eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۴ گمنام گمنام🕊 🍃يك بار همين جور كه ويترين مغازه ها را نگاه ميكرديم ، جلوی يك لوازم آرايشی ايستاديم . خانمی داشت رژ لب ميخريد . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ايستاد . 🍃 از فروشنده پرسيد " اين ها چيه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " روژ لبه بيست و چهارساعته است . " پرسيد " يعنی چی ؟" آقايی كه هم راه آن خانم بود گفت " يعنی امروز بزنی تا فردا معلوم ميشه ." خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخی وخنده بود . بعد خودم يك بار تنهايی رفتم و سرو سوغات برای فاميل هردويمان گرفتم . 🍃لبنان كه ميخواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسليان هم كه آن جا اسير شده بود . گفتم " اونجايی كه ميروی جنگه ؟ اگر هست بگو . من كه تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبری نيست . من اينجا شهيد نميشوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم.🍃 🍃اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوريه ديگر خودمانی تر شده بوديم . ديگر صدايش نمی كردم آقا مهدی . راحت ميگفتم مهدی . دليلش شايد بچه ای بود كه به زودی قرار بود به دنيابيايد . ديگر شرم و حيای تازه عروس و دامادها را نداشتيم .حرف هايمان را راحت تر به هم ميگفتيم . بعد از اين كه از سوريه بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ی پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولی پدر و مادر كه جای شوهر آدم را نميگيرند . 🍃 او لابد خيالش راحت بود كه من كنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است كه نبودنش هميشه برای من طبيعی بود ، ولی انگار وقتی آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر ميشود . خدا رحمت كند شهيد صادقی را . از دوستان نزديك آقا مهدی بود . حرف هايی را كه به هيچكس نميزد به او ميگفت . آدم نكته سنجی بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم ميماند و استراحت ميكرد . اطرافيان از حال من بيخبر بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقی يك پاكت پول آورد دم خانه ی ما . گفت " آقا مهدی پيغام داده اند و گفته اند من نميتوانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند كه بدهم به شما . " خيلی تعجب كردم . هيچ موقع در زندگی مشتركمان حرفی از پول و خرج زندگی نميشد. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎧 آخرین مداحی شهید مدافع حرم* *⚘شهید حسین معز غلامی* *⚘قبل از شهادتشون* *چقدر قشنگ........* *🍃🥀خجالت می کشم که من سرم رو تنمِ ، حسین .* * رَحِمَ اللهُ مَن یَقرُ الفاتحه مَعَ الصَلَوات🌹 صَلِی عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم * 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۵ گمنام گمنام🕊 🍃حالا اين كه آقا مهدی از جای دور برايم پول بفرستد باور نكردنی بود . بعدها فهميدم كه قضيه ی پيغام و پول را شهيد صادقی از خودش درآورده . بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد . 🍃 قبلاً با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيرينی بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلی هم ناراحت بودم . همه اش گريه ميكردم . مادرم ميگفت " آخر چرا گريه ميكني ؟ اين طوری به بچه ات شير نده . " ولی نمی توانستم . 🍃دست خودم نبود . درست است كه همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترين واقعه ی زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند . 🍃ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ی يك سال بر من گذشته بود . پرسيد " خُب چه طوری رفتی بيمارستان ؟ با كی رفتی ؟ ما را هم دعا كردی؟ " حرف هايش كه تمام شد ، گفتم " خب ! خيلی حرف زدی كه زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ، ان شاءالله می آيم . 🍃دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اينها می آيند ديدنت . " اين جا بود كه عصانيت ده روز را يك جا خالی كردم . گفتم " نه هيچ لزومی ندارد كه بيايند . " اولين بار بود كه با او اين طوری حرف ميزدم . از كسی هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالی ميشدم. 🍃بايد خودم را خالی ميكردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر ميكنی . اگر تو اين طوری بگويی من از زن های بقيه چه توقعی می توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند . تو با بقيه فرق ميكنی . " گفتم " عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم " گفت " نه به خدا ، راستش را ميگويم . تازه ما در مكتبی بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبری رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ " ليلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلی عادی ؛ نه گُلی ، نه كادويی . 🍃صدايش را از آن يكی اتاق ميشنيدم كه داشت به پدرم ميگفت " حاج آقا ، اصلاً نميدانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . " وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فكر ميكردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش ميكرد . از اين كارهايی هم كه معمولاً پدرها احساساتی ميشوند و با بچه ی اولشان ميكنند ، گازش ميگيرند ، ميبوسند ، نكرد . فقط نگاهش ميكرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصبانی بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم . 🍃به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما من ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه خانم هايشان را آورده اند. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۶ گمنام گمنام🕊 🍃فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نميتوانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه خانم هايشان را آورده اند . 🍃" احساس ميكردم تولد ليلا ما را به هم نزديك تر كرده و من حق دارم از او بخواهم كه با هم يك جا باشيم . فكر ميكردم ليلا ما را زن و شوهر تر كرده است . گفتم " تو خيلي كم حرفهايت را ميگويی . " خنديد و گفت " يك علت ابراز نكردن من اين است كه نميخواهم تو زياد به من وابسته شوی . " گفتم " چه تو بخواهی چه نخواهی ، اين وابستگی ايجاد ميشود . 🍃اين طبيعی است كه دلم برای شما تنگ شود . " گفت " خودم هم اين احساس را دارم . ولی نميخواهم قاطی اين بازی ها شوم . از اين گذشته می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی كنی و تصميم بگيری . " گفتم " قبلاً فرق ميكرد اشكالی نداشت كه من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با يك بچه " گفت " اتفاقاً من هم دنبال يك خانه ی مستقل هستم . " گفتم " مهدی گاهی حس ميكنم نميتوانم درونت نفوذ كنم " گفت " اشتباه می كنی . به ظواهر نگاه نکن. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سربندهای سرخ شان نشان از عهد خونین با امامشان بود و چه خوب پای این عهد ایستادند . شرح عکس ایستاده از راست : شهیدان سید اشرف کیایی ، حسینعلی نیکنام ، ؟ ، حسن قنبری ، شهید هادی فدایی ، ؟ ، مرحوم محمود محمود صفت و سید صادق صادقپور نشسته از چپ : شهید غلامرضا صیقلی ، مهندس اسماعیل احمدی ، ؟ ، ؟ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش سعید هست🥰✋ *تکاور تیپ نیروی مخصوص میرزا کوچک خان گیلان*🕊️ *شهید سعید مسافر*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱۰ / ۱۳۶۵ تاریخ شهادت: ۱۴ / ۱ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه مزار: گلزار شهدای رشت *🌹همسرش← یک روز دیدم خیلی حالش گرفته بود🥀گفتم: «چیه؟ خیلی داغونی؟!⁉️ گفت: «آره. بزن بریم»🍃 رفتیم سر مزار شهید یوسف فدایی نژاد🌷 از همان لحظه سوار شدن به ماشین یک روزنامه در دستش بود📃 من حرفی نزدم تا رسیدیم سر مزار شهید، بغضش ترکید و شروع کرد به گریه‼️کلافه ازش پرسیدم: «چی شده؟ چرا اینطوری می کنی؟!‼️روزنامه ای که در دستش بود را به زمین کوبید و گفت: «خودت بردار و ببین»🥀 روزنامه را نگاه کردم📃عکس دختر بچه ای سه ساله سوری بود🥀که تکفیری ها به میله های فلزی پنجره ای با زنجیر بسته بودند🥀گفت: «بگیم کوریم؟!🥀 امروز نمی بینیم کربلا رو؟!🥀امروز عاشورا نیست؟!🥀این سه ساله با سه ساله کربلا خیلی فرق می کنه؟!»🥀به هر دری زد برای اعزام به سوریه🍂با چندین نفر در تهران کانال زد.🍃 آخر هم جواب گرفت و توانست اعزام بشود🕊️ همرزم ← امکان بازگشت دو تن از بچه ها که مجروح شده بودند؛ فراهم نشد🥀سعید مسافر و شهید جمال رضی با ماشین راهی آن منطقه شدند🚖 که در مسیر راه در کمین نیروهای تکفیری گرفتار شدند💥 و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند*🕊️🕋 *شهید سعید مسافر* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍂امروز آرزو دارم: 🌼🍂فاصله نباشد میان تو و تمام 🌼🍂احساس های خوبت 🌼🍂تو باشی و شادی باشد و 🌼🍂یک دنیا سلامتی و و امضای خدا پای تمام آرزوهایــت صبحتون زیبا 🎊 @bluebloom_madehand 🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد. وقتی خودش شهید شد بچـه ها تصمیم گرفتند به تلافی آن همه محبت، پیشانی او را غرق بوسه کنند... پارچه را که کنار زدند، جنازه بی سر او دل همه شان را آتش زد... و آن شهید کسی نبود جز محمدابراهیـــم همت 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍سلام بر ارباب بی‌ڪفن✋ سال ۸۹ که برای دومین بار مشرف شدیم به کربلا، من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین برای طواف .... ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش ... بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش بی کفن؟! اون روز خیلی شرمنده شدم ... ولی محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو غربت 🕊... محمد بلباسی راوی:همسر گرامی شهید 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohadq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۷ گمنام گمنام🕊 🍃بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال ميكردم تحويلم نگرفته است . خيال ميكردم اصلاً مرا نميخواهد . فكر ميكردم اگر دلش ميخواست ميتوانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت " صدات خيلی ناجوره . 🍃فكر كنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه ." هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چيزی بروز ميدهيد كه حالا من بگويم ؟ " گفت " من برای كارم دليل دارم " داشتيم عادت ميكرديم كه با هم حرف بزنيم . گفت " تنها وقتی كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد يك فكری به حال اين وضعيت بكنم " احساساتی ترين جمله ای بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولی می دانستم اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده . 🍃 اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی كاری را كه ميخواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفی هايش بيشتر شده بود . به او حق ميدادم . من دست و پايش را ميگرفتم . اسير خانه و زندگيش ميكردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود. 🍃. بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ی كوروش اهواز يك ساختمان برای سكونت بچه های لشكر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه يك راه روی طولانی داشت كه دو طرفش سوييت های محل زندگی زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بوند . اين جا نسبت به خانه ی قبلی مان اين خوبی را داشت كه ديگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا كم و بيش وضعی شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديك تر ميكرد . 🍃 هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان ميگفتيم . وقتی ميديديم جلوی در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده ميفهميديم كه مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم ميفهميديم خانمی دو اتاق آن طرق تر مينشست ، شوهرش شهيد شده . حول و حوش عمليات خيبر بود . 🍃خيلی وقت ميشد كه از مهدی خبر نداشتم . از يكی از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم " چه خبره ؟ خيلی وقته كه از آقا مهدی و بچه ها خبری نيست " گفت شوهرم ميگويد " همه سالم اند ، فقط نميتوانند بيايند خانه . بايد مواضعی را كه گرفته اند حفظ كنند . " هر شب به يك بهانه شام نميخوردم يا دير تر ميخوردم . ميگفتم صبر كنم شايد آقا مهدی بيايد . آن شب ديگر خيلی صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمی آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود . 🍃توی موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم " خيلی خسته ای انگار . " گفت " آره چند شبه نخوابيدم ." رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم . 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۸ گمنام گمنام🕊 🍃ميخواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتی مرا در آن حالت ديد عصبانی شد . 🍃 گفت " من از اين كار خيلی بدم می آيد . چه معنی دارد كه تو بخواهی جوراب من را دربياوری ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . ميگفت " از زمانی كه خودم را شناختم به كسی اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . " خودش لباسهای خودش را ميشست . يك جوری هم ميشست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش ميگفتم ، ميگفت " نه اين مدل جبهه ای است . " آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . 🍃 از عمليات خيبر ميگفت . ميگفت " جنازه ی خيلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ." حميد باكری را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم " اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيری ، ليلايی وجود دارد ؟" چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت " خوب قاعدتاً وقتی كه مشغول كاری هستم ، نميتوانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ی وقت ها شما از ذهنم بيرون نميروید. 🍃دوستانم را ميبينم كه می آيند به خانه هايشان تلفن ميزنند و مثلاً ميگويند بچه را فلان كار كن . ولی من نميتوانم از اين كارها بكنم . " آن شب خيلی با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلی هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولی در شرايط فعلی نمی توانند آن طور كه بايد اين را بگويند . همان شب بود كه گفت " من حالا تازه ميخواهم شهيد بشوم ." گفتم " مگر به حرف شماست ؟ 🍃شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوی . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوی . " گفت " نه . اين را زوركی از خدا ميخواهم . شما هم بايد راضی شويد . توی قنوت برايم اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . " اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد . 🍃من داشتم بزرگ تر ميشدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جای پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهای من ، روی بند رخت يك لباس عربی پهن شده پرسيدم " مهدی اين لباس مال شماست ؟ " گفت " آره ." گفتم " كجا بودی مگر؟" گفت " همين طوری ، هوس كرده بودم لباس عربی بپوشم ." گفتم " رفته بودی دبی ؟ مكه ؟" گفت " نه بابا ، ما هم دل داريم . 🍃 " با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف ميكرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همين جوری عادی با لباس عربی زيارت كرده بود و داشته بر ميگشته كه به يكی تنه ميزند ، به فارسی گفته بود " ببخشيد " يك باره ميفهمد كه چه اشتباهی کرده. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام 🌹 دلهاتون امام رضایی شد التماس دعا 🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا