eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ شهرداری که رفتگر شد اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار اورمیه. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش. اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه بود. 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار زیبا به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی روحت شاد سردار دلها ❤️ 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!!   🌷داوود کمی بعد از شهادت حمید برای حفاظت از بیت امام به جماران رفته بود. برایم تعریف می‌‌کرد که منافقان دور تا دور درخت‌‌های بلند و تناور جماران کاغذ چسبانده و روی آن فحش نوشته بودند: «تا الان در جبهه بودی و حالا به این‌جا آمدی. ببین چه زمانی تو را بکشیم....» پسرم همیشه به من سفارش می‌‌کرد در را روی هر کسی باز نکن. من هم یک نردبان گذاشته بودم کنار دیوار خانه و از روی آن می‌رفتم از بالا نگاه می‌‌کردم که چه کسی پشت در است بعد در را باز می‌ کردم. 🌷یک‌بار رفتم دیدم داوود پشت در است. گفت: مادرجان بالای نردبان چه می‌‌کنی؟! گفتم: مراقب بودم، نمی‌‌خواستم در را روی هر کسی باز کنم. نمی‌‌خواهم منافقین بیایند تو را بکشند. گفت: خیالت راحت، من به دست منافقین کشته نمی‌شوم. همان زمان یک نمکی با چرخ دستی به کوچه ما می‌آمد. داوود کنجکاو شده بود. یک‌بار رفت و از او پرسید: چه می‌ کنی؟ گفته بود: نان خشک می‌گیرم و نمک می‌فروشم. داوود با سرنیزه اسلحه‌‌اش فرو کرده بود داخل گونی‌ها متوجه شده بود داخل چرخ دستی اسلحه است. 🌷خلاصه آن آقا پا به فرار می‌گذارد و داوود ایست می‌دهد، اما او توجهی نمی‌کند و داوود به سمتش شلیک و او را مجروح می‌کند. بعد بچه‌‌ها او را می‌گیرند و چرخ دستی را خالی می‌کنند و می‌بینند کلی اسلحه زیر چرخ دستی است. گویا با این وسیله مدتی بوده که برای خانه‌های منافقین اسلحه حمل می‌کرده. 🌷او را بردند و جای همه اسلحه‌ها را نشان داده بود و کلی اسلحه را که زیر زمین مخفی کرده بودند پیدا شد که الحمدلله این‌گونه توانستند باند بزرگی از تجهیزات و مهمات منافقین را پیدا کنند. همه‌اش می‌گفتم داوود جان تو آخر سرت را به باد می‌دهی. می‌گفت نگران نباش دعای امام پشت و پناه ماست. پنج، شش ماهی در جماران ماند و بعد مجدد به جبهه رفت.   🌹خاطره ای به یاد شهید معزز داوود عابدی، ایشان مدتی فرماندهی گردان میثم را بر عهده داشت، در عملیات بدر و در اسفند ۶۳ به شهادت رسید. وی خَلقاً و خُلقاً شباهت عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت. راوی: مادر بزرگوار شهید منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باآروزهایش تا شهادت پیش رفت... 🔵 مامانی..🔵 به مادرش می گفت «...مامانی». پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد. گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود. بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه». 👈 شهید مصطفی احمدی روشن 📚 كتاب شهيد مصطفی احمدی روشن ، ص 73 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حمید باکری 🔵برو بند ب!🔵 کمی قبل از تولد پسرمان آمد بيمارستان. گفتم: "واي حميد! بچه مان انقدر زشت است، با تو مو نمی زنه!!!" اين چيزها رو که می گفتم، می خنديد. توی ذوق آدم نمی زد. تا حرف ديگران به ميان می آمد می گفت: "برو بند ب! حرف ديگه ای بزن!" من دوست داشتم اين حساسيت هايش را که نشان از سالم بودن روحش داشت... 👈 شهيد حميد باکری 📚 نيمه پنهان ماه،ص26 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو شهید یکی در و یکی در شهید حمیدرضا زمانی و شهید میثم مدراوی 🌹اللهم الرزقنا.... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 بزودی فتنه‌هایۍ پیش روۍ خواهید داشت ڪه ڪل شهدا آرزوی حضور بجای شما را خواهند داشت! آن‌روز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نڪنید❤️ 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
روایت عشق🌷🕊 مےگفت : توی گودال شهید پیدا کردیم هرچه خاک بیرون میریخت باز بر‌میگشت..! اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم شب خواب جوانی را دیدم که گفت : دوست دارم گمنام بمانم بیل را بردار و برو (: 💔 💙 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
🌹امام حسین علیه السلام و آرزوی شهید(بسیار زیبا) ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست وخبر کشته شدن پسرم رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست! افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم. به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم. ... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است! اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخوای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم. قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ... خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون،جایی برای تو باز نکردیم... 📗 منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سروران وبزرگواران این توسط گرام حذف شد لطفانشر بدید تو همه گروهها 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷در آن عملیات [نصر ۸]، وقت آن‌چنان تنگ بود که حتی ایشان فرصت پوشیدن دستکش را نداشت و هنوز لباس‌های پاره پاره شده و جراحاتی که در اثر دراز کشیدن روی سیم خاردار بر دست و سینه‌اش وارد شده بود و خون از آن‌ها جاری می‌شد را فراموش نمی‌کنم. چرا که گلوله باران شدت گرفت. مدام تلفات می‌دادیم و هرچه زمان می‌گذشت ممکن بود حادثه ناگوار دیگری اتفاق بیفتد. همه به تکاپو افتادند تا راه چاره‌ای بیندیشد. در آن شرایط ابتدا بچه‌ها قبول نمی‌کردند، ولی چون دیدند چاره‌ای نیست، با اکراه از روی بدنش عبور کردند. 🌷او مدام «یا حسین» و «یا زهرا» می‌گفت و بچه‌ها زیر رگبار گلوله از روی بدنش عبور می‌کردند. دشمن ضمن تیراندازی، پشت سر هم نارنجک پرتاب می‌کرد. برادر سوری همچنان "یا حسین" گویان زیر پوتین بچه‌هایی که از روی بدنش بالا می‌رفتند تا کمین دشمن را منهدم کنند، بچه‌ها را به عبور از روی بدن خودش تشویق می‌کرد و در همان حال به وسیله نارجک دشمن از ناحیه دست‌ها مجروح شد. فریاد «یا حسین» برادر «سوری» قطع شد. بچه‌ها تصور کردند که او شهید شده است. 🌷با عبور نیروهای رزمنده از روی بدن خونین و مطهر آن مجاهد ایثارگر، کمین‌های دشمن منهدم و خط دشمن شکست. بدن الیاس دلاور به وسیله سیم خاردار سوراخ سوراخ و دستانش بر اثر ترکش نارنجک مجروح شده بود. نیروهای امداد او را که بی‌هوش شده بود برای مداوا به پشت خط منتقل کردند. به برکت ایثار و خون رزمندگانی مانند الیاس سوری، گردان انبیاء (ع) توانست در همان ساعت اول عملیات، تمام خطوط را درهم شکسته و بر دشمن مسلط شود. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده معزز شهید الیاس سوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷یک‌بار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا. و فاطمه به آغوش او پرید.  بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و می‌دانست که من او را می‌گیرم. 🌷....اگر ما این‌طور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود. توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم مصطفی صدرزاده راوی: همسر گرامی شهید 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊