سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمود هست🥰✋
*شهادت در ۲۳ ماه رمضان*🕊️
*شهید محمود عطایی*🌹
تاریخ تولد: ۴ / ۱ /۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۴ / ۱۳۶۱
محل تولد: کرج
محل شهادت: شرق بصره
محل دفن: چهارصد دستگاه
*🌹راوی← محمود چون خود را در قبال خون شهدا و نظام جمهوری اسلامی مسئول میدانست🌷خودش را به حوزه نظام وظیفه معرفی کرد🌙و دفترچه اعزام به خدمت گرفت و بعد خوشحال به منزل برگشت💫 و از آن تاریخ گوش به زنگ رادیو و رسانه های دیگر بود📼 که به محض اطلاع به خدمت اعزام شود✨ در همین اثنا به بیماری دچار شد🥀و دکترها گفتند که باید مداوا شود✨ چون زخم هایش تاول زده بود🥀تاریخ اعزام او به تأخیر افتاد از این بابت خیلی نگران بود🍂 بالاخره عید همان سال بعد از بهبودی اعزام شد🕊️ و در عملیات رمضان در ماه رمضان شهید شد🕊️ عملیاتی که بچهها با لب تشنه عاشورایی میشدند🥀 عملیاتی که تمام خاطراتشان از رمضان جبهه، از گرما و تشنگی زیاد آن بود🍂 و گرما بیداد میکرد☀️ محمود در ۲۳ ماه مبارک رمضان🌙در عملیات رمضان، ترکش خمپاره به رُخ او اصابت کرد🥀با وجود اجازه ی فرمانده به او جهت بازگشت به عقب او به کارش ادامه میدهد✨ اما در اثر شدت ترکش💥 جان به جان تسلیم نمود🥀و روح پاکش به ملکوت اعلی پرواز کرد*🕊️🕋
*شهید محمود عطایی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#خاطره ای از شهید جواد تیموری
شهید حادثه تروریستی مجلس
هروقت شب قدر ميشد بايد خودشو به مراسم حاج محمود ميرسوند ميگفت حال خوبی پيدا ميكنم هميشه و همه جا با هم ميرفتيم ديگران از شباهتمون فك ميكردن برادريم دوتا پسر عمو هم سن و سال و هم كلاس و هم دانشگاه و همرزم از حريم مقدس حضرت زينب سلام الله
اولين بار حدودا سه سال پيش، كه نيت رفتن به سوريه به دلمون افتاد ، مراسم دعای كميل حاج محمود بوديم ، كه يكی از بچه ها گفت اگه تمايل دارين هفته اينده عازميم و ماهم از خداخواسته درس و دانشگاهو گذاشتيم كنار و به عشق دفاع از حرم تدارك رفتنو ديديم
قرار بود سه ماهه برگرديم كه حدودای پنج ماه شد و من تو اين سفراز ناحيه پا مجروح شدم و جواد از ناحيه دست ،
بمحض رسيدن به تهران برای درمان مجبور به بستری شديم و جواد بعداز دوروز مرخص شد و من تا يكماه بستری بودم و دوتا عمل روی زانوم انجام شد و با عصا مرخص شدم و در ارزوی اعزام مرحله بعد موندم چون حداقل تا سه ماه نميتونستم و نبايد پای راستمو حركت ميدادم
بعداز امتحانات اونسالِ دانشگاه كه ترم اخر ارشد بوديم و پايان نامه هم رو به اتمام بود و داشتيم نفسی تازه ميكرديم كه خبر قبولی دكترا هردوی مارو مشتاقتر از قبل كرد ولی نه خانواده من برای ازدواج كوتاه ميامدن و نه خانواده عموم...
مادر جواد و مادر من اصرار به ازدواج ما قبل از شروع دكترا داشتن و نميدونستن كه ما اينقدر كه با فكر رفتن به سوريه و دفاع از حرم مقدس حضرت زينب(س) زندگی ميكنيم به ازدواج فكر نميكنيم
اتفاقا جواد در گيرودار رفت و امد به دانشگاه ، با يكی از همكلاسی ها كه موضوع مشتركی در پايان نامه داشتن اشنا ميشه و از حجاب و متانت و وقار شون خوشش مياد و ادرس ميگيره و باتفاق خانواده و بعداز چند مرحله رفت و امد ، مراسم نامزدی در شب مبعث پيامبر برگزار ميشه ، حالا ديگه مادرم دست از سر من بر نميداشت كه بايد برای منم استينی بالا بزنه و از دختر عموم(خواهر جواد) خواستگاری كنه،
كه منم كوتاه اومدم و هفته بعداز نامزدی جواد به خواستگاری خواهرش (كه دختر عموم ميشد) رفتم و ماهم باهم نامزد شديم....
كه بعداز دوهفته ، از پادگان خبر اعزام به سوريه بهمون اعلام شد
ديگه رضايت گرفتن و دلجويی همسران به بقيه اعضای خانواده هم اضافه شده بود و سيل اشكی بود كه بايد باصبوری و دلداری جمع ميكرديم....
همه كارها اماده بود و فردا صبح قرار به اعزام بوديم كه متاسفانه شب قبلش جواد در اثر تصادف كه از محل كار بسمت منزل با موتور ميومده يه راننده ون با دنده عقب تو شب بارونی، بشدت با موتور جواد برخورد ميكنه و پای چپ جواد از ناحيه مچ اسيب ميبينه و مجبور ميشه گچ بگيره و برای اولين بار از هم جدا شديم و من عازم سوريه شدم و جواد نتونست بياد و با دلی شكسته به بدرقه ما اومد...(با اتوبوس تا فرودگاه برای بدرقه، همراه ما اومد و از خوابی كه شب قبل با كلی گريه و استغاثه و طلب عفو در نماز شب با خداداشته و خوابش برده،گفت كه خوابديده بود: حضرت صاحب الزمان(ص)كه فقط ايشونو تو خواب نور ديده بوده ، جواد رو به دالونی از نور هدايت ميكنه و اونجا كمربند سبزی به كمر جواد ميبندن و تسبيحی كه ٤٤ دانه داشت بهش ميدن و ميگن روزی يك دانه تسبيح رد كن و همينجا برای دفاع از حريم يكی از فرزندان من بمان.....
ولی با وعده و قول فرمانده كه گفت نهايتا تا دوماه بعد اعزام بعديه ، اروم شد و راضی
ولی من ميدونستم كه جواد بازبغض و ناراحتی دلش با ما بود و عشقش شهادت ....
جواد نيامد....و قسمتش نبود....
ولی من بعد از ٤٤ روز اومدم تهران....
و جواد رو در مراسم تشيع پيكر پاكش در حادثه تروريستی مجلس ، بدرقه كردم....و ياد خوابش افتادم....٤٤دانه تسبيح و كمربند و دالان و دفاع از حريم فرزند صاحب الزمان و.....
جواد با دل پاك وخدايی كه داشت به عشقش كه شهادت بود رسيد.....
شهيد #جواد تيموری
#راوی : احمدرضا تيموری
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣3⃣ (قسمت آخر)
وصیت نامه
🍃در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد. مانع زیاد است. با صبر و استقامت راه انبیا را ادامه دهید. امروز جوانان ما با ریختن خونشان موانع راه را برداشته و برمی دارند و ما فردای قیامت در پیشگاه خدای تبارک و تعالی عذری نداریم.
🍃می دانید اسلام منهای روحانیت اسلام نیست و این سد دشمن شکن را نگذارید بشکند. و این حربه ی عظیم را از شما و ملتتان نگیرند.و در نتیجه اسلام وارونه را به مردمتان عرضه کنند.بدون روحانیت کاری از پیش
نمی رود
🍃من به جبهه آمدم تا شاید گذشته ها را جبران کنم و خون آلوده ام را در راه خدا بریزم و بوسیله ی خون پاک شهدا تطهیر نمایم. اگر در این مسیر کشته شدم، شما مقاوم و استوار راهم را ادامه دهید.
🍃خواهرانم،...در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید. زهرا گونه زندگی نمایید و شوهرانتان را به راه خدا وادارید.
🍃از امام اطاعت کنید که عصاره ی اسلام است. او را تنها نگذارید که
نماینده ی حجت ابن الحسن (عج) است.
🍃آن کسانی که مسولیتی دارند و با خون شهدا و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام، نام و عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند!
🍃دوستان عزیز! تنها راه رسیدن به سعادت، ترک محرمات و انجام واجبات است. راه قرب به خدا همین است و بس. دست یکدیگر را بگیرید و راه شهدا را که همان راه رسیدن به خدای متعال است #ادامه دهید
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهیدانه❣
دو✌️ شهید با پلاک های ۵۵۵ و ۵۵۶
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید❣ پیدا شد...
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت😥 معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم👀 که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است😓 و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...😔
پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
شهید❣ سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#حکایت_عشق
یکی از راوی های دفاع مقدس:
◽️همسر حاج ابراهیم همت می گفت: یک روز گفتم ابراهیم چه قدر چشمات قشنگه! خدا این چشم ها رو برای تو نمی زاره.خدا چیزهای قشنگ رو در این دنیا نمی زاره می بره،برای خودش|
⏩بعد از شهادت حاج ابراهیم همت همسرش گفت: چشم های ابراهیم من برای این قشنگ بود که هیچ وقت این چشم ها به گناه باز نشد و همیشه در خانه ی خدا اشک می ریخت.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#چه خوبه مثل شهدا قدر شناس باشیم...🌹
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
#شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#واکنش پیکر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی به صحبتهای همسرش
وقتی پیکر شهید در واکنش به همسرش از هر دو چشمش اشک میریزد + عکس
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهیدی که از محل قبر خودش خبر داد.
🍃يكی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟
گفتم: بفرماييد !
يه عكسی به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبری» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبری» شهيد شده بود.
🍃غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون كر و لالی خودش، با ما حرف ميزد، ما هم ميگفتيم: چی ميگی بابا؟! محلش نميذاشتيم، ميگفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...
🍃گفت: ديد ما نميفهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبری. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته.
🍃ميگفت: ديد همه ما داريم ميخنديم، طفلك هيچی نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهی به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد.
🍃فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايی كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.
وصيت نامه اش خيلی كوتاه بود، اين جوری نوشته بود:
🍃🌷«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچی گفتم به من ميخنديدند. يك عمر هرچی ميخواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. يك عمر كسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلی تنها بودم. يك عمر برای خودم ميچرخيدم. يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف ميزدم و آقا بهم
ميگفت: تو شهيد ميشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد
یا صاحب الزمان ادرکنی🍃
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋
*تفحصگرے ڪه به شهدا پیوستــــ*🕊️
*شهید علیرضا شهبازی*🌹
تاریخ تولد: ۲۰ / ۱ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۲۶ / ۹ / ۱۳۸۰
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌹مادرش← فقط يك دوچرخه داشت كه با آن همه جا ميرفت🚲 آن را هم گذاشتهام در موزه شهدای بهشت زهرا🚲 عليرضا كم حقوق ميگرفت، اما همان حقوق كم را هم صرف امور خير میكرد🌷 الان هم من حقوقش را *در راهی كه او ميخواست، صرف ميكنم 🌙پدر عليرضا نجار است شبها با سوزن، خردههای چوب را از دستش در میآورديم🥀الان كمرش ديگر راست نمیشود🥀نان حلالی كه او آورد و شير حلالی كه من به عليرضا دادهام، از او يك چنين انسانی ساخت🌷علیرضا نذر امام رضا(ع) بود🌙 اتاق پر از کبوتر سفید شده بود🕊️بیقرار بالبال میزدند🕊️پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت: «مادر! اینها کبوترهای حرم امام رضا(ع) هستند.»🕊️ يكبار از او پرسيدم چه میشود كه شهيدی را پيدا میكنيد؟⁉️ گفت روزه ميگيريم، نماز شب و زيارت عاشورا ميخوانيم و متوسل ميشويم تا بتوانيم شهيدی را بيابيم🌙دوست داشت اگر شهيد شد، مزارش در كنار شهدای گمنام باشد🌷عليرضا در محلی كه در حال حاضر مزار اوست چهل شب، نماز خواند📿 در نهایت او به دنبال نشانی از شهدا میگشت🌙که با انفجار مین💥🥀به یاران شهیدش پیوست*🕊️🕋
*شهید علیرضا شهبازی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
🍁 یک روز مادر شهیدان علیرضا و بهزاد جعفری نژاد منزل ما آمدند،
مادر شهید خیلی ناراحت و دل شکسته بود، 💔
دستان خسته اش را گرفتم، گفتم: چی شده مادر؟
گفت: یکی از همسایه ها بهم گفته عکس پسرای شهیدت را از سردر ورودی آپارتمان بردار، شاید یه همسایه ای راضی نباشه!!😳
دلم گرفت از این همه بی معرفتی!! 😔
مادر گفت : عکس پسرام را برداشتم💔.
با ناراحتی گفتم:« چرا مادر؟! حالا اون آدم حرف بیجایی زده، ما مدیون شما و شهدا هستیم، خواهش می کنم عکس ها را دوباره بگذارید.»
هر چی اصرار کردم فایده ای نداشت دلش راضی نشد.😓
گفتم: مادر عکسشون را بدید من بگذارم در فضای مجازی ، همه ببینند. رفت و با ذوق عکس ها را آورد.
تصاویر این #دوشهید بزرگوار تقدیم حضورتان
همه ما زندگی مون را مدیون شهدا و مادر شهیدان هستیم...
مدیون تک تک لحظات دلتنگی مادر، لحظات تنهایی... 💔
اگه نمی توانید دردی از مادر دل خسته شهیدان بردارید، لطفا سنگی بر قاب دلش نزنید..❗️
حتما دل مادرشون با نشر این پیام و یاد پسران شهیدشان شاد میشه
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رضا در سوریه قناسه میزد، خمپاره میزد، نترس و غیرتی بود، همرزمانش میگفتند رضا میرفت داخل چادرهای داعش و آنها را میشمرد و میآمد، وقتی میرفت، میگفتیم دیگر او را میکُشند، رجز میخواند و میجنگید و میگفت بیایید با من بجنگید، او عربی را هم خوب بلد بود.
برای بچههای یتیم سوری حلوا درست میکرد و به همراه شهید علی کاهکش، بچههای سوری را از خرابهها پیدا میکرد و برای آنها غذا میبُرد، او خطشکن هم بود و در همین خطشکنیها فهمید که ۴۰ بچه یتیم در خرابهها هستند، داعش خانوادههای آن بچهها را کشته بود و خانمی سرپرستشان بود و نمیتوانست آنها را ساکت کند که لو نروند، رضا از غذای بچههای رزمنده، پنهانی برای آنها میبُرد، همرزمانش نمیدانستند که رضا غذا را کجا میبرَد اما تعقیبش میکنند و میبینند که او با لباس نظامی خود، بینی بچهها را پاک میکند، شربت در گلویشان میریزد و بهشان غذا میدهد.
🌷 شهید رضا عادلی🌷
📎 به روایت مادر شهید
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج حمید هست🥰✋
*خلاصهاے از زندگے شهیدے ڪه ۳۱ سال روزه بود*🌙
*شهید حاج حمید تقوی فر*🌹
تاریخ تولد: ۶ / ۱ / ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۶ / ۱۰ / ۱۳۹۳
محل تولد: اهواز ، ابودبس
محل شهادت: سامرا
*🌹همسرش← حاج حمید در زمان جنگ از نیروهای اطلاعات و عملیات بود و با شهید حسن باقری همرزم بودند.🌙پس از اینکه جنگ به پایان رسید در سال 72 حاج حمید در پذیرایی منزلمان در اهواز خوابیده بود🍁که نیروهای نفوذی نارنجکی را به روی پتویی که او خوابیده بود انداختند.💥 آن زمان من و دخترانم در اتاقی بودیم چرا که فصل امتحانات ثلث اول بچهها بود.⚡ناگهان صدای مهیبی در خانه پیچید.💥 شکر خدا با اینکه نارنجک بر روی پتوی حاج حمید افتاده بود و منفجر شده بود💥به او آسیب نرسید چرا که ترکشهای نارنجک با زاویه از سطح زمین پراکنده شده بودند⚡و بیشترشان به دیوار و سقف اصابت کرده بودند.💥دلیل سوء قصد به جان حاج حمید این بود که او نقشه ترور صدام را طراحی و اجرا کرده بود💫 و در این ترور «عُدی» پسر صدام ۱۳ تیر خورده بود💥صدام برای سر حاج حمید جایزه تعیین کرده بود که به هدفش نرسید⭐...سالها بعد که داعشیان به وجود آمدند⚡حاج حمید باز هم داوطلبانه به جبهه جنگ در سوریه رفت🕊️حاج حمید ۳۱ سال به تمام روزه گرفت.🌙تمامی روزها را در این ۳۱ سال به جز روزهای حرام روزه بود،📿 عاقبت او در نبرد با داعش🥀در سامرا شربت شهادت را نوشید💫 و به دوستان شهیدش پیوست*🕊️🕋
*شهید حاج سید حمید تقوی فر*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#بسم رب الشهدا و الصدیقین
شهیدی که #گمنام ماند
روایت برادر آزاده جعفر زمردیان
تابستان 66، طی عملیات تفحص پیکر نوجوان شهیدی در منطقه عملیاتی کربلای 4 شناسایی می شود که شباهت بسیار زیادی به جعفر دارد و توجه نیروهای تعاون سپاه را به خود جلب می کند...
نوروز 1349 برای خانواده زمردیان ایام به یادماندنی است، زن و شوهری که از موهبت شنوایی و گویایی محروم اند صاحب فرزندی می شوند که همه فامیل را به جهت شکرانه سلامت کامل جسمی، غرق در شور و شوق می سازد.
پدر بزرگش، نامش را جعفر می نامد و کودک خردسال در سایه مهربانانه والدین و تحت تعالیم اسلامی به دوره نوجوانی می رسد.
هنوز از صورتش مویی نروییده بود که راهی جبهه های حق علیه باطل می شود و پس از گذراندن دوره های آموزشی بعنوان تخریبچی غواص، به عضویت گردان تخریب لشگر 32 انصارالحسین علیه السلام در می آید.
هنگامی که عملیات کربلای4 فرا می رسد، در سال 1365 توسط نیروهای عراقی اسیر می شود.
شرایط منطقه عملیاتی و قرائن و شواهد، حاکی از به شهادت رسیدن نیروهای عمل کننده است و در آن زمان که خبری از او بدست نمی آید بعنوان شهید مفقود الاثر اعلام می گردد.
تابستان 66، طی عملیات تفحص پیکر نوجوان شهیدی در منطقه عملیاتی کربلای4 شناسایی می شود که شباهت بسیار زیادی به جعفر دارد و توجه نیروهای تعاون سپاه را به خود جلب می کند.
پس از تطبیق عکس نوجوان با شهید گرانقدر همه چیز دال بر درستی ماجرا است.
خانواده به معراج شهدا اعزام می شوند و پس از مشاهده پیکر شهید و مشاهده ماه گرفتگی روی بازوی شهید، گواهی می دهند که پیکر متعلق به فرزندشان است و پس از تأئید پزشکی قانونی، تشیع و تدفین انجام می شود.
سالها می گذرد و هر پنجشنبه پدر و مادر شهید به گلزار شهدا رفته و بر سر مزار شهیدشان آرام می گیرند تا ...
با آزادی اسرا خبر زنده بودن جعفر به خانواده داده می شود. باورش بسیار سخت و غیر ممکن بود. محمد جواد زمردیان با نام مستعار جعفر به میهن بازگشته بود.
روزها میگذشت و پدر و مادر ضمن ابراز علاقه به جوان آزاده خود، به یاد شهیدی بودند که اینک هویتش مشخص نیست، لکن هر پنج شنبه به سر مزار این عزیز رفته و آن را نیز از فرزندان خود می دانند.
برادر آزاده جناب آقای جعفر زمردیان می گوید؛ امروز نیز پس از سالها خانواده ما این شهید بزرگوار گمنام را جزء خانواده خود می داند، چرا که کرامات و عنایات این شهید عزیز همواره به خانواده ما می رسد و ارتباط با او منشاء برکات فراوانی بوده است.
شهدامون رو یاد کنیم با ذکر یک صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada