#گپ_روز
#موضوع_روز : عزیزِ مادرت باش!
✍️ تقریبا ده سال پیش یک هفتهای مهمان ما بود در ccu.
نارسایی قلبی داشت! آنقدر مهربان و آرام بود که مرکز توجه تمام پرسنل قرار گرفته بود. با اینکه بسیار مورد توجه همه ما بود و بچههایش هم دائماً میآمدند و به او سر میزدند، هر که میآمد از او سراغ «محمدش» را میگرفت!
محمد روزی چند بار تلفنی با بابا - که حالا عزیزکردهی تمام پرستارها بود - صحبت میکرد، اما او دائماً چشمانتظار محمد بود.
• میگفت «محمد» و انگار هزار تا محمد با اشتیاق از دلش بیرون میآمد. کم کم داشت برایم جالب میشد این محمد چرا اینگونه محل عشق باباست که ...
آمد، و پدر چنان در آغوشش کشید که گویی میخواهد او را در جانش حل کند.
میبوییدش و به سینه میفشردش... و من میدیدم که هر لحظه آرام و آرامتر میشود تا جاییکه دیگر از آن بیتابی خبری نبود.
• ساعت هفت بود و من برای نوبت داروهایش بالای تختش رفتم، دیدم چشمانش اشکی است، پرسیدم بابا محمد هم که آمد امروز، چرا دلتنگی باز؟
نگاهم کرد و گفت : خدا از این محمدها به تو عطا کند بابا ...
• دیدم فرصت مناسبی است از او سؤالم را بپرسم؛
گفتم این محمد چه کرده که جای عاشق و معشوق عوض شده و اینگونه مشتاقش هستید؟
گفت : جان پدر و مادر فرزندانش هستند!
روحشان میرود برای دردهای آنها، برای بلاها و گرفتاریهای آنها،
نکند جایی گرفتار شوند، جایی اشتباه بروند، جایی بلد نباشند در دوراهیهای خطرناک مسیرشان را پیدا کنند...
• باباجان میدانی؟ وقتی آدم پیر میشود دیگر توان ندارد به داد بچهها برسدو اینجور وقتها بعضیها میشوند «ام ابیها»ی پدر و مادرشان... فرقی نمیکند دختر باشند یا پسر! نه فقط درد پدر و مادر را به جان میخرند، که برای بقیه بچهها هم مادری میکنند و مراقبشان هستند تا گمکرده راه نشوند و جایی در تلاطم مشکلات گیر نکنند. محمد من، مادر است انگار برای همهی خانواده.
✘ من شبیه کسی که تازه معنای «ام ابیها» را درک کرده باشد، از کنارش بلند شدم و سراغ بیمار بعدی رفتم اما قلبم همانجا جا مانده بود...
بیخود نبود که لقب «ام ابیها» مال بزرگترین بانوی عالم است.
کسی که آنقدر وسیع است که میتواند برای «حبیب خدا» مادری کند.
• با خودم فکر کردم، آیا میشود «ام ابیها»ی اهل بیت علیهمالسلام شد؟
آیا ممکن است کسی «ام ابیها»ی امام زمانش باشد؟
حتماً میشود، حتماًااا...
کسی که بیتوقع میدود تا دغدغههای آنان را به ثمر برساند و در این راه برای تمام فرزندان اهل بیت علیهمالسلام هم نگران است و هم بقدر وسعش گره از کارشان باز میکند!
•چه مرد عجیبی بود این بابای عزیزکردهی بخش ما،
همهی حرفهایش برایم روزنهای بود به سمت نور... اما این حرفش نورٌ علیٰ نور بود.
https://eitaa.com/b_zahra_amirkola
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز
#موضوع_روز : «تکلفهای زندگی، سهم ما را از معنویات نابود میکنند!»
✍️ در باز شد و با آغوش باز آمد داخل اتاق!
جنس آمدنش گواه میزان دلتنگیاش بود. نشست و دو تا چای آوردم و باهم خوردیم و کمی گپ زدیم.
• گفت خیلی دلم میخواهد همهی بچههای اینجا را با خانوادههایشان دعوت کنم منزلمان، تا فارغ از دغدغههای کار شبی کنارمان باشید.
گفتم : خیلی هم عالی،
چند روز دیگر شهادت حضرت امالبنین سلاماللهعلیهاست.
خوب است که یک روضه کوچک در منزلتان برپا کنید، هماهنگی مداح و سخنرانش و شامش با ما، شما فقط منزلتان را مهیا کنید برای یک روضه ساده در حد نفراتی که مدّنظرت هست.
• ناگهان ترسها سرازیر شدند...
فضای خانهمان بیشتر سنگ است،
ابزارآلات و تزئینیجات زیاد داریم،
ببریم روضه را داخل حسینیه کنار پارکینگمان چه؟
بچهها کوچکند و نمیدانم میتوان جمع و جورشان کرد یا ....
• دیدم این آمادگی هنوز وجود ندارد گفتم : حالا مناسبتهای دیگر هم هست، برای آنها برنامهریزی میکنیم بعداً...
این روضه را اگر خدا بخواهد همینجا داخل دفتر برپا میکنیم تا انشاءالله ببینیم قسمت چه باشد. آرام شد و قبول کرد.
• ملاقات کوتاهمان تمام شد.
من با خودم فکر میکردم اما، یک روضه ساده قابلیت این را دارد که بینهایت برکت و نورانیت را وارد یک خانه کند، و بینهایت انرژیها و تمرکزهای شیطان را از خانه خارج کند!
نتیجههایی که همه ما بعد از روضههای خانگی دفترمان شفاف و واضح دریافتش میکنیم.
از روضهای که نهایتاً دو سه ساعت بیشتر طول نمیکشد و تمام میشود و برای همه آن ترسها راهکار وجود دارد، همینقدر ساده میگذریم و همینقدر ساده خیراتش را از دست میدهیم.
«عشق با تکلف، یک جا جمع نمیشوند!»
اساساً «عشق» به معنای یکی شدن دو وجود است و برای یکی شدن باید تمام موانع از میان برداشته شوند، که یکی از آنها همین ترسهای ریز و درشت در ملاقاتهاست.
• یادش بخیر آن وقتها که قابلمهی سوپ و آش و اشکنه و کشک بادمجانمان را میزدیم زیر بغلمان و میرفتیم خانهی هم و از وجود یکدیگر «عشق» ارتزاق میکردیم و سبک و بانشاط برمیگشتیم خانه !
• دنیا به ما که رسید چقدر مسخره شد!
@ostad_shojae | montazer.ir
https://eitaa.com/b_zahra_amirkola
#گپ_روز
#موضوع_روز : ما را که به مهمانی دعوت میکنند با خودمان غذا نمیبریم که!
✍️ شیفت شب بودم.
تمام شده بود و حوالی ساعت هفت صبح از پلّهها داشتم میآمدم پایین که یکی از همکارانم یا بهتر بگویم دوستان صمیمیام را دیدم. کمی نگران بنظر میرسید!
تا مرا دید در آغوشم کشید و گفت: هر کسی اگر جای من بود الآن از خوشحالی در پوستش نمیگنجید! ولی مرا حجم زیادی از نگرانی احاطه کرده است.
• گفتم : چرا؟ چی شده؟
گفت: در قرعهکشی بیمارستان برای اعزام کادر درمان به حج، اسم من هم درآمده!
یک لحظه از هیجان خشکم زد! چند ثانیهای گذشت تا بتوانم خودم را جای او بگذارم و حرفش را بفهمم.
• بعد از سکوت کوتاهی نفسی عمیق ناخودآگاه از سینهام خارج شد و گفتم :
شکر خدا هزار بار، حق میدهم به تو! چنین سفری آن هم دعوت یکهویی، دلهره هم دارد.
از من کمکی برمیآید؟
• گفت: من کجا و حج کجا؟ حالا چگونه بروم؟ من در تمام عمرم یکبار حتی در خیالم هم به این سفر فکر نکردم. نمازهایم حتی نماز دست و پا شکستهایست که فقط ظاهرش نماز است! رفتم آنجا چه دعایی بخوانم؟ قرآن خواندنم اصلاً خوب نیست! چکار کنم آنجا حالِ خوبی داشته باشم؟ و ...
• چندین برابر جملاتی که اینجا نوشتم، همه نگرانیهایی بود که تند تند داشت ردیف میکرد.
• حرفش را قطع کردم و گفتم: امشب منتظرت بمانم میآیی منزل ما باهم حرف بزنیم؟
کمی مکث کرد و گفت: بله عصری که شیفتم تمام شد میتوانم مستقیم بیایم.
گفتم با همین لباس ؟
گفت: مگه چشه؟ دفعه اول نیست میخواهم بیایم خانهی شما که... خانهی شما مثل خانهی خودم هست! تو به ریز و درشت همهی زندگی من آگاهی...
گفتم : نه بیشتر از خدا !
• مسخره نگاهم کرد و گفت : دیوانه شدی؟
گفتم : تو برای آمدن به خانهی من، نه هیچگونه تشریفاتی قائلی، و نه نگرانی که چگونه پذیرائیت کنم چون مطمئنی هر چه دارم و ندارم را با تو شریک میشوم.
برای رفتن به خانهی خدا نگران چه هستی؟
• نگاهش به من خیره شد و گفت : اووووف !
ادامه دادم: ما را که به مهمانی دعوت میکنند با خودمان غذا نمیبریم که!
میرویم مینشینیم سر سفره و هر قدر میل داشتیم نوش جان میکنیم. اگر کمی هم سخت گذشت رسم ادب نمیدانیم که گلایه کنیم.
• گفت : شیطان چگونه بازی میدهد آدمها را ... به جای درک شادی و لذت این سفر، داشتم از اینهمه اضطراب، کمکم پشیمان میشدم از رفتن به این سفر.
گفتم : او هم همین را میخواست !
رسم خدا رسم قشنگی است! دست خالیترها، توجه صاحبخانه را بیشتر جلب میکنند. همین که بدانیم هیچ نداریم و فقیریم به این سفره، کافیست!
« ظرف فقر تنها ظرفی است که اینجا پُرَش میکنند.»
• آرام و شاد بغلم کرد و رفت به سمت پلهها.
به پاگرد که رسید برگشت و گفت : میدانم که منظورت از دعوت شامِ امشب برای رساندن حرفت به اینجا و همین نتیجه بود، اما تعارف آمد و نیامد دارد... من شام میآیم آنجا...
و صدای خندهاش خبر از آرامش درونش میداد.
https://eitaa.com/b_zahra_amirkola