7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬🎬🌺🌺
#ویدیویی بسیار زیبا از شهدا 🥺🥺
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حمزه هست🥰✋
*گـمـنامی...*🕊️
*شهید حمزه علی احسانی*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۳۷
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: اصفهان،شهررضا
محل شهادت: فکه
*🌹همسرش← هميشه منتظر بودم كه خبری از او به دستم برسد🥀دلم میخواست كنار مزارش بنشينم و اشك بريزم🥀دلم میخواست ضجّه بزنم و بگويم چرا تنها؟🥀چرا ما را نبردی..🥀اما علی گمنام بود، هيچ نشانی از خود نداشت🥀بعدها در وصيتنامهاش خواندم « اميدوارم جنازهام به دستتان نرسد..»💫اين راز گمنامی علی بود، كه دلش میخواست غريب و تنها بماند🥀و به بانوی دو عالم اقتدا كند🥀همرزم← بچه ها یکی یکی تیر میخوردند💥 و شهید میشدند،🕊️یک مقداری مقاومت کردیم و از کانال بالا آمدیم و رفتیم داخل یک جا تانکی،🍂آتش دشمن میبارید💥در اینجا علی اسلحه کلاشینکف را کنار گذاشت🍂و یک موشک روی آرپیچی گذاشت و همانطور که روی زانو نشسته بود به طرف دشمن شلیک کرد💥 و سپس اسلحه را برداشت و به ما گفت بیائید جلو.🍂اسلحه کلاشینکف او روی حالت رگبار قرار داشت💥و با صدای تکبیر و الله اکبر جلو میرفت🍃که من یکدفعه دیدم یک شعلهای گرفت و خاموش شد💥متوجه شدیم که دشمن با موشک آرپیچی۷ به طرف او شلیک کرده💥و او اینگونه به شهادت رسید🕊️و مثل حضرت زهرا(س)🏴 پیکرش گمنام باقی ماند*🕊️🕋
*جاویدالاثر*
*شهید حمزه علی احسانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
❌ خواندن اين پست براى مسئولين #خائن و #ناكارآمد شرعاً حرام است!!
.... #غریبانه_پودر_شد!
🌷صبح يك روز گرم تابستانی، زير سايه چادری در هفتتپه، مأمن «لشكر خطشكن ۲۵ كربلا» لابهلای تپه ماهورها، تك و تنها نشسته بودم. نورالله ملاح را ديدم كه از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندی از جنس سرور، به طرفم میآمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست. گفتم: پسر، قشنگ شدیها! عجبا چرا اين روزها، بعضی از بچهها موهاشون رو از ته میتراشند! نكنه خبرايی هست و ما بیخبريم، عين حاجی واقعیها شدیها! تقصير كه میگن همينه ديگه، نه؟ شهيد ملاح دستش را روی شانههايم چفت كرد و با لبخندی غريبانه گفت: سيد، بذار برات از خواب ديشب بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستی. گفتم: من! اين يعنی چی؟ خواب! حالا چه خوابی ديدی؟ پسر نكنه جرعه شهادت را تو خواب نوشيدی!
🌷گفت: برو بالاتر سيد، اصلاً يادت هست من هميشه بهت میگم كه به شكل غريبانهای شهيد میشم، تو هی به من بخند، ولی ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم. خنديدم و گفتم: آره، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن! گفت: خواب ديدم همين اطرافم، بعد يكی به اسم صدا زد، نگاهی به دور و برم انداختم، صدا از تو چادر حسينيه گردان میآمد، اما صدا يكجورايی غريبانه خاص بود، حيرت كردم!؟ مثل اون صدا تا به حال هيچكجا نشنيده بودم. آرام و بیتاب و بیقرار، گوشه چادر را كنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشهای مثل يك وحی ريخت توی دلم. مقابل تكهای از نور زانو زدم. مثل وقتی كه مقابل ضريح آقا علی بن موسی الرضا میخواستم سلام بدهم.
🌷....با اشك و بغض و بیقراری گفتم: «السلام عليك يا فاطمة زهرا (س)» حال غريبی پيدا كردم، من و حضرت زهرا عليها السّلام حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام، آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام دو طرفش نشسته بودند. آنقدر مبهوت و متحير بودم كه كلامی برای گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام به اصحاب عاشورايی به مولا علی عليه السّلام. حضرت زهرا عليها السّلام فرمودند: پسرانم، حسن و حسين، سلام خدا بر شما باد، ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود. بعد، آقا امام حسين عليه السّلام دست روی سرم كشيدند و من ناگهان از خواب پريدم.
🌷....اين بشارت بود. سيد جون! مدتهاست كه منتظرش بودم، واقعيت اينه كه تا منتظر نباشی، خونده نخواهی شد. بايد آرزو كنی، تا آرزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فكر كردم كه قرار است چند روز ديگه.... اصلاً خبر كه داری داريم میريم مهران؟ میدونی انشاءالله من شهيد میشم، بشارتش رو گرفتم، میدونم كه به غريبانگی حضرت زهرا عليها السّلام به شكل غريبانهای هم شهيد خواهم شد.... انشاءالله! بغض گلويم را گرفت، تو حيرت ماندم. آره ما بر حقيم و اينها نشانه آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم شهيد ملاح را بغل كردم. گفت: تو شك داری؟ گفتم: بيا يك شرطی ببنديم، اگه جا موندم، شفاعتم كن.
🌷عصر روز پنجم از اين واقعه، شانزدهم تيرماه شصت و پنج، سربندها كه روی پيشانی رفت، به ياد ملاح افتادم. دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و ته ستون میايستاد. رفتم نزديكش و گفتم: هی مرد، قول و قرار ما رو كه يادت هست؟ لبخندی زد و گفت: سيد، از همين حالا تو سوتت را بزن. طولی نكشيد كه با رمز يا اباعبدالله الحسين عليه السّلام وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاويزان، با اصابت مستقيم راكت هواپيمای دشمن به شكل غريبانهای، مظلومانه شهيد شد، و چنان پودر شد كه چيزی از جنازهاش باقی نماند. در سحرگاه هفدهم تيرماه ۶۵، نورالله مهمان حضرت زهرا عليها السّلام شد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز نورالله ملاح
📚 کتاب "خط عاشقی ۲" به نقل از ماهنامه امتداد، شماره ۶۲، فروردین ۹۰
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#لحظهای_تصور_کنید....
🌷میآمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. میگفتم: «دارم خواب میبینم؟» میگفتند: «نه بابا! تو آزادی. ببین این خونهتونه، این خیابونتونه، این کوچهتونه.» میگفتم: «خب اگه من خواب نمیبینم، بذار ببینم ماشین میآد بوق بزنه، من میرم کنار یا نه؟»
🌷....عراقیها که سوت میزدند، میفهمیدم هنوز همان جایم....
📚 کتاب "اسارت" جلد ۱۵، از مجموعه کتب روزگاران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada