#ڪلام_شـهید╰⊱⚘⊱╮
◽️نه خون من رنگینتر از خون حضرت علیاڪبر علیه السلام است و نه شما بیشتر از حضرت زینب سلام الله علیها به خدا مقربتر ...پس صبور باشید بر داغ این حقیر رو سیاه ڪه در واقع شهادت سعادت است و عاقبت به خیری
#شهید_مدافع_حرم 🕊⚘
#شهید_علی_سیفے_علی_بلاغی❤️🍃
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#یک جرعه کتاب 📚
قیام شجاعانه برای نماز، وسط میدان نبرد
در شرایطی بودیم که هرلحظه امکان اصابت گلوله و خمپاره و شلیک تکتیراندازها زیاد بود من و دیگرهمرزمم به پویا گفتیم لااقل نماز را نشسته در پشت تانک بخوانیم خطرش کمتر است...
پویا گفت نه لذّتش به این است که ظهر تاسوعا وسط میدان نبرد، نماز را ایستاده بخوانیم، شاید این آخرین نمازمان باشد.
پویا با آن قامت رشید در کنار تانک ایستاد و مشغول نمازخواندن شد چنان حالت عارفانهای داشت گویی جز خدا کسی او را نمیدید...
بعد از اتمام نماز عصر و عرض سلام به سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله علیهالسلام رو به من گفت عجب نماز باحالی بود...
من و دیگر همرزمم نماز را باحالت نشسته در پشت تانک خواندیم.
بعدازآن به داخل تانک خود رفتیم پویا درحالیکه تسبیحی در دست داشت و مشغول ذکر بود بهآرامی اشک میریخت و منتظر دستور فرمانده برای ادامه عملیات بودیم زیر لب ذکر شریف صلوات و شاید اذکاری که فقط خودش و خدا میدانست میگفت.*
*
منطقهای که بودیم، لولهکشی آب وجود نداشت. آب مصرفیمون رو با یه بشکه 200لیتری میرفتیم از چاه میآوردیم...
اکثر اوقات که خستگی کار بهانه میشد برای فراموش کردن آب، پویا بدون اینکه حرفی بزند با تمام خستگی که داشت میرفت آب میآورد...
هیکل رشید و قشنگی داشت... عباسوار...
عملیات تاسوعا بود...
جنگید...
تا جواب سقایی کردن هاشو گرفت...
موشک که خورد، از روی تانک پرت شد پایین.
درست مثل عباس...
از روی مرکب...
عصر تاسوعا بود... *
*
پویا سوار بر تانک به سمت داعش میراند.
جهانبخش هم جلوتر از تانک با موتور میتاخت.
موشکی از سمت داعش به سمتشان شلیک شد.
فرمانده گرمای حرکت موشک را در بالای سرش احساس کرد.
موشک از او گذشت و به تانک اصابت کرد.
موج انفجار در داخل تانک پیچید و پویا به بیرون پرتاب شد.
جهانبخش خود را به پویا رساند.
ترکشهایی به گردن و بازو و پاهایش اصابت کرده بود و در اثر موج انفجار همهی لباسهایش پارهپاره شده و پیکرش آسیبدیده بود.
نزدیکش رفت. پویا به شهادت رسیده بود.
پاهایش سست شد. خواست پویا را بلند کند اما نتوانست. به سمت نیروها رفت تا کمک بیاورد. *
* به نقل از دوستان و همرزمان شهید
بریدهای از کتاب «ابوریحانه»؛ خاطراتی از شهید مدافع حرم «پویا ایزدی»، صفحات 102، 108 و 109
به اهتمام: الهه حاجی حسینی
ناشر: دارخوین
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
حداقل مثل شهدا گناه کنیم !
صدای انفجار آمد و سنگر رفت هوا. هر چه صدایش زدیم جواب نداد. رفتیم جلو، سرش پر از ترکش شده بود و به زیبایی عروج کرده بود. جیب هایش را خالی کردیم. داخل جیبش کاغذ جالبی پیدا کردیم. نوشته بود:
گناهان هفته
شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل.
یک شنبه: زود تمام کردن نماز شب.
دوشنبه: فراموش کردن سجده شکر.
سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن.
چهار شنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن.
پنج شنبه: پیش دستی کردن فرمانده در سلام.
جمعه: تمام نکردن صلوات های مخصوص جمعه.
* اسمش حسینی بود تازه رفته بود دبیرستان...
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*پایانِ ۳۴ سال چشم انتظاری در محرم ۱۳۹۹*🏴
*شهید علی محمد قنبری*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۶ / ۱۳۶۵
محل تولد:خرم آباد←همدان،نهاوند،بیان
محل شهادت: جزیره مجنون
*🌹مادرش← خبری از پسرم نداشتیم🥀لباس و زنجیری که با آن عزاداری میکرد را در مسجد گذاشتیم🏴 به امید برگشتنش🕊️ خدا میداند در آن روزها چه کشیدیم از چشمانتظاری🥀هرکس که درب خانه را میزد🚪 احساس میکردیم که یا علی محمد است یا از او خبری آمده اما خبری نبود و دستخالی برمیگشتیم🥀خواهرش← دو نفر از همرزمانش گفتند: در جزیره مجنون سوار بر قایق بودند که با گلوله دشمن💥قایق واژگون میشود🥀و پیکر علیمحمد داخل آب میافتد💦ولی با تلاش همرزمان از آب خارجشده و بعد از درگیری سنگین پیکر برادرم مفقود میشود🥀در تشییع شهدا حضور پیدا میکردیم🌷به عشق اینکه روزی شناسایی شود🕊️ پدر خدابیامرزم آرزوی برگشت پیکرش را داشت🥀و میگفت ایکاش پسر من هم بیاورند تا من هم کمتر چشمانتظار باشم ولی حیف.»🥀سرانجام او که در ماه محرم شهید شده بود🏴 بعد از ۳۴ سال چشم انتظاری🥀پیکر او تفحص و شناسایی شد و به وطن بازگشت🕊️ پیکر پاکش با رعایت پروتکلهای بهداشتی روز دوشنبه ۳ شهریور مصادف با ۴ محرم سال ۱۳۹۹ تشییع و به خاک سپرده شد*🕊️🕋
*شهید علی محمد قنبری*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
*zeynab_roos_313*
احترام به مادر
زمستون بود منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده
شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ...
صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم ، وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود، هوا خیلی سرد شده بود
درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده
بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟
سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم
گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم!؟ گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین ممکنه با در زدن من هُل کنین!
واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم، پشت در خوابیدم که صبح بشه..
#شهید_مجتبی_خوانساری
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada