#کار_همیشگی....
🌷کار همیشگیش بود. هر وقت دلش تنگ میشد دستمو میگرفت و با هم میرفتیم بهشت زهرا (سلام الله علیها) اول میرفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه میرفتیم؛ بعد میرفتیم سر مزار شهدا. میگفت: اینجا رو نیگا کن، اصلاً احساس میکنی که این شهدا مردهان؟ اینجا همون حسی رو داری که تو قطعهی اموات داری؟
🌷بالا سر مزار بعضی از شهدا میایستاد و سنشون رو حساب میکرد. میگفت: اینایی که میبینی، همه نوزده، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده؛ اصلاً تو کتم نمیره که بخوان ما رو قطعه مردهها دفن کنن!! از سوز صداش معلوم بود که مدتهاست حسرت شهادت رو به دل داره....
🌹خاطره ای به یاد دانشمند هسته ای شهید مصطفی احمدی روشن
منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#یک_هفته_قبل_از_شهادت....
🌷از بچههای خوب و ورزیده گردان بود. در شنا و غواصی مهارت خوبی داشت. کمحرف بودن از خصوصیات بارزش بهشمار میرفت. خیلی به ندرت صحبت میکرد. یادم هست که یک هفته پیش از شهادتش پیش من آمد و گفت: «علی بیا یک قولی به همدیگر بدهیم؛ اگر من شهید شدم آن دنیا برای تو جا نگه میدارم و تو هم قول بده از برادر کوچکم مصطفی مواظبت کنی و اگر هم تو شهید شدی که برای من در آن دنیا جا نگهدار!»؛ گفتم: «به به! چه عجب! خدا را شکر که بالاخره نمردیم و حرف زدن اصغر آقا را هم دیدیم....»
🌷آن روز گذشت و کم کم بوی عملیات در مقر پیچید. بچهها واقعاً روزشماری میکردند. دقیقاً یادم هست که دو روز قبل از عملیات بود. من نزد او رفتم. بوی خوشی میداد؛ عطر گلمحمدی زده بود و کاملاً آماده برای رفتن. گفتم: «اصغر بیا تا کمی با هم قدم بزنیم.» دوتایی رفتیم داخل نیزار، کنار رود کارون. او کم کم سر صحبت را باز کرد و گفت: «میدانی چیه علی؟ من داداش عبدالله را توی خواب دیدم. میگفت؛ اصغر شماها خیلی زحمت میکشید خدا خیرتان بدهد، اصغر تو بیا پیش من. خیلی خوب میشود من دیگه تنها نمیمانم.»
🌷گفتم: «ولی اصغر، تو هم اگه شهید شوی، خانوادهات خیلی تنها میمانند. دیگر کسی نیست که ادارهشان کند. تو بالای سرشان باشی خیلی بهتر است.» اصغر برگشت و گفت: «خدا کریمه علی!» و آخرش هم رفت پیش برادرش عبدالله....
🌹خاطره ای به یاد شهید غواص اصغر بسطامیان
منبع: خبرگزاری ایسنا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*آرزوےِ پودر شدن..*🕊️
*شهید محمد رضا(علی) بیات*🌹
تاریخ تولد: ۷ / ۱۱ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱ / ۱۳۹۵
محل تولد: فلاح/ تهران
محل شهادت: سوریه
*🌹همرزم← هر مسئولیت پر خطر و دشواری را به او میسپردیم بدون اعتراض میپذیرفت🍃چند روز قبل از شهادت از یکدیگر خواستیم که در حق همدیگر دعا کنیم📿 و سپس از آرزوهای خود بگوییم💫 نوبت به محمدرضا که شد، گفت دعا کنید خدا من را پودر کند🥀پدرش← عروسی یکی از خواهرزاده هایم بود🎊در مراسم بودیم که حس کردم یک لحظه جو مراسم بهم خورد‼️و همه باهم در حال صحبت شدند‼️از برادرم پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت خبر دادهاند محمد رضا به شهادت رسیده است🕊️همرزمهایش تعریف کردند که محمد رضا و دوستانش به کمین میخورند🥀تعداد بسیاری از تکفیریها را نابود میکنند💥 اما به دلیل اتمام مهمات، به رگبار گلوله بسته میشوند🥀و پیکر مطهرشان سه روز زیر آفتاب میماند🥀☀️ در نهایت نیز آن منطقه در دست تکفیریها باقی مانده و آن را بمباران میکنند*💥 *محمد رضا فرمانده آموزشی نیروهای جبهه مقاومت در «فلوجه» بود💫او همانطور که خواست پودر شد🥀و من روضه علی اکبر(ع) را لمس کردم🥀پیکرش برای همیشه در آنجا به یادگار ماند🥀و به آرزوی خود که گمنامی همچون حضرت زهرا (س) بود رسید*🕊️🕋
*جاویدالاثر*
*شهید محمد رضا(علی) بیات*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
💠اصلاً لب به گلايه باز نمي كرد
با اين كه تعداد مسئوليتهايي كه ( سید مرتضی ) داشت از حد تواناييهاي يك آدم خارج بود، ولي در خانه طوري بود كه ما كمبودي احساس نميكرديم؛ با آن كه من هم كار در مخابرات را آغاز كرده بودم و ايشان هم واقعاً گرفتاري كاري داشت و تربيت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود. وقتي من مي گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دكتر ببر، مي برد. من هيچ وقت درگير مسائل خريد بيرون از خانه، كوپن يا صف نبودم. جالب است بدانيد كه اكثر مطالعاتش را در اين دوران، در همين صفها انجام مي داد. تمام خريد خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلايه باز نمي كرد. خُلق خوشي داشت. از من خيلي خوش خلق تر بود.
📚[ روایتی از همسر شهید سید مرتضی آوینی ]
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠تقاضا دارم درجه تشویقی اینجانب را پس بگیرید!!!
زماني که جنگ کردستان آغاز شد شهید علی اکبر شيرودي چنان مي جنگيد که شهيد دکتر چمران او را ستاره درخشان جنگ کردستان مي ناميد و شهيد تيمسار فلاحي نيز او را ناجي غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آربابا، بازي دراز، ميمک و دشت ذهاب وپايگاه ابوذر معرفي مي کرد. آنچه در ادامه خواهيد خواند نامه ای است که بیانگر عکس العمل شهيد شيرودي پس از ارتقاء درجه تشویقی به ایشان می باشد.
از: خلبان علیاکبر شیرودی
به: ف (فرماندهي) پايگاه هوانيروز کرمانشاه
اينجانب که خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه مي باشم ، تا کنون براي احياء اسلام و حفظ مملکت اسلامي در کليه جنگ ها (عملیات ها) شرکت نموده ام (که) منظوري جز پيروزي اسلام نداشتم و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام ، لذا تقاضا دارم درجه تشويقي که به اينجانب داده اند پس گرفته و مرا به درجه ستوانيار سومي که قبلا بوده ام برگردانيد. در صورت امکان، امر به رسيدگي براي درخواست بفرماييد. با تقدیم احترامات نظامی ، خلبان علی اکبر شیرودی9/7/1359
📚با تقدیم احترامات نظامی، خلبان علیاکبر شیرودی، 9 /7/ 1359
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠رفاقتهای زمان جنگ (روایتی به نقل از سردار قاسم سلیمانی)
رفاقتهای زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام «ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات «کربلای 5» میخواست وارد عملیات شود؛ دم خط ، به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد. رشیدی فرمانده گروهانی به نام زکیزاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی میگفت: من و زکیزاده باهم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب زکیزاده را خواب دیدم که به من میگفت: «ماشاءالله مرا دم در نگه داشتی چرا نمیآیی؟!» وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید میشود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.
📚 ( منابع : وبلاگ شهید برونسی، سایت های فارس، جام جم و ...)
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada