#شهیدانه❣
دو✌️ شهید با پلاک های ۵۵۵ و ۵۵۶
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید❣ پیدا شد...
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت😥 معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم👀 که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است😓 و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...😔
پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
شهید❣ سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#حکایت_عشق
یکی از راوی های دفاع مقدس:
◽️همسر حاج ابراهیم همت می گفت: یک روز گفتم ابراهیم چه قدر چشمات قشنگه! خدا این چشم ها رو برای تو نمی زاره.خدا چیزهای قشنگ رو در این دنیا نمی زاره می بره،برای خودش|
⏩بعد از شهادت حاج ابراهیم همت همسرش گفت: چشم های ابراهیم من برای این قشنگ بود که هیچ وقت این چشم ها به گناه باز نشد و همیشه در خانه ی خدا اشک می ریخت.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#چه خوبه مثل شهدا قدر شناس باشیم...🌹
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
#شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#واکنش پیکر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی به صحبتهای همسرش
وقتی پیکر شهید در واکنش به همسرش از هر دو چشمش اشک میریزد + عکس
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهیدی که از محل قبر خودش خبر داد.
🍃يكی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟
گفتم: بفرماييد !
يه عكسی به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبری» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبری» شهيد شده بود.
🍃غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون كر و لالی خودش، با ما حرف ميزد، ما هم ميگفتيم: چی ميگی بابا؟! محلش نميذاشتيم، ميگفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...
🍃گفت: ديد ما نميفهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبری. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته.
🍃ميگفت: ديد همه ما داريم ميخنديم، طفلك هيچی نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهی به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد.
🍃فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايی كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.
وصيت نامه اش خيلی كوتاه بود، اين جوری نوشته بود:
🍃🌷«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچی گفتم به من ميخنديدند. يك عمر هرچی ميخواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. يك عمر كسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلی تنها بودم. يك عمر برای خودم ميچرخيدم. يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف ميزدم و آقا بهم
ميگفت: تو شهيد ميشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد
یا صاحب الزمان ادرکنی🍃
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋
*تفحصگرے ڪه به شهدا پیوستــــ*🕊️
*شهید علیرضا شهبازی*🌹
تاریخ تولد: ۲۰ / ۱ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۲۶ / ۹ / ۱۳۸۰
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌹مادرش← فقط يك دوچرخه داشت كه با آن همه جا ميرفت🚲 آن را هم گذاشتهام در موزه شهدای بهشت زهرا🚲 عليرضا كم حقوق ميگرفت، اما همان حقوق كم را هم صرف امور خير میكرد🌷 الان هم من حقوقش را *در راهی كه او ميخواست، صرف ميكنم 🌙پدر عليرضا نجار است شبها با سوزن، خردههای چوب را از دستش در میآورديم🥀الان كمرش ديگر راست نمیشود🥀نان حلالی كه او آورد و شير حلالی كه من به عليرضا دادهام، از او يك چنين انسانی ساخت🌷علیرضا نذر امام رضا(ع) بود🌙 اتاق پر از کبوتر سفید شده بود🕊️بیقرار بالبال میزدند🕊️پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت: «مادر! اینها کبوترهای حرم امام رضا(ع) هستند.»🕊️ يكبار از او پرسيدم چه میشود كه شهيدی را پيدا میكنيد؟⁉️ گفت روزه ميگيريم، نماز شب و زيارت عاشورا ميخوانيم و متوسل ميشويم تا بتوانيم شهيدی را بيابيم🌙دوست داشت اگر شهيد شد، مزارش در كنار شهدای گمنام باشد🌷عليرضا در محلی كه در حال حاضر مزار اوست چهل شب، نماز خواند📿 در نهایت او به دنبال نشانی از شهدا میگشت🌙که با انفجار مین💥🥀به یاران شهیدش پیوست*🕊️🕋
*شهید علیرضا شهبازی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*