eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
های زیبا و تاثیر گذار به قلم بسیار زیبای ✏️ :طاهره سادات حسینی کانال رسمی ایشون رمان ها رو دنبال کنید ❤️ عشق مجازی ❤️ 🧚‍♀عشق رنگین ❣عشق پایدار ❣ 🦋 پروانه ای در دام عنکبوت 🕷 📕📗📘رمان هایی که چشمان شما رو به روی حقایق جامعه باز میکنه کتاب 📚 📢 سخنرانی های ناب ناب 📣👌 ، جذاب و شنیدنی🧚‍♀ با ما همراه باشید 🌸 https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش کمیل هست🥰✋ *تازه دامادی از یگان صابرین*🕊️ *شهید کمیل صفری تبار*🌹 تاریخ تولد: ۹ / ۳/ ۱۳۶۷ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۶ / ۱۳۹۰ محل تولد: بیشه سر.بابل محل شهادت: ارتفاعات جاسوسان *🌹همسرش← رفته بود مشهد از امام رضا خواسته بود دختری نصیبش کند که شرایط های همدیگر را بپذیرند🍃و بعد از عقد به پابوس امام رضا بروند💛 کمیل در جلسه خواستگاری گفت کار من بسیار سخت است🍂از ماموریت هایش گفت اینکه ممکن است گاهی نباشد🥀یا از ماموریت سالم برنگردد🥀از بزرگترین آرزوش که شهادت بود گفت🍃و من هم با خودم گفتم الان که جنگ نیست و قبول کردم 🎊چند روز بعد از عقدمان به یگان رفت🍃که به او 20 روز مرخصی دادند که باهم به پابوس امام رضا(ع) رفتیم و برایم بهترین خاطره شد💛 یک روز مشغول دیدن فیلم شهدا بود🥀من که وارد اتاق شدم فیلم را قطع کرد🍂و به من گفت کنار او بنشینم و از شهادتش صحبت کرد🕊️من گریه ام گرفت اشک هایم را پاک کرد و گفت: تو با یک پاسدار و تکاور ازدواج کردی🥀باید خودت را آماده کنی🍂بسیار دل نازک بود و تحمل اشکم را نداشت🍂 ۷ ماه بعد از عقدمان 🎊بچه های یگان صابرین با گروهک منافق پژاک درگیر میشوند💥همرزم و دوست کمیل شهید محرابی پناه تیر میخورد🥀کمیل میرود برای کمک که خمپاره ای کنار هر دو میخورد💥و هر دو آسمانی میشوند*🕊️🕋 *شهید مصطفی(کمیل‌)صفری‌ تبار* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بشارت شهادت از امام زمان(عج) منبع :كتاب 15آيه براي شناسايي به منطقه ي چنانه رفته بوديم. شرايط بسيار سختي بود. نه غذا به اندازه ي كافي داشتيم و نه آب. طلبه اي با ما بود كه سختي بر او بسيار فشار مي آورد و او از اين موضوع ناراحت بود و مي گفت: «من بايد خودم را بسازم.» يك روز او را بسيار سرحال ديدم، پرسيدم: «چه شده؟ اين طور سرحال شدي!» پاسخ داد: «ديشب وقتي استتار كرده بوديم، در خواب، صحراي وسيعي را در مقابلم ديدم و آقايي را كه صورتش مي درخشيد.» به احترام ايشان ايستادم و سؤال كردم «آقا عاقبت ما چه مي شود؟» فرمودند: «پيروزي با شماست ولي اگر پيروزي واقعي را مي خواهيد، براي فرج من دعا كنيد.» باز پرسيدم: «آقا من شهيد مي شوم؟» فرمودند: «اگر بخواهي، بله. تو در همين مسير شهيد مي شوي، به اين نشاني كه از سينه به بالا چيزي از بدنت باقي نمي ماند. به برونسي بگو پيكرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.» اين طلبه وصيت نامه اش را نوشت و از شهيد برونسي خواست كه هر وقت شهيد شد، جنازه اش را به قم برساند. چند روز بعد دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به گلوله بست. طلبه ي جوان شهيد شد و از سينه به بالا، چيزي از بدنش نماند. راوي : محمد قاسمي کرامت شهید خبرگزاری تسنیم 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋ *پایان فراق ۳۲ ساله*🕊️ *شهید علیرضا کنی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۱۳۶۲ محل تولد: تهران محل شهادت: حاج عمران *🌹مادرش← توسط لشکر 27 محمد رسول الله(ص) تهران به‌صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شد🕊️علیرضا سنش کم بود اما کارهایی می‌کرد که بزرگسالان هم انجام نمی‌دادند.🍃 آن موقع من هنوز خیلی از نماز شب سر در نمی‌آوردم🍂اما علیرضا نماز شب می‌خواند📿 یک‌وقت‌هایی به خانه که برمی‌گشت می‌دیدم لباس تنش نیست‼️می‌گفتم "لباست کجاست؟" می‌گفت "فلانی لباس نداشت پیراهن خودم را به او دادم"‼️ یک‌موقع‌هایی داشتیم شام می‌خوردیم، می‌گفت "شما دارید غذا می‌خورید🍲 در حالی که فلانی در فلان جا غذایی برای خوردن ندارد🥀سهم مرا بدهید به او برسانم"🍃 در ۱۶ سالگی چندین ماه محافظ آقای آیت الله مهدوی کنی بود و خیلی او را دوست داشت💫 یکبار پایش مجروح شد و تیر خورده بود🥀و او را به بیمارستان برده بودند و سپس به خانه آمد💫 اما باز هم با همان پای مجروح در حالی که خونریزی داشت به جبهه رفت🕊️و عاقبت در سن 18سالگی در منطقه حاج‌عمران و در عملیات والفجر2 سمت راست سینه اش تیر میخورد🥀شهید🕊️ و مفقودالاثر می‌شود🥀 بعد از ۳۲ سال پیکرش از طریق پلاک، یک قمقمه و وسایل شخصی احراز هویت شد💫 و به وطن بازگشت*🕊️🕋 *شهید علیرضا کنی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
*تازه دامادی از یگان صابرین*🕊️ *شهید محمد محرابی پناه*🌹 تاریخ تولد: ۲۰ / ۶ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۶ / ۱۳۹۰ محل تولد: آران و بیدگل اصفهان محل شهادت: ارتفاعات جاسوسان *🌹همسرش← در جلسه خواستگاری محمد در مورد حجاب پرسیدند🍃من دانشگاه یزد میرفتم و راهم دور بود مانتویی بودم اما حجابم خوب بود🍃به محمد حقیقت را گفتم، خیلی خوشش آمد و گفت با مانتویی بودنم مخالفتی ندارد🍂عقدمان خیلی ساده برگزار شد🎊 بعد از عقد راهی شمال شدیم و آنجا بود که باخانواده آقا کمیل صفری تبار آشناشدیم💫 محمد نماز شب که میخواند اصلا انگار در این دنیا نبود📿 همیشه دائم الوضو بود و به من هم این موضوع را تأکید میکرد💫روز آخر بهم میگفت دلم میخواد وقتی این سری میری دانشگاه با چادر بروی🍃 ماموریت آخرش آن شب موقع خداحافظی گریه میکرد🥀پیشانی من را بوسید و طلب حلالیت کرد🥀محمد و کمیل صفری تبار با هم شهید شدند🕊️پیکرش را دیدم صورت محمد خیلی سیاه شده بود🥀چند روز آفتاب خورده بود پیکرش دود سیاه کرده بود🥀آن روز اصلا حالم خوب نبود🥀زمان زیادی با محمد زندگی نکردم🥀ولی در این زمان کم شاهد علاقه شدید ایشان به حضرت زهرا (س) بودم💚ایشان از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله (یا ترکش) قرار گرفتند🥀💥و این همان چیزی بود که محمد آرزویش را داشت*🕊️🕋 *شهید محمد محرابی پناه* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷یادم هست یک روز با دوستم زهرا در حال بازی بودیم که ناگهان صدایی بلند شد و یک تکه آهن مثل فرفره به سمت ما آمد. من به طرف خانه فرار کردم اما با چشم خودم دیدم که این تکه آهن به کمر زهرا خورد و او را از کمر نصف کرد و در حالی که پاهایش در حال حرکت بودند فریادم بلند شد؛ زهرا، زهرا، مادرم آمد، چند نفر از بچه های بسیجی آمدند و جنازه زهرا را برداشتند و بردند. زهرا در بمباران تمام خانواده اش را از دست داده بود فقط مادربزرگ پیرش با او زندگی می‌کرد، بعدها مادربزرگ زهرا هم در یک بمباران شهید شد. 🌷کم کم حملات هوایی عراق شدید شد و در یکی از همین روزها که مادرم مشغول پختن نان بود و من و برادرم کنار مادر بودیم، من در حال شمردن نانها بودم درست به شماره یازده که رسیدم صدای مهیبی بلند شد. یک لحظه صدای مادرم را شنیدم که می‌گفت: «امی امی.» گردو خاک همه‌جا بلند شد، سرم سوخت، چند لحظه ای گذشت، نگاهی به اطرافم کردم برادرم در خون غلتیده بود و هیچ تکانی نمی‌خورد. پای مادرم جدا شده و کنارم افتاده بود، خون نانها را فرا گرفته بود. فریاد زدم: «تعالو ام مات.» بیایید مادرم مُرد. 🌷خواهرم را صدا زدم، پدر و برادرانم در خط بودند. خواهران و برادران سپاهی آمدند جنازه برادرم را روی یک پتو گذاشتند و بردند، اما جنازه مادرم را که تکه تکه شده بود به هر طریق بود، جمع آوری کردند. چیزی که دلم را آتش زد و تا به امروز به یادم مانده و مرا می‌سوزاند قلب مادرم هست. وقتی جنازه مادر را جمع کردند، دیدم کنار نانی یک تکه خونی افتاده و یکی از برادران آن را برداشت و کنار مادرم گذاشت. جیغ و داد زدم: «قلب مادرم، قلب مادرم.» 🌷مادرم شب قبل از شهادتش خواب شهادت را دیده و صبح آن روز برای پدرم تعریف کرده بود، خواب دیده بود که تکه ای از بدنش جدا شده و به آسمان رفته، قلبش جدا شده و.... و درست همین اتفاق افتاد. آری مادرم در وطن ماند تا قلبش را در راه اسلام بدهد. مرا به بیمارستان بردند، ترکش به سرم خورده بود. همان ترکشی که مادر و برادرم را شهید کرد و مرا تا به امروز آزار می‌دهد.... راوی: جانباز سرافراز خانم خیریه معاوی 📚 کتاب "منظومه عشق"، اشرف سیف الدینی منبع: سایت نوید شاهد 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📃 💐بعد از شهادت ابوناصر سردار شهید فرشادحسونی زاده حال و روزم خیلی بهم ریخته بود و بخاطر فشار روحی و روانی و خاطراتی که از ابوناصر در تیپ مالک اشتر داشتم به معاونت عملیات قرارگاه حضرت زینب رفتم و مسولیت محور صنمین را موقتا به بنده واگذار نمودند تا چند روز بعد نیروهای جدید وارد شدن به آنها واگذار نمایم و بروم معاونت آموزش قرارگاه را پیگیر باشم. دو هفته ای گذشت و بهم اطلاع دادن دو نفر از بچه های خوزستان برای تحویل گرفتن محور خواهند آمد. من رفتم قرارگاه و اون دونفر را بهم معرفی نمودن که یکی از آنها برادر مصطفی با اسم جهادی ابومهدی بود.لحظه اولی که با ایشان برخورد نمودم حس نمودم که چهره اش خیلی برایم آشنا است و لهجه شیرین و گرم خوزستانی که داشت منو یاد ابوناصر و ابوزهرا و نادر حمید می انداخت. خیلی زود در دلم جا باز کرد.من بخاطر جراحت از ناحیه مغز و اعصاب دوران دفاع مقدس و عملیاتهای یگان صابرین و سوریه و شهادت پدر و عمو و پدر همسرم در دوران دفاع مقدس از لحاظ روحی و روانی و جسمی در روابط عمومی خیلی سرسخت بودم و زود با کسی رفیق نمی شدم اما اینبار فرق میکرد و آشنای غریبی رو پیدا کرده بودم که چهره اش بوی دوستان و عزیزان شهیدم رو میداد.او برادر مصطفی رشیدپور بود‌ انسانی که چهره اش آرامش کامل داشت و مهربان بود و دوست داشتنی و لب هایش همیشه خندان بود و در برخورد اول تو را جذب خودش میکرد و مغناطیس جذبش خیلی زیاد بود. مسئولیت توجیه منطقه عملیاتی لشکر ارتش سوریه به این دو برادر به عهده بنده بود و چند روزی در خدمت ایشان بودم تمامی برخوردهای آقامصطفی مانند شهدای زمان جنگ بود. 📿درتمام کارها داوطلب بود صفا و صمیمیت زمان جبهه را داشت. و نماز اول وقت و ذکر و دعا و نماز شبش در این مدت که من همسنگرش بودم ترک نشده بود. اهل سکوت ومطالعه بود.سرسفره مواظب دوستانش بود و خودش کمتر غذا میخورد و بهترین را به همسنگرانش تقسیم میکرد. انسانی سخت کوش و پرکاری بود.با کوله باری از تجربه به سوریه آمده بود و دنبال هدفش بود تا به مقصد برسد. 🌹آقامصطفی آماده بود که بال و پری بگشاید و پرواز کند و به برادر و دوستان شهیدش برسد.و لحظه ای آرام و قرارنداشت و پس از چندین ماه مجاهدت توانست خودش را به کاروان لاله های زهرایی برساند و در عصر قحطی شهادت به برادران شهیدش بپیوندد. 🌷روحش شاد ویادش گرامی باد.🌷 ✏️راوی:همرزم شهید 🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرده دلم هوایت یاثامن الائمه... دلتون شکست التماس دعای فرج🤲 🖤💔 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌معرفی شهید مدافع حرم🥀 🥀🥀 ---------------------------------------------------- تاریخ تولد...۱۳۶۸/۱/۸😇😇 محل تولد...پاکدشت🥰🥰🥰 ---------------------------------------------------- تاریخ شهادت...سال ۱۳۹۶🖤🖤🖤 محل شهادت...حماه-سوریه💔💔💔 ------------------------------------------------------ سن حیات ....۲۸ سال✨ وضعیت...مجرد 🥀 رسته خدمتی...سپاه پاسداران🕊 ------------------------------------------------------ مزار شهید..گلزار شهدای ده امام پاکدشت🥀🥀🥀 برادر شهیدم شهادت مبارک✨ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
شهید‌محمد صادقی‌نژاد در تیر‌ماه ۷۲ در شهرکهنه شهرستان قوچان به دنیا آمد. مدت دو سال برای تأمین معاش خود و خانواده مشغول به کار شد و در مهر‌ماه ۱۳۹۱ به خدمت سربازی اعزام شد. پس از اتمام دوره آموزشی به شهرستان سراوان سیستان و بلوچستان منتقل شد. در نهایت در سوم آبان ۱۳۹۲ به همراه ۱۳تن از دوستانش در اثر اصابت گلوله اشرار به فیض شهادت نائل آمد. متن زیر روایتی کوتاه از زندگی این شهید است که پیش رو دارید... سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: برف سنگینی آمده بود. مردم داشتند برف روی پشت‌بام خانه‌هایشان را پارو می‌کردند. عجیب این بود که از بام خانه پیرزن همسایه‌مان هم برف پایین می‌ریخت. می‌دانستم او کسی را ندارد. خیلی کنجکاو شدم بدانم کار چه کسی است. با عجله از کوچه رد شدم. بعدازظهر که داشتم برمی‌گشتم دیدم محمد در کوچه است و سعی می‌کند یخ ناودان خانه پیرزن را آب کند.  از مرخصی برگشت. خجالت‌زده سرش را پایین انداخت: «مامان به این بی‌بی بگو من دیگه بزرگ شدم!» پیرزن همسایه‌مان را می‌گفت. بس که از کودکی به «بی‌بی» خدمت کرده بود، مثل پسرش شده بود. فهمیدم مثل بچگی‌های محمد دست انداخته گردنش و سر و صورتش را غرق بوسه کرده است.  چون سیده بودم، روز عید غدیر همسایه‌ها به دیدنم آمدند. به یاد سال‌های قبل افتادم. محمد در چنین ایامی برایم میوه، شیرینی و کادو می‌گرفت و می‌گفت: می‌خواهم جلوی مهمان‌ها سرافراز باشی، اما حالا او در مرز سراوان سرباز بود و کیلومتر‌ها از خانه فاصله داشت. در همین فکر‌ها بودم که گوشی‌ام زنگ خورد: سلام مامان عیدت مبارک! محمد بود. از شنیدن صدایش انرژی تازه‌ای گرفتم. دلم می‌خواست گوشی را قطع نکند و تا شب با او حرف بزنم. برای موبایلش شارژ فرستادم که بتواند به دایی و خاله‌اش هم زنگ بزند و عید را تبریک بگوید. روز بعد که مصادف با عید غدیر بود، خبر رسید تعدادی از سربازان پاسگاه مرزی ۱۶۷ زاهدان توسط اشرار مسلح به شهادت رسیده‌اند. یعنی یک ساعت بعد از اینکه با محمد صحبت کرده بودم! محمد در سوم آبان ۹۲ به همراه اکیپ عملیاتی که شامل دو دستگاه خودروی سازمانی و تجهیزات و مهمات جنگی، در نقطه صفر مرزی ایران و پاکستان به مأموریت اعزام شده بود که در حین تردد در ارتفاعات مرزی با اشرار مسلح درگیر شدند و با سایر همرزمانش در کمین قرار گرفتند که در این حادثه محمد صادقی‌نژاد به همراه ۱۳ نفر از دوستانش توسط اشرار مسلح به شهادت رسیدند. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀  ⬅️ خداوندا! رحمتی كن كه آن‌چنان كه تو دوست داری بميرم و در لحظه مرگ، مالامال از عشق تو باشم. خدايا چگونه وصيت‌نامه بنويسم در حالی‌كه سراپايم را گناه و معصيت، سراپايم را نقص و نافرمانی فرا گرفته است. اگر چه از رحمت و بخشش تو نااميد نيستم، ولی ترسم از اين است كه نيامرزيده از اين دنيا بروم. می‌ترسم از من راضی نباشی. ای وای بر من كه آن روز، سيه روز باشم. خدايا! چقدر دوست داشتن تو زيباست و اين زيبايی در رأس همه زيبايی‌ها قرار دارد. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ❣ رمان ❣ ❣ اول ❣ ✨تویی که نمی شناختمت... 💫شهید احمدعلی نیّری💫 🕊این گل پرپر از کجا آمده... ...از سفر کرب و بلا آمده🕊 👌امروز سوم اسفند سال۱۳۶۴است. جمعیت این شعار را می داد و پیکر شهید را از مقابل منزل و به سمت مسجد امین الدوله حرکت داد. جمعیت که بیشتر آن ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیداً گریه می کردند و طاقت از کف داده بودند.🕊 من مدتی بود که به خدمت آیت الحق، آیت الله حق شناس این استاد اخلاق و سیر و سلوک الی الله می رسیدم و از جلسات پر بار این استاد استفاده می کردم.✋ سالها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خود ساخته راه پیدا کنم. 👌شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا(س) بردند به دلیل اینکه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود، بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آماده تدفین شد. چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز، شهید ، برای تدفین او انتخاب شد.من جلو رفتم تا بتوانم چهره‌ی شهید را ببینم. درب تابوت باز شد💔 چهره‌ی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم. شاداب و زیبا بود... اصلا !چهره یک انسان از دنیا رفته را نداشت.👇 تازه دوستان او می گفتند: شش روز از شهادتش می گذرد! دست این شهید به نشانه ادب روی سینه اش قرار داشت!❤️✋ یکی از همرزمانش می گفت: "در لحظه شهادتش ترکشی به پهلویش اصابت کرد، وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و اخرین کلام را بر زبان جاری کرد... «السلام علیک یا اباعبدالله» بعد هم با همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت.برای همین دستش هنوز به نشانه‌ی ادب بر سینه اش قرار دارد!" ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ برای من عجیب بود چرا طلّاب علوم دینی و شاگردان استاد، که معمولا انسان های صبوری هستند در فراق این دوست، طاقت از کف داده اند!!؟ پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت و بیرون آمد رنگش پریده بود!! 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada