eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معامله با خدا 🔟 من و امین خیلی به هم وابسته بودیم . دوستانم هم میدانستند هر اتفاقی بیفتد من آن را حتما به امین میگویم . میگفتند : " اصلا جرات نمیکنیم به تو حرفی بزنیم مطمئنا به همسرت میگویی" من با امین خیلی صمیمی بودم بدون او هیچ مسافرت یا مهمانی نرفتم .حاضر بودم در خانه تنها بمانم اما با امین مهمانی بروم . گاهی در خانه ورزش رزمی کار میکردیم نانچیکو را به صورت حرفه ای یادم داد . تیر اندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ ، برگ درخت و ..... هر دومان برای زندگی خیلی اشتیاق داشتیم .آنقدر که اگر کسی میگفت بچه دار شوید با تعجب میگفتم چرا باید بچه دار شوم ؟ وقتی انقدر در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگه رو هم قبول کنم که البته وقت منو امینم رو محدود تر میکند .به امین میگفتم:" بچه دوست داری ؟ " میگفت:" هر وقت تو دوست داشته باشی " تو خانم خونه ای تو قرار است بچه رو بزرگ کنی .پس تو باید راضی باشی .میگفتم : امین نظر تو برای من خیلی مهمه میدانی که هر چه بگویی نه نمیگم .میگفت : هیچ وقت اصرار نمیکنم باید خودت راضی باشی . من هم پشتم گرم بود تا کسی حرفی میزد میگفتم :شوهرم برایم بس است .شوهرم همه دنیامه .فکر میکردم فرصت زیادی برای بچه دار شدن دارم . * اواخر امین میگفت:" زهرا خیلی بد است که ما اینطور هستیم .باید وابستگی ما به هم کمتر شود ." انگار میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد .انگار نگران من بود .برای من میترسید . حرفهایش را نمیفهمیدم .اعتراض میکردم که چرا اینطور میگویی ؟ خوب اینکه خوب است که دو سال و هشت ماه با هم زندگی کرده ایم و هر روز هم بیشتر عاشق هم میشویم .میگفت :" آره خوب است اما خوب اتفاق است دیگر خدای نکرده " گفتم :" آهان یک وقت ،من بمیرم ، برای خودت میترسی ؟ گفت :" نه زهرا جان ، زبانت رو گاز بگیر این چه حرفیه ؟ اصلا منظورم این نیست ." از این حرفها خیلی ناراحت میشد ..... ********** همراهان گرامی در ادامه این خاطره با ما همراه باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا 1⃣1⃣ برنامه ی سوریه اش را اصلا به من نگفته بود .فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه رو بر عهده دارم و گاهی کمی دیرتر به خانه می آیم . کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند وبه خانه برگردد .میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم.اما من برنامه باشگاه ، استخر و ......را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد ، به خانه بیایم .دقیقا این کار را کردم که سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم .به خانه می آمدم و مدام تماس میگرفتم که من غذا رو آماده کردم و منتظرت هستم . گاهی حتی بین روز مرخصی ساعتی میگرفت و به خانه می آمد .میگفتم: بس که زنگ زدم آمدی ؟ میگفت :" نه دلم برایت تنگ شده بود ." یک وقتهایی که پنج شنبه و جمعه هم ماموریت داشت .اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه می آمد . به من نگفت که میخواهد به سوریه برود .اول گفت میخواهم به ماموریت اصفهان بروم .ماموریتی که ۱۰ روز یا ۱۵روز طول میکشد . غصه ام شد گفتم : تو هیچ وقت ۱۰ روز من را تنها نگذاشته ای .خودت میدانی در سفر های استانی ۴- ۵ روزه چه حالی میشوم .اصلا خواب ندارم و مدام تماس میگیرم . میگفت :" ببین بقیه خانمها چطور همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند : به سلامت ." گفتم: نمیدانم شاید آنها همسرشان را دوست ندارند شاید آنها دوست دارند همسرشان شهید شود . سریع گفت : تو دوست نداری شوهرت شهید شود ؟ گفتم در این سن و سال دوست ندارم شهید شوی .دوست دارم خودم شهید شوم اما تو نه .گفت : پس چطور در دعاهایت دائما تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانواده ام فدای تو شویم . گفتم فدای امام حسین ( ع)بشوم .خودم فدایش میشوم اما تو نه . * برای جشن ازدواج برادرم آماده میشدیم میدانستم امین میخواهد به ماموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود . تاریخ عروسی ورفتن امین یکی شد .به امین گفتم : تو که میدانی همه زندگی ام هستی .خندید و گفت مگر میخواهم شهید شوم . همراهان عزیز در قسمت بعدی با ما همراه باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا2⃣1⃣ به امین گفتم حالا بمان .اصلا این همه کار خیر ریخته . انگار داشتیم کَل کَل میکردیم .نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود ؟ وسط حرفها انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند گفت :" راستی زهرا جان احتمالا گوشی ام هم آنتن نمیدهد ." صدایم شکل فریاد گرفته بود .داد زدم گوشیت هم آنتن نمیده ؟ تو واقعا میخواهی ۱۵ روز بری و گوشیت هم آنتن نمیده ؟ گفت :" آره اما خودم باهات تماس میگیرم نگران نباش ." دلم شور میزد .گفتم :"امین انگار یک جای کار میلنگد .جان زهرا بگو کجا میخواهی بری ؟" گفت :" اگر من الان به تو چیزی بگم خوب نمیگذاری برم همش ناراحتی میکنی." دلم ریخت گفتم :" امین سوریه میری ؟ " میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است . گفت :" ناراحت نشوی ها .....بله ..." کاملا یادم هست که بیهوش شدم شاید بیش از نیم ساعت امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود تا بهوش آمدم . گفت :" بهتر شدی ؟" تا کلمه سوریه یادم آمد دوباره حالم بد شد .گفتم :" امین داری میری ؟ واقعا بدون رضایت من میری ؟ " گفت :" زهرا نمیتونم به تو دروغ بگم .بیا تو هم بارضایت، منو از زیر قران رد کن ." حس التماس داشتم .گفتم : امین میدونی که چقد به تو وابسته ام میدونی که نفسم به نفس تو بنده . گفت :" آره میدونم ." گفتم : پس چرا برای رفتن اصرار میکنی ؟ صدایش آرامتر شده بود انگار که بخواهد مرا آرام کند .گفت : زهرا جان من به سه دلیل میروم .دلیل اول خود خانم حضرت زینب ( س) است .دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود .ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه ایم ؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا میروم .مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم .شیعه که حد و مرز نمیشناسد .سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا می آیند . زهرا اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند ؟ تلاش های امین برای راضی کردن من بود آنقدر احساسی بودم که هیچ دلیلی قانعم نمیکرد .گفتم : بگذار همه بروند و تو آخر برو .الان دلم نمیخواهد بروی . گفت :"زهرا من آنجا مسئولم .میروم و برمیگردم اصلا خط مقدم نمیروم .کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم ‌.نگران نباش ." انگار که مجبور باشم گفتم :" باشه ولی تورو به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو ." ** همراهان عزیز در ادامه این خاطره با ما همراه باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊روایتی از نحوه شهادت شهید مدافع حرم "حسین دارابی" ایشان طی ماموریت های زیاد  و بعد از بارها رفتن به سوریه به علت شیمیایی شدن به درد شکم مبتلا شدند. در ۱۹خرداد ماه به سوريه برگشت از همان جا و قبل از رفتن به ایشان الهام شده بود که این سفر آخر و بی برگشت است یعنی به آرزویش که شهادت است می رسد، به خاطر همین وصیت های آخر را به خانواده همسر و اطرافیان کردند و رفتند بعد از حدود ۴۵ روز در اوایل مرداد به ایران برگشتند و بعد از دو روز به دست بوسی پدر و مادرشان آمدند که از همین جا علائم بیماری در ایشان پدیدار شد که در نهايت به علت عفونت های شدید ریوی و تخریب کامل ریه و پیشرفت شدید بیماری در کل بدن در صبح روز ۱۹مرداد به ندای حق لبیک گفت و مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید و در ۲۱مرداد ماه همراه با دو برادر غواص شهیدش تشییع شد و در روستای معصوم آباد در کنار دو شهيد دفاع مقدس، شهیدان هاشمی به خاک سپرده شد. 💐شادی روح پرفتوح شهید صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍂🌺🍃🌺 🍂🌺🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺 ۴۰ 🔵بگو بخند🔵 دير به دير می آمد خانه، اما تا پايش به خانه می رسيد بگو بخندمان شروع می شد. خانه مان کوچک بود؛ گاهی اوقات صدايمان می رفت طبقه پايين. يک روز همسايه پايينی بهم گفت: "به خدا اين قدر دلم ميخواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه، لای در باز باشه، من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم چی می گيد اينقدر می خنديد؟" 👈 شهيد مهدی باکری 📚 به رنگ صبح، ص۸۹ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن. یکی از مأموران پرسید: - پسر جان اسمت چیه؟ - عباس - اهل کجا هستی؟ - بندرعباس. - اسم پدرت چیه؟ - به او می گویند حاج عباس! گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید: - کجا اسیر شدی؟ - دشت عباس! افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگی! و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت: - نه به حضرت عباس😅😂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
فکه ... فکه روایت‌ها دارد از بودن و ماندن، روایت‌هایی ناتمام برای همیشه، آنجا هم گنجی تمام نشدنی است و روایت می‌کند از کسانی که بر روی رمل‌ها تشنه جان دادند، کسانی که خود را گذرگاه کردند برای به سلامت عبور کردن همرزمانشان و آنهایی که با دست و پای بسته به شهادت فیض نائل شدند. تمام مظلومیت فکه را باید از دل فکه شنید این دانسته های ما از فکه است ، اگر آنجا کمی تحمل کنیم صدای حاج همت را پشت بیسیم می شنویم صدای بیسیمچی گردان حنظله که حاج همت را میخواهد . آمار شهدا را میدهد اینجا قلب فکه کانال کمیل و حنظله است کانالی که توی سرزمین عراق است  کانالی که چند بار بچه های تفحص زیرو رویش کرده اند ولی هنوز به غیر از تعدادی از شهدای این دوگردان ، تعداد زیادی پیدا نشده اند این کانال همان است که محاصره شد و با انواع بمبها از حنظله ای ها و کمیلی ها پذیرائی کرد . بعد از عملیات والفجر مقدماتی ، وقتی حاج ابراهیم همت مقاومت و ایستادگی نیروها در کانال کمیل و حنظله را برای امام (ره) شرح دادند. امام در این رابطه فرمودند : رزمندگانی که آنجا (کانال کمیل و حنظله) بودند ، جزء فرشتگان و ملائکه الله هستند. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊