شوخی های ابراهیم و دیگر دوستانش، همیشه لبخند را بر لبان تمامی دوستان مینشاند.
یکبار دوستان سپاهی از جنوب به گیلان غرب آمدند. ابراهیم به همراه برخی دوستان در کنار آن ها نشسته بود. تنها چیزی که از جمع میشنیدم صدای خنده بود.
وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم: چیکار میکنید؟ به شوخی گفت: میخوای گریه کنم؟ بعد خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد.
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم۲ / ص۱۱۳
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠شهیدم کن💠
زماني كه مهدي تازه زبان باز كرده بود از اولين كلمه هايي كه گفت اين بود: شهيدم كن... .
خيلي برايم عجيب بود. بزرگ تر كه شد، مي گفت مامان، اين دنيا با همه قشنگي هايش تمام مي شود.
بستگي به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم. مامان شهدا زنده اند.
✳️سر نمازهايش به مدت طولاني دستش بالا بود و گردنش كج! من هم به خدا مي گفتم: خدايا! من كه نمي دانم چه مي خواهد هر چي مي خواهد به او بده.
💐مي دانستم دنبال شهادت بود. هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت. مهدي همه زندگي ام بود.
✅شب هاي جمعه مي رفت بهشت زهرا. صبح هاي جمعه دعاي ندبه اش در بهشت زهرا ترك نمي شد.
مي گفتم خسته مي شي بخواب. مي گفت مامان آدم با شهدا صفا مي كند. به ما هم مي گفت هر چه مي خواهيد از شهدا بگيريد.
❄️من مريض بودم، دستانش را بالا مي گرفت و مي گفت: خدايا شفاي مامان را بده! من جبران مي كنم. آخر هم جبران كرد...
🌷از خاطرات شهید مهدی عزیزی👇👇 که بسیار به ابراهیم هادی علاقه داشت و حتی لحظه شهادت، تصویر ابراهیم همراهش بود.
📚برگرفته از کتاب مدافعان حرم. اثر گروه شهید هادی.در رفاقت باشهدا باشید.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مسعود هست🥰✋
*تَڪ پسر*🕊️
*شهید مسعود آخوندی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۲۰ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: شلمچه
*🌹راوی← تک پسر بود🌙 خانهشان بزرگ بود🍃 آن را فروختند پولش را ریختند به حساب مسعود تا دیگر جبهه نرود🍂 کارخانه بزند و خودش مدیر شود🍁 بار آخری بود که میرفت🕊️ توی وسایلش یک چک امضا شده بدون مبلغ گذاشته بود با یک نامه📃توی نامه نوشته بود: برگشتی در کار نیست🕊️این چک روگذاشتم تا بعد از من برا استفاده از پولی که ریختین توی حسابم به مشکل بر نخورید»🌙 او فکر همه جا را میکرد🌷 همرزم← معروف بود به پنج ضلعی❗اما برای خودش یک گودال قتلگاهی بود❗هر کس میخواست وارد این پنج ضلعی بشود میدانست راه برگشتی ندارد🥀مسعود آمد جلو گفت: خودم میروم مهمات میآورم🕊️ ایستادند جلویش نه! تو صبر کن یکی دیگر برود🍂 پایش را کرد توی یک کفش که هرجوری هست خودم میروم🍂رفت مهمات را گذاشت روی شانهاش🍂یکی از دوستانش دل از دستش رفت، صدا زد: مسعود بس است🥀برگشت نگاهش کرد: سرش را که برگرداند تیر خورد توی سرش💥 و همانجا افتاد🥀فقط گفت: یا حسین و به شهادت رسید🕊️مزار این شهید عزیز در ردیف شهدای کربلای پنج🍃پایینتر از مزار شهید خرازی است*🕊️🕋
*شهید مسعود آخوندی*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
*zeynab_roos313*
پاسداران غریبانه زندگی میکنند و مظلومانه شهید میشوند
شادی روح سردار شهید #صیاد_خدایی صلوات...
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
وصول را به مقتول عشق دهند واگر این چنین است چه کسی عاشق تر از شهید .
🌷مدافع حرم شهید مسلم خیزاب🌷
در طول این ۱۱سال مدام صحبت از شهید شدن و شهادت بود😔
حتی در سال ۹۰که در کردستان جانباز شد، قبل از آن خواب دیده بودم که تیر به دست و
پای ایشان اصابت کرده و بعد از بیدار شدن بلافاصله تماس گرفتم و گفتم من می خواهم به
کردستان بیایم ولی ایشان مانع از آمدنم شدند وگفتند که فردا خودم بر می گردم😭😔
فردای آن روز در فرودگاه وقتی که دیدم وسایلش را دوستانش می آورند، نگرانیم بیشتر
شدو به او گفتم که شما دیروز بیمارستان بودید، ولی به من نگفتید و مطرح کردند که چطور
متوجه شدی و درپاسخ گفتم:موقع مکالمه تلفنی متوجه بلندگوی بیمارستان شدم که ایشان
هم تاکید کردند ونگرانیم دو چندان شدتا منزل گریه کردم و در منزل طاقت نیاوردم که دکمه
های لباسش را باز کنم از بالا لباسش را محکم کشیدم طوری که همه دکمه ها پاره شدند و
وقتی بدن باند پیچی ایشان را دیدم حالم بد شد و به زمین افتادم و هیچ چیز نفهمیدم بعد از
مدتی دیدم ایشان بالای سرم گریه می کنند و اشک هایش روی صورتم می ریزد 😔😭😭و می گوید
#خدایا_پیمانه_صبر_ایشان_را_برای_شهادتم_بالا_ببر
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون سروان محسن هست🥰✋
*شهیدے ڪه پیڪرش در آتش نسوخت*🌙
*سروان شهید محسن دری*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۵۸
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۵ / ۱۳۹۳
محل تولد: اصفهان،ر. کفران
محل شهادت: سانحه تهران-طبس
*🌹همرزم← محسن وقتی در دانشکده تحصیل میکرد سه شنبه هر هفته با اتوبوس به قم و مسجد جمکران میرفت🍃و آخر شب هم با اتوبوس به اصفهان بر میگشت،🌙در یکی از سخنرانی ها اشاره به سرد شدن آتش بر حضرت ابراهیم شده بود..🔥محسن موقع برگشت مدام به این فکر میکرد که چگونه آتش بر حضرت ابراهیم (ع) سرد شد🌙و با خود گفت ای کاش من هم به این یقین میرسیدم.‼️یک ساعت مانده به اذان صبح به دانشکده رسید رفت به طرف نماز خانه،📿 که متوجه شد موتور سرایدار آنجا دچار آتش سوزی شده🔥 سریع خودش را به موتور رساند و شروع به خاموش کردن آتش کرد🔥اما غافل از اینکه دستش آتش گرفته بود ولی خودش متوجه نمیشد.🥀یکی از دوستانش با فریاد، محسن را از وجود آتش در دستش با خبر میکند.🔥جالب اینجا بود که بعد از اینکه آتش دستش را خاموش کردند ، دست محسن سالم سالم بود و هیچ اثری از سوختگی در دستش نبود‼️و او به دست سالم خود خیره شده بود.💫گذشت و رسید لحظه آسمانی شدن محسن..🕊️او مسئول حفاظت پرواز بود در آخرین پروازش هواپیما دچار سانحه شد✈️ و سقوط کرد و آتش گرفت🔥 در حالی که همهی مسافران دچار سوختگی شدید شده بودند🥀و جهت تشخیص هویت نیاز به آزمایش DNA داشتند،🍂اما پیکر پاک او هیچ اثر سوختگی نداشت و کاملا سالم مانده بود*🕊️🕋
*سروان شهید محسن درّی کفرانی*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
*zeynab_roos313*