🥀🕊#لاله_های_زینبی
💐من برای اولین باری که قبل از نامزدی مون آمدم تهران با مادرم رفتیم سر مزار شهیدسید احمد پلارک و خیلی زیارت عالی بود.و بعدها با خود آقا رضا همیشه می رفتیم مزار شهدا مخصوصا شهدای گمنام، یه روز رفته بودیم سر مزار شهدای گمنام دختر کوچیکم ریحانه خانم داشت گلاب روی سنگمزار شهدا میریخت.
🌷آقا رضا داشت نگاهش می کرد گفت: ریحانه جان اگر منم شهید بشم برام گلاب میریزی گفت:بله،آقارضا ادامه داد پس خرما هم حتما خیرات برام بده چون من خرما خیلی دوست دارم.حالا هر وقت میریم کنار مزارشهید در امامزاده سید اسماعیل ریحانه بین زائرای حرم و مزار پدرش خرما پخش می کند.
✍به نقل از:همسر شهید
#شهید_رضا_خرمی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و هشتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) لحظه های آخر هر
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و نهم
🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند: می خواهیم شما را بفرستیم لندن. یعنی تمام! همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت: من را چه به لندن؟ دلم پر می زند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟
اصرار کردند که: بروید، خوب می شوید و سلامت برمی گردید. منوچهر گفت: من جهنم هم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم. قبول کردند.
🌹🌹🌹
نمی توانستم حرف بزنم، چه برسد به این که شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند. چند روز بیش تر فرصت نداشتیم.
لباس هایش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت: آقایی آمده با منوچهر کار دارد. چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی یاالله گفت و آمد تو. علی را صدا زدم، بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه ی منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا می خواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید: شما خانم ایشان هستید؟
گفتم: بله.
گفت: ببین چه می گویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان. (دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد.) با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن.
🌹🌹🌹
زانوهایم حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم: کجا می روید؟ اصلا از کجا آمده ید؟ گفت: از جایی که آقای مدق آن جاست. می لرزیدم. گفتم: شما من را کلافه کردید. بگویید کی هستید. لبخند زد و گفت: به دلت رجوع کن. و رفت. با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون، یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. مانده بودیم.
🌹🌹🌹
منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار می زد. شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز می خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است، چیزی نمی شود. تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. می گفت: من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم می کنید، نمی خواهم یک ثانیه ی دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودم تان، دلم به فرشته و بچه ها بود، اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم. و این را تا صبح تکرار می کرد.
🌹🌹🌹
به هق هق افتاده بودم. گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر. توی شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکرده یم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم.
گفت: اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.
🌹🌹🌹
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیش تر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع هاست. کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و نهم 🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) آمدیم خانه. بعد ا
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت سی ام
🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
دلش می خواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم: معلوم نیست کی می رویم. گفت: فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است. بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند.
گفت: با عجله کفش نپوشید. صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند: بالاخره سر خانم مدق هوو آمد!
گفتم: خداوکیلی منوچهر، من را ببش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟
گفت: همه تان را به یک اندازه دوست دارم.
سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طور بود. هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان.
🌹🌹🌹
روزهای آخر، منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم. می گفت: همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشم آمده. گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آن جا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهارسالگی تعریف می کرد.
🌹🌹🌹
منوچهر هوس کرده بود با لثه هایش بجود. سال ها غذایش پوره بود. حتی قورمه سبزی را که دوست داشت، فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند. دایی آمده بود به شان سر بزند. نشست کنار منوچهر. گفت: این ها را ببین. عین دو تا مرغ عشق می مانند.
🌹🌹🌹
از یک چیز خوش حالم و تاسف نمی خورم؛ این که منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. منوچهر به دایی گفت:یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده م، اما نمی توانم. دایی شاعر است. به دایی گفت: من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چهار روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید. دایی قبول کرد، گفت: می آورم خودت برای فرشته بخوان. منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از آن، نه من حرف رفتن می زدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار می شدم، به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودن.
🌹🌹🌹
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: زود بیاوریدش بیمارستان. عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت: یک لحظه صبر کنید. سرش روی پام بود. گفت: سرم را بگیر بالا. خانه را نگاه کرد. گفت: دو روز دیگر تو برمی گردی. نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: رسیدیم؟
گفتم: نه، چیزی نرفته ایم.
گفت: چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سی ام 🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) دلش می خواست قبل از ر
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت سی و یکم
🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید، برویم خانه.
منوچهر گفت: من را بستری کنید.
بخش سه بستری شد، اتاق 311. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است. تا خواباندیمش روی تخت، سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آرام تر شد. گفت: خوابم می آید، ولی چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.
صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
🌹🌹🌹
هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد به دهانش:
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود.
منوچهر خندیده بود، گفته بود: سه، چهار روز دیگر صبر کنید. نباید به این چیزها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر برمی گشتند خانه.
🌹🌹🌹
از خواب که بیدار شد، روی لب هایش خنده بود، ولی چشم هایش رمق نداشت. گفت: فرشته، وقت وداع است.
گفتم: حرفش را نزن. گفت: بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟
روی تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت: خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند. به شان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه م. حاج عبادیان بود. گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته م. حاجی دست گذاشت روی سینه ام. گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه. اما من آمادگی نداشتم. گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند. گفتم: قرار ما این نبود. گفت: یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.
🌹🌹🌹
گفت: حالا می خواهم حرف های آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم. تو هم باید صادقانه جواب بدهی. پشتش را کرد.
گفتم: می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟
گفت: نه، این طوری هم من راحت ترم، هم تو.
دستم را گرفت گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.
کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود.
گفتم: به نظر تو درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت: نه.
گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سی و یکم 🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) از بیمارستان نفرت
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت سی و دوم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
او هم قول داد صبر کند. گفت: از خدا خواسته م مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.
🌹🌹🌹
نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هایش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت: نه، آن غذا را بیاور. با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟ چشم هایش را باز کرد. گفت: آن غذا را می گویم. چطور نمی بینی؟
چیزهایی می دید که نمی دیدم و حرف هایش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد.
🌹🌹🌹
دکتر شفاییان صدام زد. گفت: نمی دانم چطور بگویم. ولی آقای مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش.
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم. ببریدم خانه. فریبا هدی را برد.
🌹🌹🌹
یک دفعه کف اتاق را نگاه کردم. دیدم کف اتاق پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: منوچهر جان، چه کار می کنی؟
گفت: روی خون شهید وضو می گیرم.
🌹🌹🌹
دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت: من را ببر غسل شهادت کنم. مستاصل ماندم. گفت: نمی خواهم اذیت شوی. یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب رابیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشتان پایش آب می چکید.
🌹🌹🌹
سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: دعا بخوان. آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هوالله و انا انزلناه می خواندم. خندید گفت: انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟ هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: تو را خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن.
من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا، من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد. منوچهر لبخند زد و شکر کرد.
🌹🌹🌹
دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون. اما یا حسین قشنگی گفت. به فهمیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پایش را بوسیدم. برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهایش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
از یک #روستای دورافتاده، خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر (بخشدار) را ببیند و مشکلش را به او بگوید، وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: میخواهم بروم به روستایی که این بنده خدا گفت، تا وضع زندگیاش را ببینم، گفتم: آقاناصر! باید 30 کیلومتر پیاده برویم تا به روستا برسیم، اشکالی ندارد؟ گفت: نه! چه اشکالی دارد؟
پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذار نکرد.
#شهید ناصر فولادی
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
ویلای جبهه ها
و ویلانشینان عصر روح الله
از نوع دوبلکس !!
#زندگی_در_جنگ
#مردان_بی_ادعا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5891085084311686426.mp3
30.89M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۳
🗓 ۳ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد.
آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آنها نشسته بود دچار استفراغ شد.
او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد.
پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند.
با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود...
مدت ها بعد سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند.
کاری از دستشان برنمی آمد.
رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آنها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی.
📚 حدیث خوبان ص۲۵۴
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
رفاقت با شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر حسین هست🥰✋
*حلال مشکلات حتی پس از شهادت*🌙
*شهید حسین ولایتی فر*🌹
تاریخ تولد: ۶ / ۴ / ۱۳۷۵
تاریخ شهادت: ۳۱ / ۶ / ۱۳۹۷
محل تولد: دزفول
محل شهادت: اهواز
*🌹یکی از دوستان شهید به خاطرهای بعد از شهادت حسین و نظر کردن شهید به رفقایش اشاره کرده و آن را چنین روایت میکند:🌙سر مزار حسین بودیم که یکی از رفقا پرسید: «برادرت کجاست؟ چند وقتی است ندیدیماش.»⁉️داستان برادرم را برایش تعریف کردم. گفتم: «برادرم به خاطر شکایتی که از او شده زندان است.»🥀جزئیات را روایت کردم: «برادرم ساکن کیش بود.آنجا به دختری علاقمند شد و از طریق خانوادهاش پیگیری کرد.🎊آنها هم ابتدا به صورت مشروط میپذیرند. شرطشان این بود که برادرم خودش را به خانواده اثبات کند.🍃برادر من هم هر کاری کرد تا اعتماد آن خانواده را جلب کند.💞از خریدن جهیزیه برای دختر مورد علاقهاش تا خرجهای کذایی.🎊برادرم که فکر میکرد با این کارها دل خانواده دختر را به دست آورده است،💐به آنها اعلام کرد به همراه خانواده میخواهم بیایم خواستگاری.اما آنها درخواستش را رد میکنند.‼️ حتی آن دختر میگوید: «من اصلا به تو علاقهای ندارم.»‼️برادرم وقتی میفهمد در این مدت فریب خانواده را خورده عصبانی شده و با خانواده درگیر میشود.🍂در حین درگیری، لگدی هم به بخاری که آنجا بود میزند. بخاری روی زمین میافتد و آتش در خانه شعلهور میشود.🔥 همه به سلامت از خانه خارج شدند اما خانه کاملا سوخت.🔥حالا آن خانواده از برادرم شکایت کردهاند.🥀در دادگاه هم برادرم را به پرداخت ۸۵ میلیون تومان جریمه محکوم کردهاند.🥀او هم که این پول را نداشت، مجبور میشود به زندان برود.🥀این مدت بارها خواستیم رضایت خانواده را بگیریم. هر بار نمیشد.🍂 قبول نمیکردند رضایت بدهند. دیگر قطع امید کرده بودیم.»🥀وقتی این ماجرا را تعریف میکردم، بغض گلویم را گرفته بود.🍂 هم شهادت حسین رفیقم، هم ماجرای برادرم خیلی ناراحتم کرده بود.🥀بیشتر از یک سال از زندان رفتن برادرم میگذشت و هیچ کاری هم از دست ما برنمیآمد.🍂آن شب تا دم سحر با رفیق شهیدم درد و دل کردم. وقتی رفتم خانه اذان صبح بود.📿 نمازم را که خواندم از شدت خستگی بیهوش شدم. صبح با صدای مادرم از خواب بیدار شدم.🍃 با خوشحالی گفت: «داداشت آزاد شده. آن خانواده اول صبح رفتند و رضایت دادهاند.»‼️صدای مادرم هنوز در گوشم میپیچد. خوشحالیش وصف شدنی نبود.🌙 من در آن حالت یقین داشتم که دل سنگ آن خانواده را حسین نرم کرده بود.💫 با خودم گفتم رفیقمان هنوز هم مثل قدیم دنبال حل کردن مشکلات ماست...»🌷حسین پسری مذهبی، مهربان، نماز خوان ،ولایتمدار و ...🌙که همیشه به دیگران کمک میکرد و حتی یکبار برای کمک تمام حقوقش را بخشید💫 ایشان در هنگام رژه نیروهای مسلح اهواز هدف تروریست ها قرار گرفت💥 و به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید حسین ولایتی فر*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
*zeynab_roos313*
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سی و دوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) او هم قول داد صبر
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت سی و سوم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشم هایش را بست. گفت: تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم. صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا سر پایش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون.
🌹🌹🌹
دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها برمی گشت. چقدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند.
🌹🌹🌹
دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش. اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد. از غسال خانه گذاشتندش توی آمبولانس. دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم، دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم.
🌹🌹🌹
با علی و هدی و دو، سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم. ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نشد. حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هایش باز شد. هر چه دلم می خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: راحت شدی. حالا آرام بخواب. چشم هایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم.
🌹🌹🌹
دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی را که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم، سر خاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم.
🌹🌹🌹
رفت کنار پنجره. عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود. اما حالا نه. گفت: یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید با هم می رفتیم ... گریه امانش نداد. دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد. آن قدر که سبک شد.
🌹🌹🌹
تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلاء بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سخت تر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم نمی دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم: منوچهر خان، من با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هر کاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم.
🌹🌹🌹
می آید پیش مان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود. بوی تنش می پیچد توی خانه. بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست.
🔸پایان.
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🌟 #روایتگری | #خاطرات_شهدا
🔰 زیر باران نگاهش....
🔻 عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترکش خورده بود به سرش، با اصرار بردیمش اورژانس. میگفت: «کسی نفهمه زخمی شدم. همینجا مداوام کنید.» دکتر اومد گفت: «زخمش عمیقه، باید بخیه بشه.» بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بیهوش شد! یه مدت گذشت. یکدفعه از جا پرید. گفت: «پاشو بریم خط.» قسمش دادم. گفتم: «آخه تو که بیهوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی؟»
🚩 ....گفت: «بهت میگم به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل.» فرمودند: «چی؟ چرا خوابیدی؟» عرض کردم: «سرم مجروح شده، نمیتونم ادامه بدم.» حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو به کارهات برس.»
🔅 بهخاطر همین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی، حسینیه فاطمه الزهرا (س) ساخته است، سردار عشق و شهید عرفه....
📍خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج احمد کاظمی
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada