🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
🍂شهیدی که برات شهادتش را از امام حسین گرفت
#شهید محمد ایزدینیک قبل از شهادتش خواب دید که در صفی امام حسین (ع) را ملاقات کرد و او را در آغوش کشید و از حضرت خواست تا او را شفاعت کند
فروردین سال ۱۳۴۶، مصادف با شب عید قربان، در تهران، خدا به خانواده❤ ایزدینیک، پسری عطا کرد که نامش را محمد 💛گذاشتند و بعدها قربانی راه 💛👑امام حسین علیهالسلام شد❤. محمد، سه خواهر بزرگتر از خودش داشت و فرزند آخر و تک پسر خانواده بود، از همان ابتدا تحت تربیت ویژه مادر و پدری مذهبی، انقلابی و زحمتکش قرار گرفت و به گفته مادرش، محمد از همان کودکی با همه بچههای دور و برش فرق داشت.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمود هست🥰✋
*بوی حرم...*🌙
*شهید محمود نریمانی*🌹
تاریخ تولد: ۱۲ / ۱۰ / ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۵ / ۱۳۹۵
محل تولد: کرج
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← چند وقتی بود که از شهادت امام هادی (ع) میگذشت🌙که آقا محمود به خواستگاری من آمد💕 و در همین حالت بحرانی بودم که یادم افتاد، من شب شهادت امام هادی به ایشان متوسل شده بودم💫 و از ایشان مدد خواستم و گفتم هرکسی را که شما برای من مصلحت میدانید شریک زندگیم قرار دهید.💕 با یاد این جمله دلم آرام گرفت و نسبت به تصمیمم مصمم شدم.🍃چند ماه بعد از عقدمان به کربلا رفتیم🌙و با یک ولیمه ساده به اقوام،🍛زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.💕بعد ازمدتی خداوند به ما فرزندی داد🍃و با وجود علاقه خاصی که به امام هادی داشتم اسم پسرمان را محمّد هادی گذاشتیم.🌙آقا محمود بار اولی که به سوریه رفت، طبق معمول نگفت که مأموریت کجا میرود.🍂بعد از ۵۶ روز به منزل برگشت، وقتی ساکش را باز کرد،💫گفتم: میدانی چه بویی احساس میکنم؟🌷بوی حرم حضرت زینب (س) میآید! آقا محمود تعجب کرد.‼️گفتم قبلاً به سوریه رفته بودم و وقتی ساک را باز کردی بوی حرم را استشمام کردم.🌷در آن هنگام آقا محمود لبخند زد(: و دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: بله سوریه بودم !💫عاقبت او در سوریه بر اثر انفجار مهمات💥شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید محمود نریمانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
🔰 در انتظار پدری که هیچگاه به خانه بازنگشت؛
گویی برای رسیدن و دیدار با معبودش عجله داشت.
همه شوکه شده و در بهت و ناباوری بودیم.
دائم با خودم می گفتم مگر با یک ضربه چاقو کسی از دنیا می رود؟
در مدتی که در بیمارستان بودم، بچه ها دائم تماس می گرفتند و حال پدرشان را می پرسیدند.
نمی توانستم حرفی بزنم و دائم دلداری شان می دادم که وقتی زخم بابا را پانسمان کردیم، به خانه برمی گردیم.
بچه ها برای پدرشان رختخواب پهن کرده بودند تا به محض ورود استراحت کند، اما افسوس که آقامحمد دیگر به خانه بازنگشت.
به روایت همسر شهید
شهید محمد محمدی🌷
شهادت: ۱۳۹۹/۷/۲۷، درگیری با چند اراذل اوباش در جریان امر به معروف
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#عیدیای_که_خدا_به_من_داد....
🌷"قدیر" دوازده سالش بود، اما همیشه گریه میکرد که من میخواهم بروم جبهه، رضایت بدهید. من میگفتم: "تو هنوز سنت کم است، هر وقت که بزرگ شدی میروی." میگفت: "اگر رضایت ندهید از شهر دیگری میروم جبهه." ....آن سالها گذشت. هفده سالش بود و چند باری هم به جبهه رفته بود و آخرین باری که به مرخصی آمد، شب "یلدا" بود. همه دور هم جمع شده بودیم. صبح فردا هم قرار بود برود.
🌷آن شب تا دیروقت بیدار بودیم، هنوز خواب به چشمانش نرفته بود که با اضطراب از رختخواب بیدار شد و رفت وضو گرفت. چهرهاش خیلی خندان بود، گفتم: "چی شده خیلی سرحالی؟" گفت: "قرار است من شهید بشوم، جایش را هم به من نشان دادند!" نماز شب که خواند من هم همراه او بیدار بودم اما کم کم از هوش رفتم و چیزی نفهمیدم. صبح که بیدار شدم آماده رفتن بود.
🌷از زیر قرآن ردش کردم و در جلوی در، پشت سرش آب ریختم؛ بیصبر شده بودم و به دنبالش به سپاه رفتم. سوار ماشین شده بود، همین که مرا دید از ماشین پیاده شد و گفت:"چرا آمدی؟" زبانم بند آمده بود و فقط تماشایش میکردم. انگار وقت دیگری برای این کار نبود! گفت: "حالا که آمده ای، بیا با همین ماشین میرسانمت." ته دلم هم همین را میخواست، اما انگار هنوز "باشد" را نگفته بودم که داشتم از اتوبوس پیاده میشدم.
🌷گفتم: "پسرم ان شاءالله به سلامت برگردی." گفت: "مادر دعا کن که من به آرزویم که شهادت است برسم." این را که گفت، توی دلم آشوب به پا شد؛ آشوبی که دقیقاً تا روز اول عید همراهم بود و درست روز اول عید بود که عیدیام را از خدا گرفتم. وقتی خبر شهادتش را آوردند دیگر آشوبی در کار نبود!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز قدیر حیدری که در ۵ فروردین ۱۳۴۸ در روستای ناصرآباد در استان قزوین به دنیا آمد و در ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید.
راوی: خانم گوهر رضایی، مادر شهید
منبع: خبرگزاری ایسنا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#تنگهی_احدی_که_تکرار_نشد!
🌷 ۴۰۰ نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمیخواست تپه را از دست بدهد، اما بچههای گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذا.
🌷چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد. اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کمکم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از ۴۰۰ نفر فقط ۱۸ نفر مانده بودند!
🌷آنقدر شهید زیاد شده بود، که میگفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمندههای ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود، بله باورش سخته اما مرتضی جاویدی در عملیاتی سخت و طاقتفرسا به نام والفجر ۲، در منطقه عملیاتی حاج عمران، به همراه نیروهایش در محاصرهی دشمن مقاومت جانانهای کرد.
🌷درحالیکه ۴ شب و ۳ روز در ۴۰ کیلومتری خاک عراق با دشمن درگیر بودند، وقتی فرمانده وقت سپاه به او اجازه عقبعقب نشینی میدهد، او پشت بیسيم میگوید: نمیگذارم اُحد دیگری تکرار شود و ما تنگه را ترک نمیکنیم، به همین علت او را به عنوان سردار احد هم میشناسند.
🌷پس از پیروزی این عملیات اکثریت فرماندهان و رزمندگان نزد حضرت امام به تهران رفتند و سرلشکر رضایی موضوع را با حضرت امام در میان میگذارد. و حضرت امام بر پیشانی این شهید بوسه میزند.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید مرتضی جاویدی، شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۷ شلمچه، عملیات کربلای ۵
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
🔰شهید ۱۳ ساله ای که تصویر شهادتش میهمان اتاق رهبر معظم انقلاب است؛
در تشییع جنازه من پرچم آمریکا را به آتش بکشید تا مردم بدانند که من ضدآمریکا و تابع ولایت فقیه هستم.
#شهید محمدرسول رضایی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج حسین هست🥰✋
*سختیهاے جانبازے*🥀
*شهید حاج حسین دخانچی*🌹
تاریخ تولد: ۲۹ / ۵ / ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۱ / ۱۲ / ۱۳۸۰
محل تولد: قم
محل شهادت: عملیات بدر/خانه
*🌹13 سالش بود که رفت جبهه، توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد،🥀۱۷ سال روی تخت ، ولی همواره خندان بود.🍃همسرش میگه: " نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت: " نگران نباش ، جای منو توی بهشت بهم نشون دادند..💫 حاج حسین قطع نخا بود که از همسرش خاستگاری کرد💕 و همسرش نیز پذیرفت، جانباز قطع نخاع سختیای خودش را دارد،🥀ویلچر داخل حمام نمیرفت🥀و مجبور بودند ایشان را داخل اتاق بشویند یا داخل پتو بپیچند و تا حمام ببرند.🥀مراقبت از یک فرد قطع نخاع از گردن ظرافتهای خاصی لازم دارد؛🥀 از صاف کردن ملافه گرفته🥀تا دادن آب و غذا و مواظبتهای خاص برای جلوگیری از زخم بستر و…🥀اما خدا میداند همسرش یکبار هم گِله نکرد🥀و او را عاشقانه دوست داشت.💕 خواهر میخواست مشرف بشه عتبات عالیات🕊️حاج حسین بهش گفت:سرقبر مسلم(ع) که رفتید🌙 من حاجتی دارم از ایشان بخواهید حاجت من برآورده شود🌙تعجب کردم‼️چون هرکسی کربلا میره سراغ امام حسین(ع) یا حضرت عباس (س) میره برای گرفتن حاجت💫هرچه اصرار کردم چرا مسلم ابن عقیل (ع) جواب نداد‼️وقتی شهید شد تازه راز حرفش رو فهمیدم🥀شهادتش مصادف شد با روز شهادت حضرت مسلم (ع)*🕊️🕋
*شهید حاج حسین دخانچی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
🔰 لوس بازی؛
باران شدت گرفته بود ...
بیرون از سنگر را نگاه میکردم،
ناگهان چیزی در میان باران توجه مرا به خودش جلب کرد..
دقت که کردم دیدم یک نفر در حال نماز خواندن است زیر باران...!
با دقت بیشتری که نگاه کردم از تعجب دهانم باز مانده بود..
مصطفی بود ...
که زیر باران داشت نماز میخواند..
بعد ها ازش پرسیدم
که چرا زیر باران نماز میخواندی ؟!
گفت: میخواهم خودم را برای خدا لوس کن...
به روایت: همرزم شهید
رزمنده اطلاعات عملیات لشکر۲۱ امام رضا علیه السلام
گردان غواصی نوح
شهید مصطفی رحمانی🌷
ولادت: ۱۳۴۳/۵/۲۵، بجنورد
شهادت: ۱۳۶۵/۱٠/۱۹،خرمشهر
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
با صدای بلند نمیخندید، نماز اول وقت و نافله آن را میخواند.
هر روز زیارت عاشورا میخواند نگاه خود را کنترل میکرد و همیشه سر به زیر بود در برابر نامحرم.
هر روز قرآن می خواند.
خمس زندگیاش را دقیق حساب میکرد، در برابر پدر و مادر، پاهای خود را دراز نمی کرد، به همه محبت میکرد، از غیر خدا چیزی نمیخواست، انفاق میکرد.
اهل صدقه بود، ساده میپوشید و کم می خورد، به خواندن نماز شب اهتمام داشت، اهل دعا بود، برای انجام مستحبات تلاش میکرد.
🌷شهید سجاد طاهرنیا🌷
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#شماها_دیگه_کی_هستید!
🌷در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپههای مابین ما و عراقیها میچرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش. همینطور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یکدفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آنها کرد.
🌷شاهین میگفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم میگفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمیدهد. ده دقیقه، یک ربع اینها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از انقلاب استوار ژاندارمری میاومد و تقاضای گوسفند میکرد.
🌷....من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یکدفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازهی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار میکرد، شماها چطور!»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب "جوانمرد"، ج ۱، ص ۹۵ تا ۹۷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada