سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش رضا هست🥰✋
*مثل کاروان اسرای اهل بیت*🕊️
*شهید رضا دامرودی*🌹
تاریخ تولد: ۲۰ / ۵ / ۱۳۶۷
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۷ / ۱۳۹۴
محل تولد: سبزوار
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← میخواست به سوریه برود🕊️ کارم گریه کردن و تلاش برای منصرف کردنش بود🥀تحمل دوریاش را نداشتم🥀رضا هم میگفت فقط دو ماه میمانم🍃ما دنبال خانه میگشتیم تا جابهجا شویم، من میدیدم که او از یک طرف شوق رفتن دارد🕊️و از طرف دیگر نگران مسائل زندگی و دختر کوچکمان است🥀با این حال وقتی دیدم عزم رضا برای رفتن جدی است به او گفتم برو🕊️ و مطمئن باش که مثل کوه پشت تو هستم🍃 این را که گفتم رضا گفت خیالم راحت شد و حالا با آرامش میروم💫 همرزم← شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبود🥀بجز اینکه پیکرش را روی زمین بکشیم و آرام آرام بیایم عقب🥀رضا زنده بود و پیکرش رو سنگ و خاک کشیده می شد🥀چاره ای نبود اگر اینکار را نمی کردیم میافتاد دست تکفیری ها🥀رضا در عشق به حضرت رقیه(س) سوخت🍂و پیکرش در مسیر شام روی سنگ و خار کشیده شد. مثل کاروان اسرای اهل بیت..🍂رضا زنده ماند و زخم این سنگ و خار را تحمل کرد🥀و بعد آسمانی شد🕊️این مسیری که پیکر رضا کشیده شد روی زمین، همون مسیر ورود اهل بیت به شام هست🥀او با اصابت گلوله به سرش بود که آسمانی شد*🕊️🕋
*شهید رضا دامرودی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
🌹🌹🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
#تو به بوی غزل و قافیه ، آمیخته ای !
به خدا حال مرا ،خوب به هم ریخته ای !
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری !
بی سبب نیست ، که در کنج دلم جا داری !
به سپیدی غزل ، رایحه ی یاس منی !
یاسمن بوی ترین ، قسمت احساس منی !
یاسمن بوی ترین ، جای خدا را پر کن !
من پر از زندگی ام ، فاصله ها را پر کن !
من جهنم زده ام ، حسرت سیبی دارم !
باز نسبت به شما ، حس غریبی دارم !
غربت و رخوت دستان مرا باور کن !
نازنین ، قصه ی ایمان مرا باور کن !
#صبحتون_شـــهـــدایـــی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهید دانشمند
در طول بیست و هفت سال زندگی مشترک، یک لحظه را به بطالت نگذرانده بود. فرقی نمیکرد ایام تحصیل باشد، شب امتحان یا زمان تعطیلی دانشگاهها؛
همیشه مشغول درس خواندن بود. در مسافرتها هم دست از درس خواندن بر نمیداشت.
حتی وقتی رفته بودند ماه عسل، کتابهای درسیاش را برده بود. اساتید اگر میگفتند پنج مسئله از فصل را حل کنید، مسعود شب تا صبح نمیخوابید تا تمام مسئلههای آن فصل را حل کند.
همسرش تمام این خاطرهها را به یک جمله کلیدی ختم کرد؛ "تمام وقتش رو برای مملکت گذاشت."
#شهید_دکتر_مسعود_علیمحمدی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش نوذر هست🥰✋
*زخم های عمیق*🥀
*شهید نوذر شاه ولی*🌹
تاریخ تولد: ۴ / ۵ / ۱۳۴۶
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۱۲ / ۱۳۹۱
محل تولد: خوزستان/ایذه/کلدوزخ
محل شهادت: بیمارستان
*🌹راوی← در اولین روزهای نبرد سخت فاو بود🥀که سنگرش توسط گلوله توپ دشمن هدف قرار گرفت💥 پس از خارج کردن پیکرش از زیر آوار و مشاهده شکاف بزرگ جمجمه اش🥀همه با او به عنوان اولین شهید از جمع دوستان وداع کردند🥀و او را به گروه تعاون یگان سپردند🥀اما اراده ی الهی چیز دیگری بود،🌿 اینکه او با جسم مجروح بماند💫 و سال ها علمدار زنده ی انقلاب برای مردم دوران پس از جنگ باشد🍃 تقدیر چنین بود که خانواده، نوذر را در بیمارستان در کمای عمیق🥀و پس از چند بار عمل بزرگ روی مغز ملاقات کنند🥀یک سال و اندی با این زخم های عمیق و هزاران درد دیگر سپری شد🥀پس از سه سال یعنی حدود سال 1367، توانست دوباره راه بیفتد🍂 اما سمت چپ بدنش فلج بود🥀(چشم چپ، نابینا🥀و دست و پای چپ، فلج بود)🥀 هیچ خاطره ای از گذشته نداشت🥀جز چند نفری که در دوران سه ساله ی اول مجروحیت با او همراه بودند🍂هیچکس را نمی شناخت🥀به سختی صحبت می کرد و به سرعت فراموش می کرد🥀سرانجام این جانباز والامقام سال 1391 پس از سال ها رنج و مشقت🥀در یکی از بیمارستان های تهران به خیل عظیم یاران شهیدش پیوست*🕊️🕋
*شهید نوذر شاه ولی کوه شوری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#یادی_از_شهدا
تضعیف روحیه
🌷🌷🌷 اسماعیل قهرمانی و معاونش به زمین خورد.
ترکش خمپاره، سر و صورت قهرمانی و معاونش را مجروح کرد و صورتشان کاملاً خونین شد.
در آن شرایط اگر بچهها آنها را میدیدند در روحیهشان تأثیر بدی میگذاشت.
ناگهان دیدم اسماعیل معاونش را بغل کرد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
بچهها از این حرکت روحیه گرفتند.
آن روز اسماعیل حتی اجازه نداد امدادگران صورتش را پانسمان کنند و میگفت: با این کار، بچهها از مجروح شدن من باخبر میشوند و روحیهشان تضعیف میشود.🌷🌷🌷
#شهید_اسماعیل_قهرمانی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#روایت سردار سلیمانی از قرآن خواندن پیکر شهید در قبر
💠سردار حاج قاسم سلیمانی در صحبتی اشاره کرده بود که ما هرگز فراموش نمیکنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن، در همین رابطه یکی از دوستان شهید روایت کرده است: «وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه میکردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که میگفت، شهید قرآن میخواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازهاش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن میآید.
💠وضو گرفتم، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم، رنگش مثل مهتاب نور میداد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام میرسید، وقتی گوشم را به صورت و دهانش نزدیک کردم مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادم است در همان لحظهای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را میخواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن میخواند.»
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهید محمود دولتی مقدم 🌹
🔴 #تنبیه..
#منطقه تازه از #اشرار پاک سازی
شده بود و #نگهبانی_شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود..
یک شب که نگهبان ها #پستشون رو بدون اجازه #ترک کرده بودند، به دستور محمود باید وسط محوطه #سینه_خیز می رفتند وغلت می زدند..
تا #تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد..
تنبیه نگهبان ها که شروع شد یه مرتبه دیدیم #محمود هم #لباسش رو در آورد و همراه آن هاشروع کرد به #سینه_خیز رفتن..
محمود که #نگاه های_متعجب ما رو دیده بود..!!
گفت: یه لحظه احساس کردم از روی #هوای_نفس می خوام اینا
رو #تنبیه کنم..
به همین خاطر کاری کردم که
#غرور بر من #پیروز_نشه..
#شهید_محمود_دولتی_مقدم
امام علی علیه السلام:
من اجهد نفسه فی اصلاحها سعد .من أهمل نفسه فی لذاتها شقی و بعد..
هر که #نفس خود را در راه #اصلاح آن به #رنج افکند #خوشبخت شود.هر که آن را با #لذت هایش واگذارد، #بدبخت گردد و دور شود..
غررالحکم و دررالکلم ص ۶۰۵
#حدیث دشت عشق ؛؛
💕یادی از شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی۰۰۰۰۰
#تغییر شناسنامه برای رفتن به سوریه؛
🌴شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی، در زمان شهادت ۳۰ سال سن داشت ۰ با وجودی که صاحب سه فرزند بود و محدودیتهایی در اعزامش به سوریه وجود داشت اما شناسنامه خود را طوری کپی کرد تا نام فرزند سومش مشخص نباشد و خود را به خط مقدم نبرد با داعش رساند. وی ۱۶ آذر ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید۰❣❣
🌴🌸 شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی در بخشی از وصیتنامهاش نوشت : 🌼 «اگر من در این راه حق و خداپسند قدم گذاشتهام مطمئن باشید برای رضای خدا و رسول خدا بوده و میخواهیم به دشمنان اسلام، ثابت کنیم که ما برای رضای خداوند و کمک رساندن به اهل بیت و رسولالله(ص) از تمامی جان و مال همسر و فرزندانمان خواهیم گذشت و نمیگذاریم که دشمنان خدا و اهلبیت به این اسلام ناب محمدی ضربه بزنند که این کار را امام حسین(ع) برای اسلام نموده و تمام دار و ندار خود را در راه اسلام و خداوند فدا نمود و از او الگو گرفتهایم... ای خواهر و برادر بدانید : سوریه خط مقدم ما بوده و اگر ما در آنجا حضور داریم بدانید که هدف دشمنان رسیدن به ایران است. نگذارید بین شما و اسلام جدایی بیندازند که اگر موفق شوند شما را به فنا میکشند گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشید تا از فتنه زمان در امان باشید و نگذارید روی افکار و عقاید شما کار کنند نگذارید خون شهدا پایمال شود. که فردای قیامت همه ما مسئول و جوابگو باشیم.»
🌴 غلامحسن عطاران
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#جزیرهای_که_واقعا_مجنون_بود!!
🌷قبل از عملیات خیبر، یکسری آموزش آبی خاکی دیدیم که قبلاً هیچ اطلاعی درباره آن نداشتیم. فقط توجیه شده بودیم که جبهه رفتن با کشته شدن، مجروحیت یا اسیر شدن و... است. پانزده روز آموزش آبی خاکی دیدیم که ده روز آن آموزش با بَلَم بود. در ابتدا نمیدانستیم بلم چیست؟! سه نفر، سه نفر داخل بلم مینشستیم، پارو میزدیم و میرفتیم توی هورالعظیم، داخل نیزارها و عمل استتار و اختفا انجام میدادیم و خودمان را از دید و تیر دشمن فرضی پنهان میکردیم. بعد از اینکه پانزده روز آموزشی تمام شد، ما را به منطقه رقابیه تپههای مشتاق بردند و بعد از یک هفته گفتند که برای عملیات خیبر آماده شوید.
🌷در مرحله اول عملیات، گروهی از بچههای غواص جلو حرکت کردند و رفتند. گروهی از بچهها هم با بلم و قایق بدون موتور و با پارو پشت سر آنها رفتند؛ البته تا به خط اول دشمن رسیدند، خط اول را شکستند. وقتی خط شکسته شد، گردان پشتیبانی، که گردان ما بود، وارد عمل شد و جزیره مجنون به دست ما افتاد. دشمن ابتدا از خودش ضعف نشان داد و به عقب رفت و در جزیره رتیل مستقر شد. وقتی جزیره مجنون تثبیت شد، گردان ما را به وسیله دو چرخ بال (هلیکوپتر) به آن اطراف خط هلیبرن کردند، چون آتش دشمن زیاد بود و نمیشد با بلم یا قایق جلو رفت.
🌷تا آن روز ما از گازهای شیمیایی و تجهیزات مقابله با آن اصلاً خبر نداشتیم. به ما گفتند که امکان دارد شیمیایی بزنند. دشمن حجم زیادی آتش ریخت که گفته شد حدود چهار میلیون و پانصد هزار گلوله در منطقه ریخته و منطقه را زیر و رو کرده است. وقتی دید بچهها خیلی مقاومت میکنند از گلولههای شیمیایی استفاده کرد. ما با سلاحهای شیمیایی آشنا نبودیم و ماسک و تجهیزات لازم برای مقابله با آن نداشتیم. اکثر بچهها یا شهید شدند یا مصدوم و تلفات زیادی دادیم. دومین مسئله هم این بود که در آنجا هیچ امکاناتی نداشتیم؛ نه امکانات تدارکاتی و نه تسلیحاتی. هیچ وسیلهای حتی برای حمل شهدا و مجروحان نبود.
🌷وقتی عملیات را شروع کردیم و جلو رفتیم پشت یک خاکریز پدافند کردیم که دیدیم خود بعثیها آمدهاند و در حل خنثی کردن میدان مین هستند. یک خاکریز بود که عرض و ارتفاع آن حدود سه متر بود و نسبتاً خاکریز محکمی دیده میشد که حدود دویست - سیصد متر از پشت این خاکریز را پوشش داده بودیم. وقتی بچهها از روی خاکریز شمارش کردند، دیدند حدود ۴۵۰ تانک تی۷۲ روبروی خاکریز آرایش گرفته و همه همزمان شلیک میکنند. ما هم گلوله آر.پی.جی کم داشتیم و به دشمن دسترسی نداشتیم؛ یعنی گلولههایی که شلیک میشد به تانکها اصابت نمیکرد تا اینکه اینها میدان مین را خنثی کردند و به جلو آمدند و آن قدر گلوله به خاکریز زدند که با دشت یکی شد.
🌷هر یک از بچهها یک گوشهای یا پشت بوتهای یک گودال میکند و عمل اختفا انجام میداد که فقط از تیر دشمن محفوظ باشد. یکی از بچهها به نام «محمد بابایی»، که از دوستان صمیمی بنده بود، گفت: «برویم یکی از این تانکها را بزنیم، بلکه اینها عقبنشینی کنند.» یک کانال کوچکی پیدا کردیم که عمق آن حدود نیممتر بود. هیچ یک هم آر.پی.جیزن نبودیم. محمد گفت: «من به عنوان آر.پی.جی و چند تا نارنجک برداشتیم و حرکت کردیم. داخل کانال نشستیم و یک آر.پی.جی شلیک کردیم. خوشبختانه به تانک اصابت کرد و تانک آتش گرفت. آنها هم این عمل ما را بیجواب نگذاشتند و یک خمپاره ۶۰ به سمت موضع ما زدند که کنار ما به زمین خورد. بعد از انفجار خمپاره، هر دو نفرمان خوابیدیم، ولی آقای بابایی هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. چند ترکش خیلی ریز هم به بنده خورده بود.
🌷من او را صدا زدم، جواب نداد. دیگر به شهادت رسیده و پرواز کرده بود. پیکر شهید بابایی را ته کانال قرار دادم که دیگر ترکش نخورد. عراقیها آن منطقه را زیر آتش گرفتند. خودم را سینهخیز به بچهها رساندم و به آنها گفتم: «آقای بابایی شهید شد، بروید ایشان را بیاورید.» آتش دشمن خیلی زیاد بود. بعد از مجروحیت، مرا به بیمارستان صحرایی و سپس به نقاهتگاه شهید تختی اهواز بردند. چند روزی در آنجا بستری بودم. چون مجروحیتم سطحی بود، قبول نکردم که به شهرستان برگردم و دوباره به تیپ برگشتم که گفتند چون شما توانایی رزمی ندارید و خون زیادی از شما رفته، همانجا در تیپ بمانید و اجازه ورود دوباره به عملیات را به من ندادند. بچهها که آمدند، از آنجا پایانی گرفتم و به شهرستان برگشتم.
راوی: رزمنده دلاور، عباس عاشوری از فرماندهان لشکر ۸ نجف استان اصفهان درباره جزیره مجنون گفت.
📚 کتاب "به گوشم"
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج فریدون هست🥰✋
*۱۴ ماه و ۱۵ روز اسارت*🥀
*شهید فریدون احمدی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳ / ۱۲ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۵ / ۱۱ / ۱۳۹۵
محل تولد: کرمانشاه
محل شهادت: سوریه
*🌹فرزندش← عملیات خان طومان با اینکه مربوط به گردان بابا نمیشد🍂اما او و همرزمش رفتند برای کمک🍃در جریان همین کمک رسانی بود که توسط نیروهای گروهک تروریستی فیلق الشام، غافلگیر و اسیر میشوند🥀تروریست ها آنها را در مکانی که یک و نیم متر فضا داشته قرار دادند🥀به طوری که یکی ایستاده و یکی دیگر خوابیده استراحت می کنند🥀روز اول اسارت در شکنجه با قنداق اسلحه به کمر همرزم پدر زدند و او را مجروح کردند🥀و بعد از آن هم به فک پدر می زنند او را هم زخمی میکنند🥀روزهای خیلی سختی را گذراندیم🥀شنیدن خبر اسارت از شهادت خیلی سخت تر است🥀اسارت هر لحظه اش چشم انتظاری است🍂 ما مدام منتظر بودیم یک خبری از بابا به ما برسد🍂 ۱۴ ماه و ۱۵ روز اسیر بود🥀و بعد او را شهید کرده بودند🕊️چهار ماه بعد از شهادت ایشان بالاخره تبادل به نتیجه میرسد🍂و آنها پیکر بابا را تحویل نیروهای ایرانی میدهند🍂اما چون زیر شکنجه شهید شده بود، شناساییاش خیلی سخت بود🥀بینی اش شکسته بود، سرش و دست ها شکسته بودند🥀آخرش هم با دو گلوله💥که یکی به قفسه سینه🥀و یکی به قلبش خورده بود🥀او را شهید کرده بودند*🕊️🕋
*شهید حاج فریدون احمدی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹السلام علیک یا سیدالشهداء🌹
💔قرار نبود بین ما بیفته فاصله😭😭
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
*تعبیر خواب*🕊️
*شهید عبدالحسین یوسفیان*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۹ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← شبی مادر در خواب می بیند شخصی به او سکه ای می دهد که روی سکه نام حسین نوشته شده🍃و در عالم خواب به او میگویند نام فرزندت را (عبدالحسین) بگذار💫همسرش← سال 88 با پدر و مادرم به سوریه رفتیم💛 در حرم عمه سادات از حضرت زینب خوشبختی ام و یک همسفر و همراز خوب را از ایشان خواستم💞 تا قبل از سفر هر خواستگاری می آمد رد میکردم🥀آنجا از حضرت زینب خواستم وقتی برمی گردیم اولین خواستگاری که برایم می آید، می فهمم که فرستاده ی شماست💫 و جواب بله را میدهم💐 از سفرمان دوماه گذشت، یک شب خواب دیدم که داخل یک حرم نشستم💛و یک خانم قد بلند و نورانی آمدند کنارم و گفتند: سوره انعام را همین حالا بخوان، تو به آرزویت رسیدی.»💫 فردای آن شب با مادرم نماز جمعه رفتیم📿همان جا سوره انعام را خواندم، بعد از نماز جمعه عموی عبدالحسین به پدرم زنگ زدند📞و اجازه خاستگاری گرفتند‼️و خاستگار هم عبدالحسین بود💫 خلاصه به دلم نشست و عقد کردیم🎊 شش سال و نیم در کنار هم بودیم💞 او سپاهی بود داوطلبانه به سوریه رفت🕊️و عاقبت با اصابت تیر💥 به قلب، دست، پهلو، پا و چشم🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید عبدالحسین یوسفیان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*