eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از جانان 🌱
‍ تبریک بخاطر 🌹🍃 رسیدن روزی که همگی منتظرش بودیم🌹🍃 امروزروزموعود است روزمعجزه الهی 🌹🍃 روز پُر از شادی بی سبب😍 روز سرشار از امید😇 سلااااام😊✋ دوست من بیدارشو که امروز روز ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام است 🌹🍃 سر آغاز هفته تون پُر برکت 🌹 و مبارک 🌹 با مدد از مولا💚 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصد ازدواج ندارم فصل دو معامله با خدا 4⃣ انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را بدست بیاورد . هیچ چیز را به من تحمیل نمیکرد مثلا میگفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد میتوانید رشته خودتان را عوض کنید .اماهر طور خودتان صلاح میدانید . من کنگفو کار میکردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت میکرد و حس مردانه به خانم میدهد .اینها موجب میشود خانم احساساتی نباشد . به جزئی ترین مسائل خانم ها اهمیت میداد .واقعا بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد .و من همچنان گزینه سکوت را اختیار کرده بودم ..... .مقابل امین حرفی برای گفتن نداشتم . فقط ۱۴ روز همه چیز به سرعت پیش میرفت آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط ۱۴ روز طول کشید . با سختگیری که داشتم برنامه ام برای عقد دائم حد اقل یک سال ، یک سال و نیم بود .این مدت زمان را برای این میخواستم که حتما با فرد مقابلم به طور کامل آشنا شوم . بعد از چندین جلسه قرار بر این شد که جشن نامزدی برگزار گردد . ۲۹ بهمن صیغه محرمیت خوانده شد .اولین جایی که بعد از محرمیت رفتیم لواسان بود .بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم: شما هر جا برای خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی ؟ امین گفت : " من اولین بار است که به خواستگاری آمده ام ." همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو معامله با خدا 5⃣ راست میگفت .هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم . هر کس را که به امین معرفی کرده بودند نپذیرفته بود.جالب اینجاست که هر دومان ۸سال در بلوکهای روبروی هم زندگی میکردیم اما اصلا یکدیگر را ندیده بودیم . حتی آنقدر امین سخت گیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سختگیری ممکن است دختر را نپسندد.که در این صورت خیلی بد میشود . با این حال این امین سخت گیر و مغرور بعد خواستگاری دائم به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود . امین قبل خواستگاری به حرم حضرت معصومه ( سلام الله)رفته بود .آنجا گفته بود :" خدایا تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است .دختری را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد ." بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود " خانم هر شخص که این مشخصات را دارد نشانه ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت زهرا (سلام الله) باشد . امین میگفت: هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم ، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما ناخوداگاه چنین درخواستی کردم .مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد فورا نام مرا پرسیده بود تا نام زهرا را شنید فورا گفت موافقم به خواستگاری برویم. **** من هم قبل ازدواج هر خواستگاری می آمد به دلم نمینشست . برایم ایمان و اعتقاد همسرم خیلی مهم بود .دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف ..... میدانستم مومن واقعی برای زن و زندگی اش ارزش قائل است . شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیت الله حق شناس فرموده بودندبا صد لعن وصد سلام .کار سختی بود اما به نظرم امر ازدواج موضوع بسیار مهمی بود.که ارزشداشت برای رسیدن به بهترین ها ، سختی بکشم .آن هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم . چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم . سه یا چهار روز بعد از چله خواب شهیدی را دیدم .چهره اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود و همه مردم سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما ......... ****** همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو معامله با خدا 6⃣ و همه مردم سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمیبیند که شهید روی مزار نشسته است . شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی ... هیچ کس از چله زیارت عاشورای من خبر نداشت .و به فاصله چند روز از آن خواب امین به خواستگاری ام آمد .شاید بعد از یک هفته از چله زیارت عاشورا گذشته بود . **** طور خاصی امین را دوست داشتم همیشه به مادرم میگفتم: خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل امین باشد .هر چند محال است چنین همسری نصیبش شود . عقدمان ۲۹ اسفند ۹۱ ولادت حضرت زینب بود شروع و پایان زندگی ما با حضرت زینب (سلام الله علیه) گره خورده بود .و عروسیمان ۲۸ دی ۹۲ بود . امین در تمام ولادتها اعیاد و هر مناسبتی برایم هدیه میخرید در ایام عقد تقریبا هفته ای دو بار برایم گل میخرید . اولین هدیه اش دیوان حافظ بود . هر شب خودش یک شعر میخواند و درباره اش توضیح میداد .با اینکه من اصلا اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند خوشحال میشدم .و هیچ وقت خسته نمیشدم . امین خیلی خوش پوش بود بعدها که خوشپوشی اورا دیدم به او گفتم: چرا در خواستگاری انقدر ساده اومده بودی ؟ و به شوخی و خنده گفت میخواستم ببینم که منو به خاطر خودم میخواهی یا به خاطر لباسهام . از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم . * روز آماده شدن حلقه های ازدواجمان گفت : باید کمی منتظر بمانیم تا آماده بشود .گفتم : آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد . حلقه ها را داده بود تا دو حرف روی آن حک شود .z& A اول اسم هردویمان روی حلقه حک شد .خیلی اهل ذوق بود . سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده .واقعا از من که یک خانم هستم بیشتر ذوق داشت . * همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید . 🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
🌸🌺🌸🌺🌸 🌺🌸🌺 🌸🌺 🌺 سلام عید تون مبارک یه پدر مهربون که از سید هم هست امروز میخواد از لای بهتون عیدی بده به یمن وجود ۱۴ معصوم علیه سلام ۱۴ پاکت نامه براتون فرستاده😍 📨بین شماره ۱تا ۱۴ یک شماره رو انتخاب کن ، 💌در پیام بعد شما ۱۴ نامه مختلف با لینک مخصوص به خودش رو میبینی 📧لینک اون شماره رو بزن و تمبر روی نامه رو فشار بده، تا نامه برات باز بشه ببین پدر مهربون چی بهت گفتن🌹🌹 جملت رو بخون😭😭 چند دقیقه در سکوت فکر کن🤔 شاید اون جمله خیلی مناسب حالت باشه😍 ✉و بعد یک کاغذ بردار جمله امام مهربانی ها، حضرت علی علیه السلام رو روش بنویس و پایینش حس خوبت رو بنویس ✅و یک قول به ایشون بده (می‌تونه انجام یک کار خوب یا تصمیم به ترک یک کار بد باشه) چون هر نامه ای یک جوابی داره😉 💌✉نامه ارزشمندت رو همیشه نگه دار و هر از گاهی بهش سر بزن💌✉ 💐❤️💐❤️💐❤️ 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره یک(۱)*💌 https://digipostal.ir/c6h6q03 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره دو (۲)* 💌 https://digipostal.ir/cp2xfu9 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره سه(۳)* 💌 https://digipostal.ir/clocwgm 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره چهار(۴)* 💌 https://digipostal.ir/clytxpv 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره پنج (۵)* 💌 https://digipostal.ir/c8hn7fn 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره شش(۶)* 💌 https://digipostal.ir/clct7o1 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره هفت(۷)* 💌 https://digipostal.ir/clmjxwh 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره هشت (۸)* 💌 https://digipostal.ir/c7t7vy1 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره نه(۹)* 💌 https://digipostal.ir/cel15yt 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره ده(۱۰)* 💌 https://digipostal.ir/c2q8c2r 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره یازده (۱۱)* 💌 https://digipostal.ir/ccdoz5t 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره دوازه(۱۲)* 💌 https://digipostal.ir/cvfljsd 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره سیزده(۱۳)* 💌 https://digipostal.ir/cjzp7lv 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره چهارده(۱۴)* 💌 https://digipostal.ir/ck64nhc 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
YEKNET.IR - sorood - pouyanfar - eide ghadir 99.05.17.mp3
7.57M
🌸 💐ای دل اگر عاشقی 💐در پی دلدار باش 🎤 👏 👌بسیار زیبا 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊
https://eitaa.com/baShoohada/2040 به پارت اول 🌹 ازدواج ندارم دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*لبخند بزن بسیجی * بدن آبکش در گردان انصار الحسین تیپ 4 که بودیم، فردی روحانی از آمل آمده بود نزد ما بماند. حوالی ساعت پنج عصر به مقر رسید. می گفت: «حقیقتش این است که من در قرارگاه خاتم الانبیا(ص) بودم از دست پشه هایش فرار کردم، وضع شما این جا چطور است؟» گفتیم:«حاج آقا خاطرت جمع باشد. پشه ها از خودمان هستند. پشه دان(بند) هم البته داریم. فوقش از خون شما کمی سفره پشه های مستضعف ما رنگین می شود». صبح شد حاجی گفت: «معلوم می شود سفارش ما را کرده بودید! چون دیشب بدنم را آبکش کردند الان اگر دویست لیتر آب به حلق من بریزید همه اش از حفره هایی که پشه ها ایجاد کرده اند بیرون می آید!» 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿🌱 🌱 🎞 ❥|خواهر شهید احمد نیکجو|: احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(علیه السلام) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(علیه السلام)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(علیه السلام) لباس مشکی به تن احمد می کرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می برد، موهای زیبا و طلایی سرش را جمع می کرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت. احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت می‌کند و روده بزرگش پاره می‌شود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه می‌گفت: خدایا! چرا من دارم خوب می‌شوم؟ چرا من شهید نمی‌شوم؟ ❥|محمود نیکجو برادر شهیدمی‌گوید|: به عنوان سرباز در کردستان خدمت می‌کردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که می‌دیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی می‌خواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقه‌اش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچه‌ام باش. - این چه حرفیه؟ ان‌شاءالله زودتر بر می‌گردی. - من خواسته‌ای از خدا داشتم و فکر می‌کنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید. ساعت 12 شب بود، وضو گرفت و نماز خواند، کمی با محمدرضای دوماهه‌اش بازی کرد و او را نوازش کرد. به همسرش گفت: من دارم می‌رم و دیگه بر نمی‌گردم، این دفعه دیگه شهید می‌شم، جان تو و جان محمدرضای دوماهه‌ام. ❥|پدر شهید می‌گوید|: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بسته‌اند و همگی به من می‌گویند: احمد شهید شده! 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋ *شهیدی که داعش سرش را بـُرید*🖤 *شهید محسن حججی*🌹 تاریخ تولد: ۲۱ / ۴ / ۱۳۷۰ تاریخ شهادت: ۱۸ / ۵ / ۱۳۹۶ محل تولد: اصفهان / نجف آباد محل شهادت: سوریه 🌹۲۱ تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد🌷 در ۲۱ سالگی لباس دامادی پوشید💐 و ۲۵ سال بیشتر نداشت که پدر شد👶🏻 *اما در ۲۶ سالگی محسنِ قهرمان، مدال نمایندگی شهدا را بر گردن بریده‌اش انداخت*🥀پدرش← آخرین بار که به سوریه رفت ۲ روز به اسارت داعش درآمد🥀 *گوسفند نذر کردیم داعش او را شهید کند و بیش از این شکنجه نشود چون می‌دانستیم دارند او را شکنجه میکنند*🖤🥀ما او را به حضرت زهرا سپردیم🌷 *همیشه میگفت من می‌خواهم در راه رهبرم سرم را هدیه کنم و همان هم شد*🕊️ از پیکر فرزندم *فقط یک پا و قسمتی از بدنش را لمس کرد*🥀🖤 مادرش← *انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا»*🌷گفتم: «مامان این رو دستت نکن🥀 *این داعشی‌ها کینه زیادی از حضرت زهرا (س) دارند اگر دستشون بیفتی تمام عقده‌هاشون رو سرت خالی می‌کنن*🥀گفت پس می‌خوام حرص‌شان را دربیاورم.» محسن را که شهید و عکس‌های سرش را که منتشر کردند🥀 *انگشتری دستش نبود🥀داعشی‌ها آن را درآورده بودند»*🥀در نتیجه *او عباس وار جنگید💫 زینب گونه اسیر شد🖤 و در تاریخ ۱۸ مرداد ۹۶ ،حسین وار سرش بریده*🥀🖤 و شهید شد🕊️🕋 *پاسدار شهید محسن حججی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 دفترچه ی «محاسبه ی نفس» داشت هر روز کارهایی که کرده بود محاسبه میکرد و توی دفترچه می‌نوشت . محاسبات نفسش هر روز دو قسمت داشت یک قسمت محاسبه نفس بود، یک قسمت هم نتیجه و توصیه. قسمت نتیجه حرفهای حاج‌ آقا حق‌ شناس بود. او جز مریدان حاج آقا بود و به دستورات اخلاقی ایشان همیشه عمل میکرد . وقتی دروغ میگفتی واقعا رنگ علی می‌پرید غیبت که می‌کردی ناراحت می‌شد. هر وقت که می‌خواست نماز بخواند تمام متعلقات دنیا را از خودش جدا میکرد. علی واقعا توی جبهه ساخته شده بود و این را همیشه خودش می گفت .... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل دو معامله با خدا7⃣ خرید لباسهایمان هم جالب بود .لباسهایش را با نظر من میخرید . میگفت باید برای تو زیبا باشد .من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند .سلیقه اش را میپسندیدم . عادت کرده بودیم خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم . وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم .با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود . حتی به خانم مزون دار گفت : " چین ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلا خوب دوخته نشده ." و فروشنده عذر خواهی کرد . برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم .وقت تحویل لباس خانم مزون دار گفت : ببخشید لباس آماده نیست .گلهایش را نچسبانده ام ." با تعجب پرسیدم چرا ؟ گفت : راستش همسر شما آنقدر حساس است که گفتم بگدارم خودشان بیایند و در حضورشان گل ها را بچسبانم . امین گفت اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید خودم گلها را میچسبانم . حدود ۸ ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس ودامن را وتمام نگین های وسط گلها را خودش با سلیقه و حوصله چسباند . تمام روز جشن حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار چین های لباس من را مرتب میکرد .واقعا مردی به این جزئی گری تمام حساسیت های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم . همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو معامله با خدا8⃣ امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد .میگفت :" سنگین است ." حتی در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود .آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت :" آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید .شما داماد هستید ." امین به او گفت : " آخر کیفش سنگین است ." فیلمبردار هم با عصبانیت گفت: این کیف که دیگر سنگین نیست . ** امین بسیار باسلیقه بود .حتی تابلوهای خانه را میلی متری نصب میکرد .که دقیقا وسط باشد . یا مثلا لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :" این نور روی کریستال قشنگتر است ." بالای ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسه ای وصل کرده بود و میگفت :" وقت شستن ظرف چشمهایت ضعیف میشود ." **** علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت .و واقعا علاقه خاصی به هم داشتیم .... حتی بعد از عروسی هم هدایایش ادامه داشت .اصلا اگر دست خالی می آمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی ؟ میگفت فکر میکنی یادم میره برات هدیه بخرم .؟ برو کوله ام را بیار .حتما چیزی در کوله اش داشت .مجسمه ،کتاب ، پاپوش یا هر چیز دیگری .... بعد ها هر کسی زندگی ما رو میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این همه سر سختی و غرور چنین خصوصیاتی داشته باشد . امین همیشه میگفت : " مرد واقعی باید بیرون از خونه شیر باشد و در داخل خونه موش " موضوع این نبود که بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم . خودش با محبت مرا به اسارت خودش دراورده بود .واقعا در مهربانی سیاست داشت . آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی برای مهمانی خانه مادرم میرفتیم عادت کرده بودم پائین پایش کنار مبل بنشینم .هر چه میگفت بیا روی مبل بنشین من راحت نیستم .میگفتم : من اینطور راحتترم .امین میگفت :" یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر، شان ، شعله نیست ." راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد . همراهان گرامی ما رو در قسمتهای بعدی این خاطره همراهی کنید 💐 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو معامله با خدا8⃣ امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد .میگفت :" سنگین است ." حتی در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود .آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت :" آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید .شما داماد هستید ." امین به او گفت : " آخر کیفش سنگین است ." فیلمبردار هم با عصبانیت گفت: این کیف که دیگر سنگین نیست . امین بسیار باسلیقه بود .حتی تابلوهای خانه را میلی متری نصب میکرد .که دقیقا وسط باشد . یا مثلا لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :" این نور روی کریستال قشنگتر است ." بالای ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسه ای وصل کرده بود و میگفت :" وقت شستن ظرف چشمهایت ضعیف میشود ." ** علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت .و واقعا علاقه خاصی به هم داشتیم .... حتی بعد از عروسی هم هدایایش ادامه داشت .اصلا اگر دست خالی می آمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی ؟ میگفت فکر میکنی یادم میره برات هدیه بخرم .؟ برو کوله ام را بیار .حتما چیزی در کوله اش داشت .مجسمه ،کتاب ، پاپوش یا هر چیز دیگری .... بعد ها هر کسی زندگی ما رو میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این همه سر سختی و غرور چنین خصوصیاتی داشته باشد . امین همیشه میگفت : " مرد واقعی باید بیرون از خونه شیر باشد و در داخل خونه موش " موضوع این نبود که بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم . خودش با محبت مرا به اسارت خودش دراورده بود .واقعا در مهربانی سیاست داشت . آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی برای مهمانی خانه مادرم میرفتیم عادت کرده بودم پائین پایش کنار مبل بنشینم .هر چه میگفت بیا روی مبل بنشین من راحت نیستم .میگفتم : من اینطور راحتترم .امین میگفت :" یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر، شان ، شعله نیست ." راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد . همراهان گرامی ما رو در قسمتهای بعدی این خاطره همراهی کنید 💐 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا 9⃣ معمولا سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم .بسیاری از کارها را با هم انجام میدادیم .حل جدول ، دیدن فیلم ، دوستانش به خاطر دارند که امین همیشه یک کوله پشتی سنگین با خود به محل کار میبرد و به خانه می آورد .به او میگفتم : اگر این کوله به درد خانه میخورد بگذار اینجا بماند و اگر هم وسائل اداره است با خودت خانه نیاور .کو له ات خیلی سنگین است . چیزی نمیگفت .یکی از دوستانش هم از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت میشود کتابهای من را جا بجا کند . امین از آنجا که برای زمان هایش برنامه ریزی داشت میخواست اگر در محل کارش فرصتی پیش آمد مطالعه کند تا از آن هم بی نصیب نماند . امین روزها وقتی از اداره به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی ؟ اگر میگفتم کاری را انجام میدهم میگفت :" نمیخواهد بگذار کنار ، وقتی آمدم خانه با هم انجام می دهیم ." میگفتم مثلا چیزی نیست فقط چند تکه ظرف است ." میگفت : خوب همان را هم بگذار وقتی آمدم خانه با هم میشوریم . مادرم همیشه به او میگفت : " با این بساطی که شما پیش میروید همسرت خیلی تنبل میشود ." اما امین میگفت :" همسرم که کلفت من نیست .او رئیس من است ." به خانه که می آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت .و میگفت :" سلام رئیس" عادت داشتم نهار را منتظرش بمانم .صبحانه را دیرتر میخوردم . اوایل به امین نمیگفتم که نهار نخوردم .ناراحت میشد .وقتی به خانه می آمد باهم نهار میخوردیم .حدود ساعت ۵و۴ وقت نهار ما بود . حتی در ماه رمضان افطار نمیخوردم تا او بیاید .و امین هم روزه اش را باز نمیکرد تا بیاید خانه .پیش آمده بود تا ساعت ۱۱ یا ۱۰ افطار نخورده بودیم . *** همراهان گرامی در قسمتهای بعدی این خاطره با ما همراه باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱 🌱 { 🦋 آن شب علاوه بر پشہ و گرما ، دشمن هم لج ڪرده و نامنظم روے مقر خمپاره میریخت وقت خواب شد ، همہ توے سنگر میخوابیدیم ربع ساعتے گذشت ، حاج مجید گفت :من با این پشہ و گرما خوابم نمے بره میرم بیرون پشت تویوتا میخوابم! یڪ پتو برداشت و رفت بیرون سنگر چند دقیقه نگذشته صداے انفجار و خمپاره آمد ، بیرون دویدیم ، حاج مجید راحت پشت ماشین خوابیده بود گفتم حاج مجید بیخیال شو ، یہ بلایے سرت میاد ، من نمیتونم جواب پس بدم بیا داخل ، گفت نہ نگران نباش اینجا براے من اتفاقے نمیافتہ، سهم من جاے دیگہ و زمان دیگہ ست بعد هم راحت در بادے ڪہ مے وزید پشت ماشین خوابید، تا صبح هر خمپاره اے ڪہ مے آمد و دلم میریخت و از سنگر بیرون میدویدم اما حاج مجید راحت خوابیده بود ، اصلا این خمپاره ها را حساب نمیڪرد،صبح چند تا ترڪش بہ بدنہ ماشین نشستہ بود اما حاج مجید با آن اطمینان خودش راحت خواب خودش را ڪرد ||🦋 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊