eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
عكسی بسيار شورانگيز و پر رمز و راز: اين عكس متعلق به كربلايی سيد مصطفی صادقی است كه يك بيت شعر هم با دست خطش باقی مانده است: "نرخ رفتن به سوريه چند است؟ قدر دل كندن از دو فرزند است" آخرین نفر پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود و ساعت ۴ صبح چهارشنبه شهید شده بود، خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی صحبت کردم، چون تقریبا سه ماه از رفتنش می‌گذشت خیلی دلتنگش بودم، حرف که می‌زدیم گفتم: "مصطفی جان! مواظب خودت باش خیلی دلم برایت تنگ شده" گفت: "مادر! من را به حضرت زینب(س) بسپار، دلت آرام می‌شود" باور کنید الان هم با اینکه پسرم شده اما دل من آرام است چون پسرم را سپردم به خانم زینب(س)، می‌دانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده... مصطفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ به منطقه مقاومت سوريه اعزام و در تاريخ ۱۳۹۶/۳/۱۶ مصادف با يازدهم ماه مبارك رمضان در وقت افطار در حماء به دست تكفيری های جنايتكار به درجه رفيع نائل آمد... مدافع حرم 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_کجا میری؟ +بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟ _بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم. +عراق _میری عراق؟ به اجازه کی؟ که بعد بری سوریه؟ +رشته ای بر گردنم افکنده دوست _زدم زیر گریه...😭 +کاش الان اونجا بودم عزیز _که چی بشه +آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی _لذت میبری زجر بکشم؟ +بس کن سمیه چرا فکر میکنی من دل ندارم؟ خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش _گوشی را قطع کردی چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود. سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم درحالی که اشک هایم می آمدند کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.‌ به روایت همسر شهید 📚برشےازکتاب‌اسم‌تومصطفاست‌ ‌‌‌‌‌‌‌🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 دائم الوضو؛ . روستای سابقیه را تازه فتح کرده بودیم. درگیری سنگینی داشتیم. در آن درگیری ها، تانک را پشت دیواری از دید پنهان کردیم. همان موقع گوشی همراه محسن شروع کرد به اذان گفتن. سریع پیاده شد و ایستاد به نماز. دائم الوضو بود. بین آن همه سر و صدا و شلوغی، با یک آرامش مثال‌زدنی نماز می خواند. ما هم با تأسی به او قامت بستیم برای نماز اول وقت. . برگرفته از کتاب سرمشق محسن حججی 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯 شش ماه خودسازی 🕯هفت ماه انتظار و در آخر ... شهادت خوب است، اما بهتر، تقوایی که در باشد و در بروز کند. شهید 🌷 شهادت: ۱۳ آبان ۹۴/حلب 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه برادر با هم هماهنگ بودند داخل خونه ،بیرون از خانه با هم سر ڪار مے رفتند. بعد هم تظاهرات و فعالیت هاے سیاسے ،آخر هم جبهه و شهادت... ابراهیم شهید شد .. عبدالله مفقود الأثر شد .. حبےب رو هم پس از نه سال تڪه اے از استخوانهایش را به همراه پلاک براے خانواده اش آوردند... 🌷شهےد ابراهیم جعفرزاده 🌷شهید عبدالله جعفرزاده 🌷شهید حبیب جعفرزاده ❤️ هدیه به روح پاک برادران شهید جعفرزاده صلوات❤️ 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر علی‌محمد هست🥰✋🏻 *پایانِ ۳۴ سال چشمـــ انتظارے در محرمـــ ۱۳۹۹*🌙 *🌷شهید علی محمد قنبری* تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۶ / ۱۳۶۵ محل تولد:خرم آباد ساکن: همدان، نهاوند، بیان محل شهادت: جزیره مجنون *🌷مادرشهید ← خبری از پسرم نداشتیم، لباس و زنجیری که با آن عزاداری میکرد را در مسجد گذاشتیم🌙 به امید برگشتنش🕊️ خدا می‌داند در آن روزها چه کشیدیم از چشم‌انتظاری🥀هرکس که درب خانه را می‌زد🔒 احساس می‌کردیم که یا علی‌ محمد است یا از او خبری آمده اما خبری نبود و دست‌خالی برمی‌گشتیم🥀خواهرشهید← دو نفر از هم‌رزمانش گفتند: در جزیره مجنون سوار بر قایق بودند که با گلوله دشمن💥قایق واژگون می‌شود🥀و پیکر علی‌محمد داخل آب می‌افتد💦ولی با تلاش هم‌رزمان از آب خارج‌شده و بعد از درگیری سنگین پیکر برادرم مفقود می‌شود🥀در تشییع شهدا حضور پیدا می‌کردیم🌙به عشق اینکه روزی شناسایی شود💫 پدرِ خدا بیامرزم آرزوی برگشت پیکرش را داشت🥀و می‌گفت ای‌ کاش پسر من هم بیاورند تا من هم کم‌تر چشم‌ انتظار باشم ولی حیف.»🥀سرانجام او که در شهریور ماه و ماه محرم شهید شده بود🕊️بعد از ۳۴ سال چشم انتظاری🥀پیکرش تفحص و شناسایی شد و به وطن بازگشت🕊️ پیکر پاکش با رعایت پروتکل‌های بهداشتی🪄 روز دوشنبه ۳ شهریور ماه ، مصادف با ۵ محرم سال ۱۳۹۹🌙تشییع و به خاک سپرده شد*🕊️🕋 *شهید علی محمد قنبری* *شادی روحش صلوات*💙🌷 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃" "🍃 🌹شهیدعبدالحمید فلاح‌پور : 👈🏻خدای من‌همه وقت به یادت‌هستم‌به یادم باش که بی تو هیچ و پوچ خواهم بود . 🌹شهید مصطفی چمران : 👈🏻خدایا تو را شکر میکنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم . 🌹شهید عنایت حمزه‌لو : 👈🏻خدایا اگر قرار است زندگی و حیاتم چراگاه شیطان شود مرگ باعزت نسیبم گردان . 🌹شهید مهدی‌زین الدین : 👈🏻خدایا به آبروی فاطمه‌ی‌زهرا به آبروی آن صدمات و لطماتی که در این دنیا متحمل شدند از گناهان ما درگذر. 🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 ..! مانده ام از ڪدامتان، بنویسم..! بخوانم..! بشنوم..! هر ڪدامتان را صفتے ست ڪه شده اید به آن هر ڪدامتان را اخلاقے ست ڪه شده اید به آن اما مے دانم ! همه ے شما را اگر خلاصه ڪنم، مے شـود و تمام پیام تان را اگر خلاصه ڪنم مے شـود دعا ڪنید ما را تا عبد حق شویم ... رهایمان نڪنید ... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلش دختـر مےخواست دختری ڪہ با شیرین زبانے " بابا " صدایش ڪند ... حلمـا خانـم ۱۸ روز پس از شهـادت " پـدر" بہ دنیا آمد ... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎تفاوت ترس ما و ترس امام ✅اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان برای دیدار با امام به جماران رفتیم. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌دفعه ضربه‌ محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام. امام در همان حال که صحبت می‌کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد. ✅همانجا بود که فهمیدم آدم‌ها همه‌شان می‌ترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه ما ترسیده بودیم؛ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه. او از خدا می‌ترسید و ما از غیرخدا. آن‌جا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد، دیگر از غیر نمی‌ترسد. : شهید ابراهیم همت 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5807646011622953996.mp3
4.76M
دلتنگیم سردار 😔😔😭😭😭 ویژه ی دانلود 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفى_كتاب 1 📕برشی از کتاب : 🔆 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ 🍁 به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم، 🍁 حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه 🍁 بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 🍁 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 📕کتاب سراسر عاشقانه رو حتما مطالعه بفرمایید. 🕊🌹شهید مدافع حرم 🍃🌸🍃 روح شهدا صلوات 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ •●❥ 🖤 ❥●• لاک جیغ قرمز.. مانتوی جلو باز آلبالویی.. کفشای خوشرنگ ده سانتی.. موهای شینیون شده.. به قول مادر جون هفت قلم آرایش! تولد شیدا بود؛حسابی شیک و پیک کرده بودم! کفشا اذیتم میکرد؛پام چند باری پیچ خورد..اما مهم نبود! توی مسیر برگشت از پسرای سیکس پک دار خیابون ونک کلی تعریف و تمجید شنیدم و ذوق کردم! خستگی از سروکولم بالامیرفت کلید درو چرخوندم؛وارد که شدم جلوی در ورودی یه جفت پوتین خاکی دیدم.. قطره های خون روش خودنمایی میکرد.. بی توجه به اون،رفتم سمت پذیرایی تا یکم روی مبل لم بدم ،خستگیم در بره.. شالم رو برداشتم که پرت کنم روی مبل؛ یهو با صدای سرفه یه مرد و یالا گفتنش شالی رو که معلق بود بین زمین وهوا گرفتم و انداختم روی سرم.. سربه زیر گفت سلام! من اما زل زدم بهش و گفتم سلام! مثل پسرای کوچه بازار چشماش چار تا نشد و از حدقه نزد بیرون.. حتی یه لحظه نگاهمم نکرد! نیشش تا بناگوش باز نشد..! انگار نه انگار یه دختر با اینهمه رنگ و لعاب جلوش وایستاده.. فقط عرق شرم وخجالت روی پیشونیش نقش بست.. من برعکس اون؛ در ریلکس ترین حالت ممکن بودم! با چشم غره ی وحید خودمو جمع کردم رفتم آشپزخونه.. مادر جون گفت دوست وحیده؛تازه از ماموریت اومده... خیره به گلای یاس روی میز ناهارخوری رفتم تو فکر.. [چرا خجالت کشید؟! چرا مثل بعضی از آقایون منو برانداز نکرد!] صدای مادر جون منو به خودم آورد لیلی جان بیا برای خداحافظی.. رفتم برای بدرقه.. آستین سمت چپش کاملا خونی بود!خونی که خشک شده... پرسیدم دستتون زخمیه؟ گفت نه..! خون زخمای دوستمه... تو بغل خودم شهید شد؛امروز آوردیمش.. منم هنوز فرصت نکردم لباسامو عوض کنم.. [مادر جون] خیر از جوونیت ببینی پسرم...جونتو گذاشتی کف دستت.. [آقا محسن] وظیفه ست مادر... هر قطره ی خون من فدای تار موی ناموسم.. تا اینو گفت سنگینی نگاه مادر جونو رو خودم حس کردم کمی موهامو زدم زیر شال... آقا محسن برای حفظ حریم من و امثال من می جنگید... اونوقت من ندای آزادی سر داده بودم! آزادی پوچ! یاعلی گفت و رفت! من موندم و چار دیواری اتاق و یه پازل بهم ریخته توی ذهنم! پوتین وخاک وخون.. ناموس و تار مو... مانتوی جلو باز و حیا... کفش جیغ و لاک جیغ..! حجاب و حجاب و حجاب! یه شهید و یه پلاک! 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊