🔶ماجرای گردان خواهران غواص !🔶
♦️وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی.
شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به خواهران است به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.
هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.
♦️شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علیاصغر(ع) بفرستید، گردان علیاکبر(ع) گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازمالاجرا بود.
شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”
هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد.
♦️راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص …
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند.
اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!
📌راوی : سردار حاج علی فضلی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🌹شهید مفقودالجسد حسن عباسی🌹
💠 « جنگ و شهادت حسن »
🔰 بعد از شروع جنگ حسن عازم جبهه میشود.
اما پس از مدتی به دلیل موجی شدن ➿➿➿ و
از دست دادن بینایی به خانه🏠 باز میگردد.
🥀او را به دکتر میبرند. دکتر میگوید: چشم های حسن خوب نمیشود.
🥀خانواده اصرار میکنند که او را به مشهد ببرند.
ولی او میگوید:
«من! حسن ظلمو را کجا میخواهید ببرید؟»
چون بچه که بود خیلی اذیت میکرد.
🥀 به مادرش گفته بود مادر شما به مشهد بروید و برای من یک تسبیح📿 بیاورید.
🧕🏻 مادر شهید میگوید:
وقتی که به صحن آقا امام رضا ع رسیدیم گفتم :
یا امام رضا چشم هایی حسن رو برگردان و تا زمانی که حسن زنده است توفیق بده در راه اسلام خدمت کند به جبهه برود و سرباز امام زمان باشد.
🥀پدر و مادر حسن از زیارت برمیگردند بعد از چند روز چشمان حسن بهتر میشود و به مادرش میگوید:
میخواهم به جبهه برگردم .
مادر میگوید: تو سرباز امام زمان هستی ولی بگذار خوب شوی بعد برو.
🥀 حسن میگوید: چشمانم خوب شده اگر هم خوب نباشد دستهایم خوب است من به جبهه می روم تا به رزمندگان کمک کنم.
🥀 به جبهه میرود و در گردان شهید کازرونی مشغول به خدمت می شود.
🥀بعد از چند سال سرانجام در عملیات بدر در منطقه هور الهویزه عراق به درجه رفیع شهادت نائل می گردد .😭😭😭
🥀هنگامی که میخواستند جنازه این شهید بزرگوار را از آب بیرون بیاورند گلوله خمپاره دوباره جنازه را به عمق آب میبرد و هنوز هم از جنازه او خبری نیست😔
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#باید_مثل_این_شهید_باشیم!!
🌷روزی به بازار رفتم و یک دست استکان آمریکایی خریدم. وقتی ایشان آمد و مارک استکانها را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: چرا ما نبايد توليدات كشور خودمان را استفاده كنيم و در اين شرايط به نظام و انقلاب كمك كنيم؟!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهيد حاج عبدالمهدی مغفوری -قائممقام رئیس ستاد لشکر ۴۱ ثارالله کرمان
راوی: همسر شهید معزز
📚 کتاب " منظومه جهاد" سید محمدحسین راجی، بخش جهاداقتصادی، ص ۵۲
❌❌ خرید کالای خارجی با این توجیه که بهتر از کالای داخلی است؛ مثل این است که در فوتبال به جای تیم ملی خود، از تیم حریف حمایت کنی، چون بازی بهتری به نمایش میگذارد!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#کاری_که_در_شب_عروسی_کردیم!
🌷شب عروسیمان در آن گیرودار پذیرایی از مهمانها، به من گفت: «بیا نماز جماعت....» گفتم: «نه، الان درست نیست، آخه مردم چی میگن!» گفت: «چی میخوان بگن؟» گفتم: «میخندن به ما!» گفت: «به این چیزا اصلاً اهمیت نده.» اذان که گفته شد، بلند شد نماز بخواند. دید همه نشستهاند و کسی از جا بلند نمیشود. از همه مهمانها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت.
🌷....همه هاج و واج به هم نگاه میکردند. نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت. کمکم همه آماده نماز شدند. گفتند: «به شرط اینکه خود داماد امام جماعت بشه.» با اصرار همه، نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم؛ نمازی که هیچ وقت از حافظهمان پاک نمیشود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید مسعود طاهری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#وصتنامه👆
#شهید_بهنام_محمدی🌷
💐هر لحظه در انتظار #شهادت هستم
پیام من به پدر و مادرها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید
ازبچه ها میخواهم #امام راتنها نگذارند...
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍سلااااام صبحتون بخیر 😍
🎁@bluebloom_madehand 🎁
#شهید_محمد_سلیمانی 💐
انسان بہ وسیله نمــاز و قرآن خواندن احساسے در خود به وجود مےآورد کہ از انجام گناه متنفر مےگردد و در زندگی خویش جهت خدایے پیدا میکند.
✍ دست نوشتہ_شهید
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#داستان_واقعی
شاید خیلیا بدونین..
شاید ندونین..
یه روز یه پسر 19ساله ...
که خیلیم پاک ️ بوده ساعت دوازده شب ..
باموتور توی تهران پارس بوده..
داشته راه خودشو میرفته..
که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر..
دارن دوتا دخترو به زور سوار ماشین میکنن..
تو ذهنش فقط یه ️چیز اومد...
ناموس..
ناموس کشورم ایران..
میاد پایین...
تنهاس..
درگیر میشه..
چند نفر به یه نفر..
توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن..
میمونه علی و...هرزه های شهر..
تو اوج درگیری بود که یه چاقو صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..
میوفته زمین..
پسرا درمیرن..
خیابان خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب..
پیرهن سفیدش سرخ سرخه..
مگه انسان چقد خون داره..
ریش قشنگش هم سرخه..
سرخ و خیس..
اما خدا رحیمه..
یکی علی رو میبره بیمارستان...
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..
تا اینکه بالاخره ..
یکی قبول میکنه و ..
عمل میشه...
زنده میمونه
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه..
دوسال با زجر...
بیمارستان...خونه.. بیمارستان..خونه..
میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار..
بش میگه علی...اخه به تو چه؟ چرا جلو رفتی؟
میدونی چی گفت؟
گفت حاجی فک کردم دختر شماست...
ازناموس شما دفاع کردم..
جوون پر پر شده مملکتمون....
علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت..
رفت که تو خواهرم..
اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت...
گفت خداااااا...
من از این گله دارم...
داری جوابشو بدی...؟؟
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_غیرت
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهیـد_یونس_زنگے_آبادۍ 🕊
✍ هر جا حاج یونس بود نیروهای رزمنده خیالشان راحت بود ڪہ دیگر آن جا مسئلہ ای نخواهند داشت چرا ڪہ بہ ڪار حاج یونس اعتقاد داشتند.
هر خطی ڪہ حاجی توی آن بود محال بود ڪہ شڪستہ نشود یا عراقے ها بتوانند آن خط را از ما پس بگیرند چون حاج یونس مایہ می گذاشت.
🌺من و حاج یونس و چند نفر دیگر از رزمنده ها براۍ زیارت مڪہ معظمہ بہ حج مشرف شدیم در آن جت هیچ ڪس را ندیدیم ڪہ بہ ڪتابخانہ ای براۍ خرید برود حاج یونس گفت: بیایید همگی با هم بہ ڪتابفروشی برویم ڪہ نگویند ایرانی ها اصلاً ڪتاب نمی خوانند.
🗣راوۍ : سردار مرتضۍ حاج باقرے
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#وصیت👆
روی سنگ قبرم بنویسید
تشنه مبارزه باصهیونیستی ها بود..
وقتی شوخی شوخی جدی میشه
#شهیدمسلم_خیزاب🌷
به شوخی درتابوت خوابیدواکنون مزارش،دارالشفای دلهای بیقرارمان است
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
✨یاد تو شفاست حضرت معصومه
🖤نام تو دواست حضرت معصومه
✨درمانده ام و دوای دردم بانو
🖤در دست شماست حضرت معصومه
🏴وفات حضرت فاطمه معصومه (س) تسلیت باد.🏴
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#او_فهمید_اما_كتمان_كرد!
🌷یگانی بود به نام يگان توپخانه. سردار قبل از ورود به قرارگاه حمزه، برای بازديد به آنجا رفته بودند و از بچههای آنجا يك سری مسائل فنی پرسيده بودند كه آنها نتوانسته بودند جواب بدهند. فرمانده يگان به تركی گفته بود «بابا ايشان كه نمیفهمند، به تركی يك چيزی بگوييد، تمام بشود برود.»
🌷سردار شوشتری چيزی نمیگويد، آخر كار موقع خداحافظی با فرمانده يگان توپخانه به زبان تركی خداحافظی میكند! میگفت: «ديدم خيلی عرق كرد و الان است كه سكته كند، كلی دلداریاش دادم كه من تركی بلد نيستم، همين چند كلمه را بلد بودم!»
🌹خاطره ای به یاد سردار سرتیپ پاسدار شهید نورعلی شوشتری
راوی: سرهنگ محسن رنجی مسئول دفتر سردار شوشتری در قرارگاه حمزه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada