شهرداری که رفتگر شد
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار اورمیه.
در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه بود.
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ بسیار زیبا به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی
روحت شاد سردار دلها ❤️
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#چرخ_نانخشکی_که_باند_منافقین_را_لو_داد!!
🌷داوود کمی بعد از شهادت حمید برای حفاظت از بیت امام به جماران رفته بود. برایم تعریف میکرد که منافقان دور تا دور درختهای بلند و تناور جماران کاغذ چسبانده و روی آن فحش نوشته بودند: «تا الان در جبهه بودی و حالا به اینجا آمدی. ببین چه زمانی تو را بکشیم....» پسرم همیشه به من سفارش میکرد در را روی هر کسی باز نکن. من هم یک نردبان گذاشته بودم کنار دیوار خانه و از روی آن میرفتم از بالا نگاه میکردم که چه کسی پشت در است بعد در را باز می کردم.
🌷یکبار رفتم دیدم داوود پشت در است. گفت: مادرجان بالای نردبان چه میکنی؟! گفتم: مراقب بودم، نمیخواستم در را روی هر کسی باز کنم. نمیخواهم منافقین بیایند تو را بکشند. گفت: خیالت راحت، من به دست منافقین کشته نمیشوم. همان زمان یک نمکی با چرخ دستی به کوچه ما میآمد. داوود کنجکاو شده بود. یکبار رفت و از او پرسید: چه می کنی؟ گفته بود: نان خشک میگیرم و نمک میفروشم. داوود با سرنیزه اسلحهاش فرو کرده بود داخل گونیها متوجه شده بود داخل چرخ دستی اسلحه است.
🌷خلاصه آن آقا پا به فرار میگذارد و داوود ایست میدهد، اما او توجهی نمیکند و داوود به سمتش شلیک و او را مجروح میکند. بعد بچهها او را میگیرند و چرخ دستی را خالی میکنند و میبینند کلی اسلحه زیر چرخ دستی است. گویا با این وسیله مدتی بوده که برای خانههای منافقین اسلحه حمل میکرده.
🌷او را بردند و جای همه اسلحهها را نشان داده بود و کلی اسلحه را که زیر زمین مخفی کرده بودند پیدا شد که الحمدلله اینگونه توانستند باند بزرگی از تجهیزات و مهمات منافقین را پیدا کنند. همهاش میگفتم داوود جان تو آخر سرت را به باد میدهی. میگفت نگران نباش دعای امام پشت و پناه ماست. پنج، شش ماهی در جماران ماند و بعد مجدد به جبهه رفت.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز داوود عابدی، ایشان مدتی فرماندهی گردان میثم را بر عهده داشت، در عملیات بدر و در اسفند ۶۳ به شهادت رسید. وی خَلقاً و خُلقاً شباهت عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.
راوی: مادر بزرگوار شهید
منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
باآروزهایش تا شهادت پیش رفت...
#دانشمند_نخبه_جوان
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
🔵 مامانی..🔵
به مادرش می گفت «...مامانی».
پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد.
گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود.
بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه».
👈 شهید مصطفی احمدی روشن
📚 كتاب شهيد مصطفی احمدی روشن ، ص 73
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#شهید حمید باکری
#جزیره_مجنون
🔵برو بند ب!🔵
کمی قبل از تولد پسرمان آمد بيمارستان.
گفتم: "واي حميد! بچه مان انقدر زشت است، با تو مو نمی زنه!!!"
اين چيزها رو که می گفتم، می خنديد. توی ذوق آدم نمی زد.
تا حرف ديگران به ميان می آمد می گفت: "برو بند ب! حرف ديگه ای بزن!"
من دوست داشتم اين حساسيت هايش را که نشان از سالم بودن روحش داشت...
👈 شهيد حميد باکری
📚 نيمه پنهان ماه،ص26
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊