سلام دوستان
مهمون امروزمون مجاهد محمدرضا هست🥰✋
*رازِ ۲۳ / ۱۱....*💫
*شهید محمدرضا حمامی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: مشهد
محل شهادت: فکه
*🌹همرزم ← نشسته بودیم محمد رضا گفت میخوام چیزی رو که میگم، حتما یادداشت کنی،📄 یک سر رسید توی ساکم بود. همان را آوردم.📄 گفت: ۲۳ بهمن ۶۱ درست موقع اذان ظهر.‼️نوشتم. ساکت شد. گفتم: خب ادامه بده، لبخند زد.(:🍃 گفت: همین بود. پرسیدم: بیست و سه بهمن چی؟ اتفاقی بناست بیفته؟⁉️گفت: اون روز خودت میفهمی.🌙 فقط ازم خواست تا آن روز مواظب این یادداشت چند کلمه ای باشم؛💫آن شب تا آن طرف سحر جنگیدیم.💥 گاهی عرصه به حدی تنگ میشد که مجبور بودیم تن به تن بجنگیم...💥 گذشت و رسید روز پرواز محمد رضا🕊️ ۲۳ بهمن بود و آتش دشمن شدید💥 یکدفعه سر و کله یکی از بچهها پیدا شد،📼یک رادیو دستش گرفته بود که روشن بود و صدایش زیاد.📼 آمدم با عصبانیت بگویم خاموش کند که یک دفعه صدای الله اکبر اذان از رادیو بلند شد.🌙و همان لحظه محمدرضا گلوله خورد💥 و در خون خودش غلتید.🥀یکدفعه تنم لرزید و یاد یادداشت افتادم📄به گریه افتادم و جلو چشام سیاهی رفت..🥀دلمون نمیخواست پیکر به دست دشمن بیفته🥀به سختی و با گریه و آه حدود ۴۰ متری پیکرش رو با طناب روی زمین کشیدیم..🥀چون احتمال داشت دشمن کمین کرده باشه،،🥀حسرتی بر دلم موند که چرا زودتر نفهمیدم معنای اون یادداشتش رو..🥀او دقیقا در ۲۳ بهمن در موقع اذان شهید شد*🕊️🕋
*شهید محمدرضا حمامی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت شانزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) رزمنده کوله اش را
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت هفدهم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
مادرم با فهمیه و محسن و فریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند، منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشکر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر بزند. اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم و آمدیم.
🌹🌹🌹
هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت. بار را برای جایی می برد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید. فرشته گفت: اوه، تا خانه صبر کنم؟ همین حالا بخوریم. ولی چاقو نداشتند. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت: چه دختر ناز پرورده ای بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد.
🌹🌹🌹
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چقدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین به دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده، پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد. آن قدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد.
هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدش. وقتی خانه بود، با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد. برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد عروسک داشت. می گفت: دلم طاقت نمی آورد. شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده م، بغل گرفته م، باهاش بازی کرده م.
🌹🌹🌹
دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت: اگر یک تلنگر به شان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها در ذهن شان می ماند برای همیشه. باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد. وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پایشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهان شان. از وقتی هدی به دنیا آمد، دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلای 5، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند. مثل دو تا مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم! منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی: سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود؟ می گفت: روز شهادت حاج عبادیان. راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند. منوچهر توی عملیات کربلای 5 بدجوری شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشم هایش آب می آمد. اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود، نمی فهمیدم.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5850528403920260333.mp3
22.12M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۱
🗓 ۲۰ خرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت هفدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) مادرم با فهمیه و محس
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت هجدهم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران، افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت: این هم یک مبارزه است. فکر کرده ای من نمی ترسم؟ منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک قهرمان بود. گفت: آدم هر چقدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دل مان را می سپاریم به خدا. حرف هایش آن قدر آرامش داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان.
🌹🌹🌹
دو، سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت: فرشته، با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده ند، ببینید. چرا باید این کار را می کردم؟ گفت: برای این که ببینی چقدر آدم خودخواه است. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم.
🌹🌹🌹
با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاک ها. یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر، مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دست شان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جز هیچ کدام از این آدم ها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد.
منوچهر سال 67 مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود، صبح ها می رفت پادگان و شب می آمد.
🌹🌹🌹
نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیش تر عادت کرده بود به بودنش. وقتی می خواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده بود. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد.
🌹🌹🌹
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به حی علی خیرالعمل که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر لا اله الا الله گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد: عزیز من،این چه کاری است، می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان می شوی؟ فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت: به نظر خودم که بهترین کار را می کنم.
🌹🌹🌹
شاید شش ماه اول بعد ازدواج مان که منوچهر رفت جبهه، برایم راحت تر گذشت. ولی از سال 67 دیگر طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت، وابسته تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه.
🌹🌹🌹
جنگ که تمام شد، گاهی برای پاک سازی و مرزداری می رفت منطقه. هر بار که می آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمی توانست بخورد. می گفت: دل و روده ام را می سوزاند. همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمی دادند. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند، دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون مهندس علی هست🥰✋
*یکی از شهداے قهرمان حادثه پلاسکو*🕊️
*مهندس شهید علی امینی*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ / ۱۱ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۰ / ۱۳۹۵
محل تولد: هشترورد،مراغه
محل شهادت: حادثه پلاسکو،تهران
*🌹صبح پنجشنبه ۳۰ دی، دختر کوچولو همراه پدر و مادرش راهی بهشت زهرا(س) شدند🍂تا بر مزار پدر بزرگ و مادربزرگ حاضر شوند اما مثل همیشه بیسیم پدر روشن بود.📞با این که شیفت کاریاش نبود ولی همیشه آماده کمک بود.🌙اما زهرا کوچولو نمیدانست این بار آخری است که پدرش را میبیند و او را در آغوش میکشد.🥀با این که همیشه از پدر شنیده بود هر بار که از خانه میرود شاید برگشتی وجود نداشته باشد🥀ولی باور این واقعیت برای دخترک بابایی خیلی سخت بود.🥀آن روز سر مزار بودند که از بیسیم خبر رسید ساختمان پلاسکو آتش گرفته🔥علی امینی با شنیدن این خبر نمیتوانست بیتفاوت از کنار حادثه بگذرد.🕊️اصرارهای همسر و دخترش برای نرفتن بیفایده بود.🌙اما او قول داد برود و خیلی زود برگردد.🕊️اما افسوس که این مأموریت بیبازگشت بود🥀او و همکارانش رفتند برای خاموش کردن آتش🔥که حدود سه ساعت و نیم بعد ساختمان ریزش کرد و تمامی آنها به زیر آوار رفتند🥀دخترک گریه میکرد و بهانه پدرش را میگرفت.🥀و زن جوان هم بیقراری میکرد🥀لحظات به کندی میگذشت. منتظر خبری از علی بودند🍂تا این که با گذشت 3 روز از حادثه «پلاسکو» انتظار به پایان رسید🥀و نیمهشب پیکر نخستین آتشنشان فداکار از زیر آوار بیرون کشیده شد🥀و او کسی نبود جز فرمانده «علی امینی»*🕊️🕋
*مدافع مردم شهید علی امینی*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
*zeynab_roos31