eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
«روایت دلدادگی» جذاب از زندگی راهزنی که عمری اموال مردم را غارت کرده...اما اراده ی خدا آن است که او از اوج جنایت یکباره عاشق شود و همراه عشقی ناگهانی به انتهای پاکی برسد .✨ داستان با سناریویی زیبا ،می تواند مراحل رسیدن و طی طریق هر انسان به سمت خدا باشد. با ما همراه باشید در این شور و دلدادگی و براستی ،روایت دلدادگی ما از آن زمان شروع شد که آتش عشقی افروختند و ندای «الست بربکم» سر دادند و ما سر از پانشناخته «قالو بلی» گویان خود را به هرم آتش عشق علی (ع) و اولاد او سپردیم و دلدادیم به دلدادگان الهی... 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/bartaren/1845
#‍سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مجید هست🥰✋ *سردار تَفَحُصی که به شهدا پیوست*🕊️ *سردار شهید مجید پازوکی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۶ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۷ / ۱۳۸۰ محل تولد: تهران محل شهادت: فکه *🌹همرزم← فرمانده گروه تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود💫 یک روز باید از وسط میدان مین معبر باز میکردیم مجید معبر رو باز کرد💫 موقع برگشت هشت تا تیر توی شکمش خورد🥀او حدود نه ماه توی کما بود🥀و با نذر و نیاز مادر خوب شد و باز هم به جبهه بازگشت🍂 چاشنی بمب های ساعتی را در گرما و سرما و آفتاب امتحان میکرد💥 میخواست بداند توی شرایط مختلف چه جوری عمل میکنند. خیلی وقت ها میترکیدند💥 شاید شدت انفجار زیاد نبود اما صورتش پر از خون میشد🥀همرزم← کار که گیر میکرد، شهید که پیدا نمیشد🥀دست من را میگرفت و میگفت” بشین، روضه بخوان”. درست وسط میدان مین گریه میکرد🥀میگفت ” روضه کارگشاست” واقعا هم همین طور بود💫کارش دقیق بود آنقدر زمین را میکند تا شهید پیدا کند🍂او شهدای زیادی را تفحص و پیدا کرد💫همرزم← پایم را گذاشتم توی میدان مین. یک سنگ پرتاب کرد طرفم🌿داد و بیداد. گفت” چرا بدون اجازه آمدی تو؟” تا مطمئن نمیشد نمیگذاشت کسی وارد میدان مین شود💫 سرانجام بعد از سالها جستجو گری بدن مطهر شهدا💫 او حین تفحص شهدا با انفجار مین🥀💥به جمع یاران شهیدش پیوست*🕊️🕋 *سردار شهید مجید پازوکی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دمی باشهدا... 🌷ﺷﻬﯿﺪﺣﺴﯿﻨﻌﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮﯼ🌷 ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ  ﻧﺎﻡ ﻋﻄﺮ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﺮ ﺑﺎﻻ‌ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ  ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻄﺮ ﻧﺰﺩﻡ  ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﻌﻄﺮ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ 🌷شهیدمجتبی علمدار🌷 سید مجتبی خیلی حضرت زهرا (س)رو دوست داشت یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد با نگرانی رفتم سراغشو دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده،دستش هم به پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه بلند بلند هم داد می زد . آخ پهلوم...چند دقیقه بعد آروم شد گفتم چته مادر!چی شده؟ گفت مادر جان !از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا(س)بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه الان بهم نشون داد خیلی درد داشت مادر ...خیلی... 🌷شهید علی چیت سازیان🌷 برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا کار کنید بگویید: خداوندا!نه برای بهشت و نه برای شهادت اگر تو ما را در جهنمت بیندازی فقط از ما راضی باشی برای ما کافی است. 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 تصویری منتشر نشده از شهید خرازی قبل از شهادت 💠تواضع 🍂 رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت «جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت «این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. »پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم «پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟» حواسش نبود. گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟» گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت«حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟»🍂 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋ *شهیدی که آرزو داشت هزار تکه شود*🥀 *سردار شهید محسن حاجی بابا*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۲ / ۱۳۳۶ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۲ / ۱۳۶۱ محل تولد: تهران محل شهادت: سر پل ذهاب *🌹همرزم← فرمانده عملیات سپاه غرب کشور🍃انس و الفتی مثال زدنی با قرآن داشت💫همیشه زیارت عاشورا می‌خواند📿تنها چیزی که به هیچ کس هدیه نمی‌داد انگشتری بود که از مادرش به یادگار گرفته بود💐 و به من می‌گفت می‌خواهم به گونه‌ای شهید شوم که حتی تکه‌های بدنم را نتوانند جمع آوری کنند‼️همرزم← آرزوی محسن چیزی نبود جز شهادت🕊️او به دوست خودش حسین خدابخش گفته بود اینجور شهادت که ۱ تیر به آدم بخوره من میگم شهادت سوسولی‼️دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم💥 زیرا اگر در این دنیا بسوزیم🍁می‌توانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است✨ او به آرزوی خود رسید و با گلوله توپ 130 خودروی آن‌ها مورد اصابت قرار گرفته💥 و پیکرشان در آتش می‌سوزد🔥 پیکر شهید حاجی بابا را به تهران بر می‌گردانند و در قطعه 26 بهشت زهرا(س) دفن می‌کنند💫 اما وقتی حسین خدابخش می‌خواهد خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند🥀 متوجه می‌شود تکه‌ای از بدن شهید حاجی بابا در خودروی سوخته جامانده است🥀تکه دیگر بدن او را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز💫 دفن می‌کنند*🕊️🕋 *سردار شهید محسن حاجی بابا* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر و پسری از شهرستان آبیک استان قزوین که در آغوش هم به شهادت رسیدند👇 💠به فدای لب تشنه ات یا حضرت علی اکبر(ع)🔶 😔 پسری تشنه لب در آغوش پدری جان داد😔 🔷هم‌رزم شهیدان «امیدعلی» و «ایرج آموخت»: پدر و پسری بودند که با هم به جبهه‌ی نبرد اعزام شده و هم‌رزم یکدیگر بودند. این دو بزرگوار، به اتفاق، در عملیات «والفجر ۸» شرکت کردند. پسر «آرپی‌جی»‌زن بود و پدر، کمک «آرپی‌جی»‌زن. آن دو همه ‌جا با هم بودند و دلیرانه هم مبارزه می‌کردند. در حال عملیات بودیم، که چشم «امیدعلی» به یکی از تانک‌های دشمن افتاد، که به طرف ما در حال نشانه‌گیری بود. دیگر فرصتی نبود. پسر هم متوجه شد که گلوله‌ای برایش نمانده تا به طرف تانک شلیک کند. پدر، بلافاصله برای آوردن گلوله‌ی «آرپی‌جی» حرکت کرد. چند لحظه بعد، در حالی که با گلوله‌های «آرپی‌جی» به طرف پسر می‌رفت، با چشمان خود دید که جگرگوشه‌اش مورد اصابت تیرهای دشمن قرار گرفته و کوله‌پشتی‌اش به آتش کشیده شده است. بلافاصله به طرف پسر رفت و شروع به خاموش کردن آتش‌ نمود. لحظاتی بعد، در حالی که پسر را در آغوش گرفته و هر دو از تشنگی نای حرکت کردن نداشتند، پسر از بابا تقاضای آب کرد و پدر هم دست به قمقمه‌اش برد، تا پسر را ـ که در آغوشش آخرین لحظات زندگی‌اش را سپری می‌کرد ـ سیراب کند. 💧هنوز قمقمه‌ی آب به لبان خشکیده پسر نرسیده بود،💧 که گلوله‌ای به پیشانی‌اش نشست و موجب رهایی‌اش شد.🌷🌷 😭 آن لحظه، لحظه‌ی زیبا و جاودانه‌ای بود،😭 که پسر در آغوش پدر و هر دو نیز به یک هنگام به دیار عاشقان رهسپار شوند. *شهید ایمان علی آموخت دقایقی بعد در حالی که پسر خویش را در آغوش گرفته بود شهید شد* 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✏خاطرات اوستا عبدالحسین برونسی به نقل از خانواده و همرزمان شهید. این کتاب شرح حال انسانی وارسته است که قبل از انقلاب در روستای گلبوی کدکن از توابع تربت حیدریه به کار سخت و طاقت‏ فرسای بنایی مشغول بود و در کنار آن به خواندن دروس حوزوی نیز روی آورده بود تا اینکه بعدها به علت شدت یافتن مبارزات او زندانی و مورد شکنجه‏ های وحشیانه ساواک قرار گرفت. با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران زمینه‏ های لازم برای رشد او مهیا شد چنان لیاقتی از خود نشان داد که زبان‏زد همگان شد و نامش حتی در محافل خبری استکبار جهانی نیز راه یافت. رمز رستگاری شهید برونسی عبودیت و بندگی بی‏ قید و شرط او در مقابل حق و حقیقت بوده است. . "خاک های نرم کوشک" 📍انتشارات ملک اعظم 📝نویسنده سعید عاکف 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆 🌷 رتبه ۱ کنکور پزشکی: فقط نگذارید زمین بماند. همین 💔😔 که به خاطر حرف امام از خیر رتبه یک کنکور گذشت✌️🌹 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری. 🌷یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه. بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند. 🌷سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت. 🌷بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ شهید بروجردی شده. یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.... 🌹 قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار محمّد بروجردى 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 تو مراسم اﻋﺘﻜﺎﻑ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﻲ ﻫﺎﺷﻢ(ع) ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﻧﻮﺟﻮاﻥ اﻃﺮاﻓﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﺩﻥ، ﺷﻮﺧﻲ میکردن ﻭ ﺳﺮ ﻭﺻﺪای زیادی بلند میشد.🤭 حسین آقارو ﺻﺪا ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎ ﻳﻜﻤﻲ ﻣﺮاﻋﺎﺕ ﻛﻨﻴﺪ، مثلا اﻋﺘﻜﺎفه، ﺳﻦ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻣﻌﺘﻜﻔﻴﻦ ﺑﺎﻻاﺳﺖ اعصابشون نمیکشه. ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﻲ اﻳﻦ ﻧﺴﻞ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ☺️، ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﺎﺭکه و ﭼﻪ ﻭﺿﻌﻲ ﺩاﺭﻩ. دیگه ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﺧﻲ ﻛﺮﺩﻥ و برای اینکه ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻮﻥ ﺳﺮ ﻧﺮﻩ و ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ اﻭﻣﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﻦ یه جوری جاذبه ایجاد کرد👌 ﺩﻳﺪﻡ ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻭاﻧﻔﺴﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ اﻭﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﻣﺴﺠﺪ اﺷﻨﺎ ﻛﺮﺩ. هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها اراذل محل هم‌ میومدن من همیشه ازاین موضوع ناراحت بودم😞 ولی حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونا نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد ...👌 یه روزی که بهش گلایه کردم گفت "اتفاقا همین ها واجبه که بیان هیئت ؛ امام حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه ..."✨ ﺗﻮ ﺗشییعش ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ اﻡ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩو ﺧﻮﺷﺪﻝ. ﻭﻟﻲ ﺧﺪا ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺪﻟﻴﺶ ﺑﺮﺩﺵ ﺭﻭﺣﺶ ﺷﺎﺩ . 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مصطفی هست🥰✋ *مدالِ شهادت*🕊️ *شهید مصطفی شیخ الاسلامی*🌹 تاریخ تولد: ۲۲ / ۱۰ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱۶ / ۹ / ۱۳۹۴ محل تولد: چالوس محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← شب ۱۶ آذر بود، حدود ساعت ۱۰ شب وسطای فیلم کیمیا🌙 داشتم شام می‌خوردم که زنگ تلفنم به صدا در آمد📞می‌دانستم مصطفی‌ست، با چنان ذوقی پریدم سمت گوشیم و برداشتم📞 احوال پرسی کردیم صداش خسته بود،🥀حال پسرشو که قرار بود بهمن ماه چشمش رو به دنیا باز کنه رو پرسید🍃 ـ امیرحافظ چطوره؟ فرزانه خیلی مراقب خودت باش🍃 به موقع غذاتو بخور، نکنه گرسنه بمونی.📞چشم مصطفی جان، حواسم هست.📞 ـ بعدشم ازم خواست به خانواده‌اش خبر سلامتی‌شو بدم و خداحافظی کرد🥀دلهره عجیبی داشتم🥀این آخرین تماس مصطفی بود🥀هیچکس نمیدانست او سوریه است جز پدر شوهرم🍂 حتی به من گفته بود برای امنیت مسافرای اربعین میرم کربلا..🍃ايمان و صبوری مصطفی مثال زدنی بود🍃مصطفی همسر،دوست، مودب، بی‌ادعا بود توجه زيادی به نماز اول وقت داشت.💫 قهرمان جودو بود🎗️ ولي جز خانواده به كسی در اين رابطه چيزی نگفته بود💫مصطفی حقش بود مدال شهادت رو به گردنش بگذارد🎗️او به دست تکفیری ها با گلوله قناسه به پهلویش🥀به شهادت رسید🕊️ فرزندش دو ماه بعد از شهادتش به دنیا آمد🥀و طعم بودنِ پدرش را نچشید*🕊️🕋 *شهید مصطفی شیخ الاسلامی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷آن روز مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقی (ع). سال ۷۳ بود. همراه بقيه نيروهای تفحص در محور ارتفاع ۱۴۳ كه بودم منتهی می‌شد به ارتفاع ۱۴۶ منطقه عملياتی والفجر يك در فكه. 🌷يك سنگر بتونی خيلی بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد. سنگر بر بلندی قرار داشت و پله های بتونی محل رسيدن به آن بود. محل برايمان مشكوك بود. طول و عرض سنگر حدوداً ۴×۳ متر بود و شايد هم بزرگ‌تر. كف آن هم سی–چهل سانتی‌متر بتون ريخته بودند. 🌷آنجا را كه مشكوك بود با بيل كنديم كه به قطعات بدن يك شهيد بر خورديم. پاها و تن شهيد را كه در آورديم؛ متوجه شديم شانه، دستها و سرش زير پله بتونی است. معلوم بود كه بتون را روی پيكر او ريخته اند. در حال جمع‌آوری بدن او بوديم كه يك پوتين ديگر به چشممان خورد. شروع كرديم به كندن كل اطراف سنگر. 🌷سرانجام پس از جستجوی فراوان در پای سنگر؛ حدود پنجاه شهيد را پيدا كرديم كه روی آنها بتون ريخته و سنگر ساخته بودند. برايمان جای تعجب بود كه دشمن چگونه اين‌جا سنگر زده است. اگر يكی دو تا شهيد بود چيزی نبود، ولی پنجاه شهيد خيلی جای حرف داشت. 🥀🕊🥀🕊🥀 @bashoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا