ڪاش هنـوز
بچہ های تخریبــ بودند
و از میان این همہ
مین ضد معنــویت
معبری بہ سوی سعادت
بہ سوے خـــــدا
برایمان مے گشودند ...
غواصان تخریبچے
لشگر21 امام رضا
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#پنجشنبه_همين_هفته....
🌷مدت زيادى از شهادت سردار سپاه اسلام، فرمانده محورهاى جنگى غرب كشور، شهيد تقى بهمنى نمى گذشت كه شهيد پرويز اسماعيلى عزّت را ديدم كه در گوشه اى روى زمين نشسته بود و گريه مى كرد. اثرات سوختن را در شمع نگاهش كه قطره قطره ذوب مى شد، به خوبى احساس مى كردم.
🌷جلو رفتم و پرسيدم: آقا پرويز چه شده كه اينگونه گريه مى كنى؟ گفت: اينها فقط اشك شوق است و ديگر هيچ، آخر ديشب خواب آقا تقى را ديدم و او در خواب به من قول داد كه تا پنجشنبه همين هفته مرا ببرد پيش خودش.
🌷در روزى كه پرويز به آن اشاره كرده بود و در همان منطقه، جايى كه به ندرت آثارى از آتش دشمن به چشم مى خورد، به جنازه خونينش برخوردم كه باز هم همچون غنچه در حال شكفتن، لبخند بر صورت داشت.
راوى: رزمنده دلاور حاج حميد حسام
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
❥
"ده تایی ها "
چَفیه را روی چادر تنظیم کردم
سوزن ته گِرد به دست...
جلوی آینه چادر را به روسری چِفت می کَردم
در آخَر دوربین را برداشتم
تا عکس بگیرم از تمام دلبری هایشان
میان عظیمِ جمعیت
از کوچه که بیرون زدم
خاتون و مادَرهای دیگر
اشک ریزان سیل جمعیت را می نگریستند
همیشه پر حرفی می کردم برایشان
اما امروز...
دلم می خواست حالشان را از دور به تماشا بنشینم
نگاهی به اسم
کوچه انداختم و اشکم چکید...
" ده تایی ها "
تنها اسم برازنده کوچه بود
10 خانه...
10پسر دسته گُل
10مفقودالاثر همزمان
10مادر چشم به راه
10پدر که چشمشان به در سفید شد
و بالاخره 10 تابوت شهید
و اشک باز چکید...
آسمان هم گریه می کرد
خاتون بلند بلند می گُفت:
خوش اومدی مُسافر من
خسته نباشی پهلوون
و مادرهای دیگر فریاد می زدند...
تشییع قبلیشان از یادم نمی رود
10شهید را همزمان آورده بودند شَهر ما
و خاتون و مادرها می خواستند بروند بدرقه...
روز قبل از تشییع
خاتون سراسیمه بلند شد و گفت:
بچه ام داره برمیگرده
و مادر مثل همیشه لب گزید و در آغوشش کشید و گفت :
داداش مفقوده مامانم،عذاب نده خودتو...
خاتون : مگه نشنیدی دُختر 10تان...
و مادر انگار از خواب بیدار شده باشد هی تکرار می کرد
10تایی ها ، ده تایی ها...
یک ماه طول کشید تا به همه ثابت کنند
این 10تن
شهدای کوچه ما هستند
دایی من و رفقایش...
امّا در این یک ماه
من معنی انتظار سی و چندساله خاتون و مادر ها را چشیدم
و چه سَخت است...
بهترین اولادت گُم شُده باشد...
😍{ #مادران_شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5794303541099104654.mp3
14.21M
[ این قصه رو گوش کنید ]
💌 : یکی بود یکی نبود ...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
32.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو بفرستید برای کسایی که شهدا را دوست دارن و توفیق حضور تو جبهه ها رو داشتن...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*چشمی که تخلیه شد، پایی که قطع شد*🥀
*سردار شهید محمد زاهدے*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۵ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: اصفهان / رهنان
محل شهادت: ام الرصاص
🌹همرزم← در عمليات محرم *از ناحيه ي چشم به شدت آسيب ديد🥀 و شدت جراحات به حدی بود كه ناچار چشم ايشان را تخليه كردند*🥀با آنكه بينايي يك چشم را از دست داد🥀 ولي همچنان پرتوان در جبهه حضور داشت💫خواهرش← *يك بار محمد از ناحيه پا مجروح شده بود* پدرم براي عيادت او به بيمارستان رفت🏥 بعد كه پدرم از بيمارستان آمد پاكتی دستش بود . آن پاكت را كنار ايوان گذاشت✨ من فكر كردم ميوه يا چيز ديگري خريده است. *آن را باز كردم ديدم، انگشتان محمد است🥀 از شدت ناراحتی به خود ميپيچيدم و گريه ميكردم*🥀همرزم← صدای انفجار مين نيروها را نگران نمود. *آن طرف تر محمد غرق به خون روي زمين افتاده بود🥀و بر اثر انفجار مين پايش قطع شده بود*🥀 وقتي او را با برانكارد به عقب انتقال ميدادند با خنده گفت: *حالا پايم زودتر از خودم به بهشت ميرود🌷* او جهت مداوا به اصفهان منتقل گشت *با وجود قطع انگشتان و پایش🥀و تخلیه شدن چشمش🥀هيچ گاه از درد ناله نكرد*💫 سرانجام او در حین عملیات کربلای ۴ به دست بعثی ها *با تیری به سرش به شهادت رسید*🥀🖤 و اینبار، تمام جان را تقدیم پروردگارش نمود🕊️🕋
*سردار شهید محمد زاهدے*
*شادی روحش صلوات*
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#اعترافات_سرهنگ_عراقى!!
🌷پس از درگیریهای خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد، وضعیت ارتش ما بهکلی درهم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالیرتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند. این امر، شامل منتسبان خانوادگی صدام حسین نیز شد.
🌷من در تیپ ۸۰۲ بهعنوان فرمانده گردان در شهر خرمشهر مستقر بودم. در روزهای اول اشغال این شهر، همراه سربازانم دست به غارتگری و چپاول اموال مردم زدم و خودروها و کامیونهای گردان را برای انتقال اموال دزدی بهکار گرفتم، همچنین از سربازی که از خانواده ثروتمندی بود، خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد. سپس گروهی از سربازان گردان را بههمراه وی فرستادم تا یخچالها و تلویزیونها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند. پس از آن، آنها را بهسرعت به بصره انتقال داده در همانجا فروختم.
🌷به همین دلیل، گزارشهای زیادی علیه من به فرمانده تیپ رسیده بود. او مرا احضار کرد و در حضور من، همه آن گزارشها را در آتش انداخت و سهم خود را از درآمدهای حاصل از فروش اموال مردم خواست. من سهم او را دادم و از اینکه با شریک شدن وی در این کار آزادی عمل بیشتری مییافتم و مهر تأییدی بر کارهایم زده میشد، خوشحال بودم....
راوى: سرهنگ عبدالعزیز قادر السامرایی از عراق
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلبه شهید مدافع حرم 🌹 #محمد_مسرور 🌹
این راه گفتنی نیست ، رفتنیه
باید بریم ببینیم چه خبره
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
*🔸مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم»
#شهید_محمود_کاوه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊