبال کسی میگشتم تا بتوانم تاریخ ولادتت را جویا شوم اما انگار هیچ کس نبود انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا از خودت بشنوم...
قدم هایم را تندتر بر داشتم و به سمت مزارت
روانه شدم سرم را بالا آوردم بنری توجهم را جلب کرد
شناسنامه ات بود
تاریخ ولادتت و شهادتت
و عکس زیبایت روی آن نقش بسته بود
نگاهی غرق در شوق حوالهی چهره مهربانت کردم نگاهی که از آن تشکر می بارید
به راستی که عجیب دل مرا بردی حاج حسین
یا بهتر بگویم داداش حسین
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۱۹
جلوتر می روم و به نهرخَیِن می رسم؛
با دیدن وسعت اب و یادآوری خاطرات جانبازان،حرفی برای گفتن باقی نمی ئماند،فقط می توانم بگویم؛چه دل و جرعتی!
سرم را بالا می برم ،جزیره ای به نام اُم الرساس زاویه دیدم را پر می کند؛چه شهدایی که هنوز آنجا اند و چه خانواده هایی که هنوز هم چشم به راه اند:)
سرم را دوباره پایین می آورم، نگاه غمگینم را به اب می دوزم ؛ خوشا به سعادت آب که شهیدان را در آغوش گرفته است،به گمانم آنقدر آنهارا دوست دارد که دل رها کردنشان را ندارند، چرا که هنوز در آغوش او خوابیده اند.
چه می کشند مادران بی طاقت.
مادرانی که هر سال یا شایدم هر ماه برای دیدار با پسرشان دست به دامن اب میشوند.
تکه ای از قلبم را اینجا می گذارم و حرکت می کنم.
راه می افتیم به سمتی که نزدیک ترین مکان به عراق و کربلا است.
شلمچه!
نمی دانم چرا اما دلم آنجا بیشتر گرفت،
بیشتر حسرت می خوردم
شاید به این خاطر است که نزدیک به کربلا بودم اما نمی توانستم به آنجا بروم، نمیتوانستم با چیزی که سالهاست انتظارش را می کشم دیدار نکنم.
اما چاره چه بود .
دستم را روی سینه می گذارم و رو به حرم سلام می دهم: السلام علیک یا ابا عبدالله...
روی خاک نم دار شلمچه قدم می گذارم
و به اطراف نگاه می کنم.
عکس ها و متن های کنار راه داغ دلم را تازه تر می کند.
باز هم بر خلاف میل باطنی، آرام آرام از شلمچه!
باز به خود می آیم ومتوجه می شوم که اشک چشم هایم دوباره بی اختیار جاری شده است...
با این حال باز هم دلم سنگینی می کند ...
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۲۰
بسم رب الشهدا والصدیقین
الحمدلله زیارت شهدا نصیبم شد
از کجا شروع کنم طلاییه یا شلمچه جایی که خاک آنجا نمیدانم چگونه است که دل نمیکَنی تمام روحت آنجاست و فقط جسم تو است که برگشته ..
معجزه هایی که در این سفر دیدیم و نگاه شهدا
غروب زیبای شلمچه و حس بی نظیر سبکبالی، دل را راهی کربلای حسین(ع) میکند. روی تابلویی که در گوشهای از یادمان نصب شده نوشتهاند "تا کربلا یک سلام"، شلمچه کربلای ایران است. از اینجا تا کربلا راهی نیست، مگر نه اینکه در این خاک خون کسانی ریخته شده است که به عشق مولایشان از جانشان گذشتند؟! حس و حال زائران شلمچه را تنها کسانی میفهمند که در هوای آن نفس کشیده اند
آنجا خلاصه عشق است
آنجا بوی شهادت می اید
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۲۱
یه روزی که دنیابرام سخت شده بود اون روزایی که دستمم دیگه به امام حسین نمیرسید نه دنیا روداشتم نه اخرت رو.. روزگاری که ادماتا تونستم اذیتم کردن ودلمو تیکه تیکه کردن
روزگاری که زورم حتی به خودمم نمیرسید
ازته دلم فریادکشیدم که خدایا پناهم بده خستم ..میدونم روسیاهم اما دارم دیوونه میشم..یهو پیامک اومدبرا راهیان نور..
اون موقع شهداپناهم دادن ووقتی رسیدم فقط شکروگریه میکردم....
والان که برگشتم میگم کاش اونجا عمرم تموم میشد...
دنیاارزش موندن نداره...
الانم دوباره اذیت میشم امایادم میپره توبغل یه شهیدوخودشووبالشون میکنه اخه رو ندارم چون روم سیاهه اما با ریا باهرچی شده میچسبونم خودموبهشون چون منی که دستم به دنیا واخرت بندنیست به خدامیگم من سیاهی لشکربودم تا منوببخشه...
الانم توتموم سختیا واذیت هادلخوشم وعجیب اروم چون اگه دلموشکوندن میرم شکایتشونوبه رفیقای شهیدم میکنم ومیگم هم دست اوناهم دست منوبگیرین چون من بی پناهم..وهرروزنیازمندتراز روزقبل به خدا وشهدام
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۲۲
۱۴۰۱/۱۱/۳۰
"اگه از خودم بگذرم،این سفر/منو راهی کربلا میکنه"
میخواهم از واژه ای بگویم که چند هفته ایست با جان و دلم درکش کردم
از واژه ای که در همین ۵ حرفش چه حرف ها و سخن هاست...
از واژه کوتاهی که بزرگ و کوچک نمیشناسد،در دل که باشدکار خودش را میکند...
آری...میخواهم از دلتنگی بگویم
از دلتنگی لحظه لحظه ی سه هفته و دو سه روز پیش...
از دلتنگی غروب شلمچه
نماز شلمچه
ضریح زیبای شهدا
دلتنگی آن حال و هوایی که هیچ جای دیگر پیدایش نکردم...نگردید،پیدا نمیکنید....
از دلتنگی میگویم
از دلتنگی گنبد طلاییه
از دلتنگی ضریح شهدای طلاییه
دلتنگی خاک های سه راهی شهادت
دلتنگی خواندن نماز عشق روی آن خاک ها
و پابرهنه راه رفتن روی آنها
همان خاک ها که حاج اصغر درباره اش گفتند،"پا روی چشم شهدا گذاشتید" و گفتند "معلوم نیست پیکر چند تا جوون هنوز زیر پاهای شماست...💔"
از دلتنگی میگویم...
از دلتنگی زیبایی و حس زیبای دشت ذوالفقاری
دلتنگی نشستن روی سکوها،روبروی نهر خین
دلتنگی راه رفتن روی آن خاک ها،روی آن گل ها
حتی دلتنگی فرو رفتن کفش و افتادن توی آن گل ها
دلتنگی حسینیه شهدای گمنام اردوگاه شهید باکری
دلتنگی روایت ها،حرف دلی ها،تلنگر ها،یادگاری ها،شوخی ها،خنده ها،زیبایی ها،
چه بگویم که همه چیز را گفته باشم
هر چه بگویم نمیشود...
دلتنگم برای همه آن لحظات...
برای آنجا که دنیایی بود از حال خوب...✨
"یکی روضه میخونه اینجا،هنوز/یکی داره اینجا،دلو می بره..."
مگر میشد از آنجا دل کند؟!
مگر میشد پا گذاشت روی زمین این شهر پر از آلودگی و گناه؟!
نمیشد...
چه میکردیم با بغضی که در گلویمان جا خوش کرده بود؟!
ما دلبسته ی آنجا شدیم و جدا شدن از دلدار اصلا کار ساده ای نبود...
اما راهی نبود باید می رفتیم و دلِ شکسته و بغض گلویمان را با جاده ها در میان میگذاشتیم...💔
"دیگر تنها گریه حالم را میداند،از عشق دلتنگی هایش می ماند"
رفتیم اما قلبمان را آنجا جا گذاشتیم...
قلبی که دیگر صید شده بود
اما چه صیادی...!
که اگر آنها صیاد باشند،راضی ام که تمام عمرم دلم صید باشد و آنها صیاد...
شهدا...دلم را میدهم دست شما..که شما چه خوب نگهبانانی هستید برای دل....
التماس دعا..
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۲۳
《بسم رب الشهدا و الصدیقین》
فکرشم نمیکردم جور بشه که بیام. واقعا یه آرزوی محال بود برام. دوستام میگفتن از شهدا بخواه خودشون دعوتت میکنن. میگفتم آخه شما که شرایط منو نمیدونید اصلا ممکن نیست بشه.
کارم فقط شده بود گریه. نمیدونم؛ شاید اون وقت اعتقاد نداشتم اگه شهدا بخوان خیلی راحت غیر ممکن ها رو ممکن میکنن🙂.
چند روز مونده بود به اردو که اجازه دادن بیام😍. پرسیدم هنوزم وقت هست برای ثبت نام؟ گفتن روز آخره اگه میخوای همین الان بیا اسمتو بنویسم. انگار دنیا رو بهم داده بودن🥺.
وقتی اومدیم گفتن مطمئن باشید که اینجا به دعوت شهدا اومدید و شهدا شما رو آوردن یه جای خلوت یه چیزی در گوشتون بگن. گفتن طلائیه رو بچه پرو ها کم میشه. همون جا گریهم گرفت. حس عجیبی به طلائیه داشتم. همون روز که گفتن میخوان ببرن راهیان نور پرسیدم طلائیه هم میریم؟ با اینکه اصلا نمیدونستم طلائیه کجاست! فقط اسمشو شنیده بودم.
تو اتوبوس بالا سر هر کدوممون عکس یه شهید زده بودن. عکس حاج همت رو که دیدم دلم لرزید. پشتش نوشته بود "اگر میخواهید خدا عاشق شما باشد قلم میزنید گام برمیدارید سخن میگویید برای خدا باشد همه چیز و همه چیز و همه چیز برای خدا باشد."
این سخنرانی حاجی رو زیاد گوش داده بودم و حتی تقریبا حفظ بودم.
ولی هیچ وقت انقد عمیق بهش فکر نکرده بودم. اونجا بود که فهمیدم نیاز نیست چیز جدیدی یاد بگیرم باید به همین چیزایی که بلدم عمل کنم. نیاز نیست کار خاصی انجام بدم باید همین کارایی که انجام میدم برای رضای خدا باشه.
گفتن همه رو روز اول میبرن طلائیه ولی ما افتاد روز آخر.
دل تو دلم نبود.
اونجا میگفتن طلائیه چه طلاییه😍
خیلی ذوق داشتم زودتر برم ببینم مگه چیه این طلائیه؟
شاید قسمت بود آخرین جا بریم طلائیه که حس ِخوبش برام بمونه.
تا رسیدیم طلائیه گریهم گرفت انگار هنوز وارد نشده روم کم شده بود.
ولی هنوز نمیدونستم قضیه این طلائیه چیه.
وقتی رفتیم داخل گفتن اینجا یادمان عملیات خیبره.
تا حدودی فهمیدم دلیل این حسم به طلائیه چی بود. حتی اسم خیبرم دلمو میرزوند.
دله دیگه! همیشه زودتر از عقل حقایقو میفهمه. ماجرای عملیات خیبرو زیاد شنیده بودم. ولی از زبون آقای حبیبی یه چیز دیگه بود. تازه فهمیدم عملیات خیبر از اون چیزی که من فکر میکردم هم سخت تر و عاشقانه تر بوده. عاشقانه چون شهدا هر موقع شرایطشون سخت تر میشد عاشقانه هاشون با خدا بیشتر میشد.
کل روایتو اشک میریختم. بعد از روایت روبهروی جزیره مجنون نشستم. اختیار اشکامو دادم دست دلم. مثل بارون بهاری نرم و آروم میریختن رو خاک طلائیه. تازه فهمیدم چرا حتی اسم طلائیه هم دلمو میلرزوند. تازه فهمیدم طلائیه چه طلاییه🥺.
گفتم: حاجی شما مجنون وار توی جزیره مجنون به عشق لیلی جون دادی و منو مجنون این دیدار عاشقانه کردی. میدونم جون دادن به عشق لیلی جنونی میخواد که لایق لیلی هستی باشه. میدونم دلم خیلی آلوده تر از این حرفاست که از این جنون حرف بزنم ولی اینجا گفتن خاک طلائیه دلای زنگ زده رو طلا میکنه. حاجی نمیخوام بگم به دلم نگاه کن؛ قطعا تو نظر کردی که من الان اینجام. نمیخوام بگم دستمو بگیر؛ اگه نگرفته بودی من یه قدمم نمیتونستم بردارم. فقط میخوام بگم دستمو ول نکن.
موقع برگشت دلمو گذاشتم و اومدم. من اینجام ولی دلم مجنونه...
دلتنگ خاک طلائیهم. خاکی که شاید ساکت بود ولی خیلی حرف برای گفتن داشت...
به یاد قمر بنی هاشم..
۶اسفند ۱۴۰۱
۴ شعبان ۱۴۴۴
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۲۴
من هم کربلایی شدم وقتی که پا به شلمچه گذاشتم و نوشته بودند تا کربلا یک سلام!
#السلامعلیکیااباعبدالله
شلمچه...
مقتل رفیق آسمانی ام
حاج حسین خرازی
روایتگری شروع شد سوز روایت آنجایی بود که راویان از جاماندگی خود سخن می گفتند
شاید کمی حالشان را بفهمم
زمانی که نزدیک کربلا هستی و راهی نمی شوی
اما اطمینان دارم روزی می رسد که با قلمم روی کاغذ دفترچه ی خاطراتم کنار صحفات خاطرات راهیان نور
ازمی نویسم سفر کربُبلا ،می نویسم از رفاقت شهدا و می نویسم از راه حسین، اباعبدالله و می نویسم از راه زینب کبریٰ...
آخرین مقصد شلمچه بود
بغض پشت بغض
دلتنگی پشت دلتنگی
و آه پشت آه... از فراق جانسوز برادارنی که خودشان مرا فرا خوانده بودند و در مسیر هموارم فرش قرمزی پهن کرده بودند از جنس وجودشان ...
زمان خداحافظی میشود و چه سخت است جان کندن و چه کشید زینب زمان وداع با جسم بی جان برادر
چون چاره نیست می روم و میگذارمت
ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت
#الهمالرزقناتوفیقشهادتفیسبیلک
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۲۵
راهیان نور
کلمه ایست که شاید در تلفظ بی معنا
ولی در مفهوم معناهایی دارد
راهیان نور به سوی نور راهی میشود
به سوی روشنایی که شهدا
با دعوتشان به ما نشان میدهند
عجیب است این سفر
رفتن به مناطق جنگی و دیدن سیم خاردار های فرسوده
گوش سپردن به خاطرات جانبازانی که آرزوی شهادت دارند
به طلائیه میرویم.جایی که میگویند شهدا دستمان را میگیرند
و واقعا چه طلای نابیست این طلائیه.
به شلمچه سر زدیم.
چیست راز این همه آرامش؟
که نمیگذارد به هیچ چیز فکر کنی جز عشق به خدا و اهل بیتش.
چه حس دست نیافتنییست سخن گفتن با شهدایی که میدانی با اشتیاق به درد و دل هایت گوش میدهند و برای حاجت رواییَت اشک چشمانت را قرض میگیرند.
به بالای تپه ای میروم که میگویند نام آن سلام است و نزدیک ترین منطقه به کربلا.
سلام میدهم و غرق در سکوت میشوم.
این چه سکوتیست که پر از حرف است؟
این چه سلامیست که شوق کربلا را در دلم به جریان می اندازد؟
در همان حین چشمم به گوشه ای در کنار آب و گل ها گره میخورد.
ناخودآگاه اشک می ریزم.
شنیده بودم از حاج آقا کاظمی که هرکجا دلت شکست بدان که شهیدی در آنجا حضور دارد و به تو نگاه میکند.
گریه ام شدت گرفت و با شهیدی که گویی میدیدمش صحبت کردم.
بانگ اذان را سر دادند.همراه شهدا برای نماز قامت بستیم.
به سمت اتوبوس ها هدایت میشویم.
هیچکس دلش نمیخواهد دل بکند از این مکان بهشتی.
دقایق آخر است و وقت خداحافظی.
چرا این همه بغض و اشک؟
نمیدانم چه شد که خود را سجده کنان بدون کفش روی گل هایی می دیدم که چند دقیق پیش از وجودشان آزرده خاطر بودم.
بوسه بر خاک می زنم،همان جایی که شهید ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.
وداع گویان به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم.
اما این پایان سفر ما نیست.
ما عهد بستیم و در مسیر عمل به آن تلاش میکنیم.
تا بار دیگر جوری به زیارت شهدا برویم که به ما افتخار کنند.
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۲۶
شاید دلنوشته
یافاطمه_!تومادرِشهیدانی . . .
و خب عمرِ این سفرِشگرف،نیزبه پایان رسید؛به جرأت میتونم اعتراف بکنم که یکی از بهترین،نه!نه!«بهترینسفراینزندگانی»بود که با جون و دلم لمس کردم.اگر در جست و جوی آرامش و مرهم برای جراحت های روح،و در به در،دنبال پناهگاه هستید،
اینمکانفرابهشتی رو دریابید . . .
عمیقترینوبیدغدغهترینروزهارو در این چند روز گذروندم؛
با قلبی آکنده از گرفتگی اومدم و حالا با تموم وجود میتونم درك کنم که دستتون رو کشیدیدبه روی قلبم و گفتید:«بیا!بیا تموم بغض های خونیِخفهشدهی سال رو اینجا گریه کن...»
شهدایِدریادلوبیمرزمعرفت_!
با اینکه لایق دیدار و حضور نبودم،
از مهمون نوازیِ زیبا و بی دریغتون،
زبانم قاصر و قلم عاجز و روح درمانده!
وداع نمیکنم و قلبِدردمندرو،
همینجا به زیر خاكهای تپندهشلمچه،
قایم میکنم؛که از این حجمِ غبار،
محفوظبمونه . . .
خوشبهحالِشهدا،وایبهحالدل ما . . .
پ.ن:با یك بغل بغض(=
توانوداعکردنم نیست.
۱۴۰۱/۱۲/۲
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷
#دلنوشته 📜🙃🍃
#کد_۲۴
من هم کربلایی شدم وقتی که پا به شلمچه گذاشتم و نوشته بودند تا کربلا یک سلام!
#السلامعلیکیااباعبدالله
شلمچه...
مقتل رفیق آسمانی ام
حاج حسین خرازی
روایتگری شروع شد سوز روایت آنجایی بود که راویان از جاماندگی خود سخن می گفتند
شاید کمی حالشان را بفهمم
زمانی که نزدیک کربلا هستی و راهی نمی شوی
اما اطمینان دارم روزی می رسد که با قلمم روی کاغذ دفترچه ی خاطراتم کنار صحفات خاطرات راهیان نور
ازمی نویسم سفر کربُبلا ،می نویسم از رفاقت شهدا و می نویسم از راه حسین، اباعبدالله و می نویسم از راه زینب کبریٰ...
آخرین مقصد شلمچه بود
بغض پشت بغض
دلتنگی پشت دلتنگی
و آه پشت آه... از فراق جانسوز برادارنی که خودشان مرا فرا خوانده بودند و در مسیر هموارم فرش قرمزی پهن کرده بودند از جنس وجودشان ...
زمان خداحافظی میشود و چه سخت است جان کندن و چه کشید زینب زمان وداع با جسم بی جان برادر
چون چاره نیست می روم و میگذارمت
ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت
#الهمالرزقناتوفیقشهادتفیسبیلک
✅ کانال #بچه_های_ایران 🌷
🆔 @b_iran 🇮🇷